هر گونه تشابه اسمی با کاراکترهای واقعی تصادفی است!!!
****
ملوک خانوم (در واقع ملوک السلطنه)، در چوبی کلون دار رو، روی پاشنه هل داد و وارد هشتی شد و طبق معمول با صدای زیر جیغ – مانند، داد زد: “جواد… جواد”
بعد کیفش رو پرت کرد یه گوشه نزدیک حوض، روسریش رو هم از سر وا کرد و انداخت کناری که تصادفا فرود اومد روی لاک پشت بیحرکت کنار حوض. آقا جواد و یدالّه و حاج رحمون، صیغههای ملوک خانم توی مطبخ، سبزی پاک میکردن و مشغول غیبت بودن. مردها که انتظار اومدن ملوک خانوم رو به این زودی نداشتن، به تکاپو افتادند و هول و وَلا ورشون داشت. حاج رحمون دکمههای پیرهنش رو که از بالا باز کرده بود تا هوای غیر قابل تحمل مطبخ رو کمی قابل تحمل تر کرده باشه، تند تند دکمه هاش رو میبست و پشمهای سینه اش رو میپوشوند.
یدالّه زیر لب گفت: خاک به سرم، حاج خانم که اینقد زود نمیومد! بعد سر نوچه اش داد زد: “غلام، ورپریده پدرسگ، مگه نمیبینی حاج خانم اومده؟، بدو برو شربت گلابش رو درست کن، الان اوقات تلخی میکنه، پدر هممون رو در میاره…” ملوک خانم که همگی این قضایا رو به صورت گنگ و مبهم از اندرونی میشنید، رو لبه حوض نشست و آه و ناله کنان مشت هاش رو از آب حوض پر کرد و چند بار صورتش رو شست. چند دسته موی خیس به پیشونی سفید و بلندش چسبیده بود. بعد داد زد :” خبر مرگتون، مگه نگفته بودم آب این حوضو عوض کنین؟، گنداب و لجن این حوض رو برداشته. حیفه نون که به یه مشت نرّه خر میدم کوفت کنن”
از تو اندرونی صدای ونگ گریه ابوالفضل میومد که دل درد داشت، ملوک خانوم که بهانه دیگهای گیر آورده بود دوباره داد زد”.. یکی بره این بچه رو خفه اش کنه سرم رفت.. از صبح سحر تا بوق سگ تو بازار با این زن و اون زن سرو کله بزن، حالا هم که میای خونه یک لحظه آرامش ندارم..” آقا یدالّه قبل از اینکه ملوک خانوم بهانهٔ دیگهای گیر بیاره، دوید ورفت تو اندرونی بچه رو که دمر خوابیده بود بغل کرد و تکون داد. ابوالفضل بچه دومش از ملوک خانم بود و ملوک خانم درست موقعی اون رو به دنیا آورده بود که مش قربون، شوهر عقدی ملوک خانم از باد فتق عمرش رو داد به شما.
حاج رحمون، تره و گشنیز و شنبلیله هارو که هنوز درست پاک نشده بودن تند تند ریخت تو دیگ مسی، چون میدونست اگه ملوک خانوم میفهمید آش رشته هنوز رو بار نیست، قیامت به پا میشد. بعد، دست به سبیل بناگوش در رفته اش کشید و زیر لب به به نوچه اش گفت: “.. بدو دیگ رو آتیش کن ذلیل مرده، الان روزگار هممون رو سیاه میکنه….کوری؟ نمیبینی امروز هم اوقاتش زهرماره؟”
بعد از پنجرهٔ کوچیک و ترک خوردهٔ دالون نگاهی به حیاط انداخت و دید که ملوک خانم، ماه جبین رو نشونده رو زانوش و داره در حالی که قربون صدق اش میره، شربت گلابش رو هم نوش میکنه. ماه جبین، سوگلی ملوک خانم بود که ملوک خانوم اون رو از یدالّه باردار شده بود. میون شوهر های صیغهای ملوک خانم، یدالّه موقعیت ویژهای داشت. البته بعد از این که شوهر عقدی ملوک خانم، یعنی مش قربون باد فتق گرفت و مرد. حاج رحمون، با وجودی که حاجی بود و از خاندان مهمی بود، ملوک خانم کمتر بهش محل میداد، و میون هووهای ملوک خانم از همه بیشتر حرص میخورد. یکبار تصمیم گرفته بود با مرگ موش خودش رو بکشه، ولی حکیم محل به دادش رسیده بود.
فکر کنم این داستان ادامه دارد….