همه کس نمیداند
ارزش سنگ کوچک
خوابیده در بستر جویبار
زیر نوازش آب زلال
در گرمای تابستان
آب میرود با طغیان
زمان خواب سر میرود
و بی حوصلگی غوغا میکند
در سر رهنورد بی سامان
همه کس نمیداند
ارزش پاکی روان
در صحرای بی پایان
بدنبال مرزی
بین سیاهان و سپیدان
آن مسافران سبکبار
همه زنجیره وار در راه
میبرند از این مزار
عشق یک لحظه با نگار
همه کس نمیداند
ارزش یک جرعه شراب
با دوستی بی ریا
لذت راستی وسخاوت
در شب روشن تابستان
روزی بی انتها و بی خورشید
و آن سفر
که تمام شد در انتهای جاده
بی برگشت
آری
همه کس نمیداند
اورنگ
Juin 2011ـ