تکهای از زندگی رعنا

صبح که از خواب بیدار شدم ، هوای آفتابی از پشت پنجره روی ملافه‌ها افتاده بود. بالش پر مرغابی‌ام را به کناری گذاشتم. ملافه‌ها را جمع کردم. از روی تخت بلند شدم تا به روز چهاردهم مارچ ۲۰۱۱ سلامی گرم بدهم. از شب قبلش تصمیم گرفته بودم برای روز چهارشنبه سوری در جزیره خودم را آماده بکنم. دلم می‌خواست مثل سال‌های کودکی‌ام از روی آتش بپرم و سرخی‌ام را به روی زردی‌های زندگی‌ام بپاشم تا خدای نکرده فکر نکنم که درجا زده‌ام و حال مکدر کردن تلخی‌های روزانه و شبانه‌ام را ندارم.

تلفن خانه به صدا در آمد. با رخوت صبحگاهی تلفن را برداشتم. رعنا رفیق اهل اسلوی من بود. جواب سلام غمگین و بی‌حالش را دادم. تازه از بیمارستان آمده بود. چند شب پیش همه‌ی قرص‌های داخل کمد آشپزخانه‌اش را خالی دهانش کرده بود تا به قول خودش از زندگی سراسر غم و رنج بارش آزاد بشود.

با خنده گفتم: «خب پس چرا هنوز زنده‌ای کله‌پوک؟» با خنده‌ی بی‌صدایی گفت: «دوست پسرم خیلی زود فهمید و مرا به بیمارستان رساند.» آخ از دست این دوست پسر احمقش!!!

سعی کردم با شوخی و کمی لاس زدن حالش را خوش بکنم. رعنا را بیست سال است که می‌شناسم. دختر قدبلند و خوش هیکلی ست که عاشق خواندن حافظ و سهراب سپهری است. روزهایی که در تهران او را می‌دیدم دایمن از کلاس یوگا به کلاس تی‌ام می‌رفت. همیشه وقتی در چهار راه جهان کودک او را می‌دیدم کوله پشتی به پشت در حال پیاده‌روی و رفتن به سر کلاس‌هایش بود. خنده‌ام می‌گرفت چون به خوبی می‌دانستم رعنا دارد از خودش و تنهایی‌اش فرار می‌کند.

پیانو را خیلی خوب می‌زد. عاشق شوبرت بود. صبح‌های جمعه با هم به اوشان فشم می‌رفتیم و از خنده‌های بلند او که خبر از تنهایی هولناکش می‌داد لذت می‌بردم ولی لذتم را در نطفه خفه می کردم چون می‌دانستم همه‌ی این اداهای او نمایش است. بارها به او گفته بودم که زندگی همه‌ی ما یک نمایش روی صحنه بزرگ است که گاهی اوقات مکالمه‌هایش از خاطر ذهنمان می‌رود.

رعنا به نروژ رفت تا زندگی جدیدی را شروع کند. تلفنی همیشه با هم حرف می‌زدیم. در روستای خیلی کوچکی نزدیک اسلو زندگی می‌کرد. کلبه‌ای با شومینه‌ی چوبی و محیطی پر از سکوت.

امروز صبح که با رعنا تلفنی حرف زدم یاد چهارشنبه‌سوری‌هایی افتادم که در خیابان فرشته – مریم شرقی در خانه شان راه می‌انداختیم و چقدر پریدن شادمانه‌ی او را از روی هیزم‌ها دوست داشتم. هر کسی رعنا را نمی‌شناخت حتمن فکر می‌کرد از این زن شادتر در وطن پیدا نمی‌شود. ولی رعنای دوست‌داشتنی ‌من، نمی‌توانست با زندگی‌اش آشتی کند. خاطره‌های زندان و انفرادی‌های اوین امانش را بریده بود. شب‌ها با صدای شلاق از خواب بیدار می‌شد و روزها با مسکن‌های آرامش‌بخش دقیقه‌ها و ساعت‌هایش را طی می‌کرد. رعنا در نروژ هم خودش را پیدا نکرده و نمی‌داند کی از دست خودش نجات پیدا خواهد کرد.

امشب که در جزیره از روی هیزم‌ها می‌پرم به یاد رعنایم خواهد بود که تازه از بیمارستان آزاد شده تا شاید در فرصت دیگری به زندگی برگردد…

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!