در خلوت کوچههای یاد تو پرسه میزنم
به شوق گم شدن
در کوچه باغی که بی درنگ
عطر بینظیر موی تو را میداد
افسوس که با من آشناست،
شاخههای این درخت پیر،
که در بن بستِ بیکسی است!
….
تا تو دستت را به دستان من سپردی،
من از این جهان دست شستم،
و ناگاه معنا شد
همه شعرهای آن عارف شگفت
…
دیریست که درمانده ام
از فراز کدامین قله نام تو را فریاد کنم
که پژواک یاد تو تا ابد
بر بلندای هستی بپیچد، بپیچد بپیچد،…..
تابستان نود