نمیدانم شما هم داستان سی مرغ عطار را خوانده اید ویا شنیده اید سی مرغ قرار میګذارند که به دیدار سیمرغ که در قله قاف زندګی میکند بروند وقتی بعد از ګذشتن مشګل هایی به قله قاف رسیدند جز خودشان سی مرغ سیمرغ دیګری ندیدند. تمامی دانشمندان فلاسفه ومتفکران دنیا تا بحال نتوانسته اند که به دلیل هستی و راز هستی پی ببرند ما چه را بدنیا میآییم و چرا از دنیا میرویم و چرا در این چند روزه زندګی بایست اینقدر مشګلات داشته باشیم پیامبران هم با همه دانش و نبوغی که داشته بودند تنها با مثال توانسته اند بطور تمثیلی و قرینه خدا را ثابت کنند ولی واقعا هرچیزی را که ما نتوانیم ببینیم دلیل این است که وجود هم ندارد؟
مثلا صدسال پیش اګر به کسی از سلفون میګفتی که در یک چیز ګوچک میتوانی خروارها اطلاعات ضبط کنی و یا بدون سیم از یک طرف دنیا با آن طرف دنیا صحبت کنی شاید میګفتند که طرف معیوب شده و یا عقلش پاره سنګ میبرد؟ یا آیا برای مثلا پدران ما ساده بود که بتوانند باور کنند که دستګاهی مانند کامپيوتر هست که میتوانی با همه دنیا در ارتباط باشی؟ البته این حرف من نیست خانمی آمریکایی حرف شبیه به سیمرغ عطار میزد که خدا یعنی همه ما خدا یعنی وجود در موجود و یا در خلق های خود؟ یا آقایی میګفت خدا یعنی عشق به بشریت که اګر همه بشر باهم مهربان باشند و همدیګر را مثل خدا بپرستند و دوست داشته باشد به خدا هم خواهند رسید با داشن همراهی با هم و همکاری باهم که در این ګفته پارسی هم رسد آدمی به جایی که بجز خدای نبیند بنګر که تاکجاست مقام آدمیت؟ حضرت مسیح و حضرت محمد هم از برادری دوستی و برابر ګفته اند و انګشت روی مهر و عدالت و انسانیت هم نهاده اند حالا منتهی کسی مثل هیتلر مسیحی و یا سایرین پیدا میشود که بنام حضرت مسیح ظلم میکند که این تقصیر حضرت مسیح نیست؟
برای ما که در بستر اسلامی بزرګ شده ایم و پدر یا مادر مسلمان مومن داشته ایم برای ما ګفته اند که حضرت علی در بزرګواری خدمت شجاعت علم و مردمی بودن و عفو کردن و در دوستی مردانه عمل کردن نمونه بوده اند اینکه وی از یتیمان سرپرستی میکرده و شبانګاه خودش با کوله باری از غذا و یا مواد دیګری به خانه فقیران و یتیمان میرفته به ماګفته شده یا اینکه وقتی که حضرت علی سرش توسط شمشیر ابن ملجم که ګویا پسر خوانده خود حضرت علی بوده فرقش شکافته میشود به دیګران میګوید که او به من تنها یک ضربه زد قصاص او تنها یک ضربه شمشیر است و یا از بدرفتاری یزید به حضرت امام حسین داستانها ګفته اند و یزید را دیوانه ای دیکتاتور و خونخوار و هوسباز و دزد ترسیم کرده اند و امام را فردی دانا شجاع و مردمی حالا اګر اصغر قاتل مسلمان بوده بایست همه مسلمانان را بچشم اصغر قاتل نګاه کنیم . مګر اینهمه حضرت مسیح از عشق دلداده ګی محبت و ګذشت و انسانیت و دوستی نګفت پس چرا آقایان اروپایی ها از آن سرمشق نمی ګیرند؟
بما ګفته شده بود که کمونیست یعنی خدا نیست و اینان کسانی هستند که به هیچ کس رحم نمی کنند همه را میکشند و مالهای آنان را غارت میکنند به زن فرزند دیګران رحم ندارند و همه چیز اشتراکی است یعنی زنان مال همه هستند اخلاق ادب و عشق در بین اینان مرده است و همه دنبال مادیګرایی و پول هستند و برای خاطر آن آدم میګشند البته نمونه آنرا هم استالین مثال میزدند در هنګامیکه دانشجو بودم با یک پسر ارويای شرق آشنا شدم که در دانشګاه تهران درس میخواند او بطور خلاصه ګفت کمونیست یعنی همه مردم باید هرچه که میتوانند به اجتماع خدمت کنند ویا کار نمایند و اجتماع هم بایست همه احتیاج های آنان را برآورده سازد چیزی مثل عاشق معشوق که هر طرف سعی میکند به طرف دیګر بیشتر ابراز عشق کند؟ ولی آیا در عمل هم همین شده است؟ میدانیم که بشر بد همه جا هست و براحتی کمونیست کاپیتالیست و مذهب ها را وسیله پیشرفت تنها خودش میداند یا میکند و از آن مثل حربه بر علیه دیګران استفاده میکند چه بسا اصلا هم به فلسفه دین و یا مکتبهای اجتماعی عقیده ای هم نداشته باشد ولی برای ګذران و ګرفتن اعتبار و غارت از آنان استفاده میکند. مثلا کسانی را می شناسم که یکبار بنام بهایی توسط مسلمانان ناباب غارت شده اند و یک بار هم به عنوان مسلمان توسط بهاییان ناباب؟ خوب معلوم است که هر دو این دوګروه از دین بعنوان یک حربه برای کسب منافع دزدی استفاده کرده بودند؟
آیا بایست ګناه را به ګردنها دینها ګذاشت؟ یا انسانهای ناباب که همه جا متاسفانه یافت میشوند بدبختی اینجاست که سیستمی که جهان را هدایت میکند تنها فکر منافع برخی از مردمی هست که عضو آن سیستم هستند و میلیاردها دلار ثروت دارند و با استخدام دانشمندان خود فروخته و سرمایه های کلان و دردست داشتن وسایل ارتباط جمعی و با خریدن رهبران کوته فکر دزد و کلاش همه مردم دنیا را بنوعی زیر نظر دارند آنان میخواهند مواد مخدر و مواد صنعتی و منفجره خود را بفروشند و احتیاج به بازار هایی دارند روش آنان هم دامان زدن به آتش های کینه کنار ګذشتن خرد تعصب های بی پایه نفرتهای قومی مذهبی تمامیت خواهی خود پرستی حرص و بی فرهنګی است. هدف آنان هم از بین بردن طبقه متوسط و به زیر کشیدن آنان است زیرا این طبقه است که دکتر میشود مهندس میګردد و تحصیکرده میشود و میخواهد با خرد به این مشګل پایان بدهد تفرقه بین عرب عجم ترک فارس لر و پشتون هزاره و کرد ازبک و قرقیز و… از همین قضیه سرچشمه میګیرد یا جنګ بین شیعه و سنی مسلمان یهودی بهایی مسلمان و صوفی … در همین رابطه است.
که فرموده اند اینهمه جنګ جدل حاصل کوته نظری است چون درون پاک کنی حرم دیر یکی کعبه و بت خانه یکی است. راه چاره همان وحدت در کثرت است یعنی ما بایست باهم وحدت داشته باشیم در صورتیکه اختلاف نظرهایی هم با هم داریم احترام به باورهای متاثر از محیط وګفت ګوهای دوستانه و به اشتراک ګذاشتن معلوماتی که کسب کرده ایم بدون اینکه بخواهیم آنان را حقنه کنیم وګرنه کسانی که دیک طمع آنان و خود پرستی شان و تمامیت خواهی هایشان جوشان است همه مارا نقره داغ و یا اسیر خواهند کرد. آنان طالب جنګ کشتار خون ریزی و بی عدالتی هستند آنان میخواهند که مردم فقیر بی سواد و محتاج باشند ابله باشند تا برایشان درد سری درست نکنند نمونه هایش همان دیکتاتورهای ابلهی هستند که فکر میکنند اګر به دستور رییس کشتار انجام دهند محبوب خواهند شد؟ در صورتیکه ممکن است که رییس تغییر عقیده داده باشد؟
یه خانومی رفته بود بعد از ۴ تا شوهر ، شوهر کرده بود و این بار فوق العاده از “همه نظر” از ازدواجش راضی بود !
دوستش بهش گفت: خدا رو شکر که الان همه چی رو به راهه ، ولی خوب بیا تعریف کن برای منم بشه تجربه ، چرا از شوهرات جدا شدی ؟!
گفت : شوهر اولم مهندس بود ، همیشه میخواست سایز همه چیزمُ اندازه گیری کنه و زاویه ها رو از قبل پیش بینی کنه و … اعصابم کشش نداشت با این زندگی کنم ، آخرشم میشست به محاسبه درصد خطای ناشی از فیلان !
شوهر دومم پزشک بود ، همیشه تا میومدیم شروع کنیم ، میگفت : نه ، بذار من همه جا رو ضد عفونی کنم ، بذار دستکشمُ دستم کنم ، بذار … اعصاب و روانمُ کار می گرفت !
شوهر سومم، مدیر عامل یه شرکت بود ، همیشه تا میومدم درخواست میدادم ، میرفت سراغ سر رسیدش و میگفت : باید هفته ی پیش هماهنگ میکردی New
Roman”>… حوصله ی اینم نداشتم !
شوهر چهارمم یه نجار بود ، همیشه مدادش پشت گوشش بود و بعضی وقتا نوک مدادِ اذیتم میکرد، ضمنا هردفه هم میخواستم برم استخر ، باید یه پاک کن برمیداشتم همه ی تنمُ پاک میکردم !
تا بالاخره با این معلم ازدواج کردم و الان همه چی آرومه و منم چقد خوشحالم !
دوستش گفت: مگه این چه فرقی داره با بقیه ؟!
گفت : همیشه وقتی کارمون تموم میشه میگه : عزیزم اگه متوجه نشدی یه بار دیگه تکرار کنم !!!
دخترم تاريخ را تکرار کرد
قصه ي ساسانيان را باز گفت .
تا به خاطر بسپرد آن قصه را
چون به پايان آمد، از آغاز گفت .
بر زبانش هم چو طوطي مي گذشت
آن چه با او گفته بود استاد او :
داستان اردشير بابکان
قصه ي نوشيروان و داد او
قصه اي از آن شکوه و فرّ او
کز فروغش چشم گردون خيره شد
زان جلال ايزدي کز جلوه اش
مهر و مه در چشم دشمن تيره شد
تا بدان جا کز گذشت روزگار
داستان خسروان از ياد رفت
تا بدان جا کز نهيب تند باد
خوشه هاي زرنشان بر باد رفت .
اشک گرمي در دو چشمش حلقه بست
بر کلامش لرزه ي اندوه ريخت
تا نبينم در نگاهش يأس را
ديده اش از ديده ي من مي گريخت
گفت : ديدي با زبان پاک ما
کينه توزي هاي آن تازي چه کرد؟
گفتمش : فردوسي پاکيزه راي
ديدي اما در سخن سازي چه کرد؟
گفت : ديدي پتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران را شکست ؟
گفتم اما اشک خاقاني چو لعل
تاج شد بر تارک « ايوان » نشست
گفت: از پرويز جز افسانه نيست
نيست باقي زان طلايي بوستان
گفتمش : با سعدي شيرين سخن
رو به سوي بوستان با دوستان
گفت : از چنگ نکيسا نغمه اي
از چه رو ديگر نمي آيد به گوش ؟
گفتمش : با شعر حافظ نغمه ها
سر دهد در گوش پندارت سروش
گفت : در بنيان استغناي ما
آتشي فرهنگ سوز انگيختند
گفتم : اما سال ها بگذشت و باز
دست در دامان ما آويختند
لفظ تازي گوهري گر عرضه کرد
زادگاه گوهرش درياي ماست
در جهان ماهي اگر تابنده شد
آفتابش بوعلي سيناي ماست
زيستن در خون ما آميزه بود
نيستي را، روح ما هرگز نديد
ققنسي گر سوخت ، از خاکسترش
ققنسي پرشورتر ، آمد پديد
جسم ما کوه است ، کوهي استوار
کوه را انديشه از کولاک نيست
روح ما درياست ، دريايي عظيم
هيچ دريا را زتوفان باک نيست
آن همه سيلاب هاي خانه کن
سوي دريا آمد و آرام شد
هر که در سر پخت سودايي ز نام
پيش ما نام آوران گمنام شد