در شعر و موسیقی اش چیزی هست که با من حرف میزند، مرا زیر و زبر می کند، خوشحالم می کند، غمگینم میکند، غمم را دوچندان می کند، یا آرامم میکند.
روزهایی بود، نه شبهایی بود، نه بیوقت هایی بود که به یادی، به یاد کسی، به یاد کس برباد رفته ای، “زلف بر باد مده” را گوش کردم و خوب، باکی نیست که بگویم، گریستم. و گریستم. و گریستم. و البته آن برباد رفته، که رفت و رفته و رفته مانده، رفت و ماند و ماجرای من با نامجو و “زلف برباد مده” پایانی نیافت. هنوز هم گوش می کنم. هنوز هم قطره اشکی از گوشۀ چشمم می تراود، و دیگر یادم نمیاید چرا می گریستم. رفت که رفت. برباد رفت که رفت. برباد داد که داد. آن ترانه را خوش است، که کهنه نمی شود و خسته نمیشوم. آری این چنین است قصۀ من و نامجو.
یادم می آید روزگاری بود که در دلم چیزی بود که به هیچکس نمیشد گفت. یک غمی، یک خشمی، یک اعتراضی راجع به یک چیزی، که خوب یادم می آید چه بود و خوب دلم میخواهد که یادم نیاید که چه بود. پس چیزی بود توی دلم و وقتی با ماشینم می رفتم و تند میرفتم و هیچکس که مرا می شناخت نبود و هیچ کس که مرا می دید دیگر نمی دید و به یاد نمی آورد، “جبر جغرافیایی” را میخواندم و تنهایی داد میزدم:
ای عرش کبریایی
چیه پس تو سرت؟
کی با ما راه میآیی
جون مادرت؟
(و آن قسمت “جون مادرت؟” اصلا انگار از سر جگر من در می آمد و فریادش در بادی که توی ماشین می پیچید گم میشد.)
و آن “ترنج” اش، که نمیدانم چرا چند سال است گوشۀ قلب من نشسته و نگهبان خاطراتی است که فقط به دست آن ملودی خاطره اش خوب است. مثل اینکه آن خواجوی کرمانی و آن مرد تربت جامی و آن دوستانش همگی آن روز محل تلاقی و ملاقات خدایانی بودند که می دانستند روزی شعر خواجوی کرمانی با آن ملودی ها در ذهن هزاران ایرانی آرام خواهد گرفت به تلاطمی. من نیز مانند هزاران دیگر.
و همین چند روز پیش بود که باز این را با دوستانم باهم خواندیم و خندیدیم و از پشت چشمهای باریک شده از خنده، آن رنج منحصر به فردی را که نامجو هم دیده و به ما می گوید میچشیدیم و میخندیدیم و از رنج هیچ نمیگفتیم:
آفت ذهن همنشين بد است
خواه بنشسته روي مبل سياه
خواه در قاب تلويزيون پيدا
خواه استاده به آسمان چون ماه
حرف صد تا يه غاز تا ابد است
عشق اول فقط يه خاطره است
عشق بعدي هماره فاجعه است
عشق هميشه در مراجعه است
عشق هميشه در مراجعه است
او را می شناسم، نه فقط آن مرد را. آن خنیاگر زمان من و بعد از من را، نه به شهرت، نه به ظاهر، فقط به آن نواهایی که روزی، جایی از قلبش بر آمد و روز دیگری، در جای دیگری بر قلب من نشست. هر چه بسازد خریدارم، هر چه بنوازد سراپا گوشم، که او جغرافیای قلب مهاجر و همیشه در بند مرا بهتر از من دانسته و میداند.
دوباره میروم تا نامجو را ببینم.
Payam Entertainment Presents “Hamash Toranj”
Mohsen Namjoo & Ensemble for the first time Live in San Francisco;
Friday, July 1 · 7:30pm – 11:30pm;
The Herbst Theater;
401 Van Ness Avenue;
San Francisco, CA;
Tickets here