آیا سر مومنان واقعی به دینها الهی کلاه میرود؟ همه دینهای الهی مردم را بخوبی راستی درستی برادری برابر کمک به دیگران و خوب بودن و مفید بودن تشویق میکنند و دلالت میفرمایند. یا دستور میدهند و راهنمایی میکنند. ولی عده ای هم هستند که با شیادی و جانماز آبکشی اعتماد مردم را بخود جلب میکنند و از این آموزه ها دینی سو استفاده های کلان می برند. مثلا کشیشی در کلیسا داد سخن میداد که باید به مردم کمک کنید و اگر کسی یک پیراهن از شما خواست به او کت خود را هم بدهید و اگر کسی به طرف راست چهره شما سیلی زد آن دیگر گونه خود را هم برای سیلی خوردن به او ارایه بدهید و یا اگر کسی از شما یک آدرس خواست با او همراه شوید و او را به سرمقصد خودش برسانید و یا به دیدار فقرا و مستمندان بروند خیریه بدهید. قرض الحسنه بدهید به دشمن خود هم مهربانی کنید؟ دوستم میگفت که من از همین آقای کشیش خواستم که برای من فرمی را پر کند که تنها مرا می شناسد او گفت باشد و ورقه های مرا گرفت بعداز چند هفته گفت شنیده ام که شما یک شاگرد همجنس باز دارید و او اسم شما را برده که به او خیلی کمک میکنید؟
در ضمن عکس شما را در سایت هم جنس باز ها دیده ام که نوشته بودند که شما به آنان کمک خواهید کرد؟ خوب اگر میخواهید من این فرم را برای شما پر کنم بایست از آنان خواهش کنید که عکس شما را بردارند. گفتم که من آنان را نمی شناسم آنان عکس مرا از سایت من برگرفته اند. چگونه میتوانم عکس خود را از سایت کسانی که نمی شناسم پاک کنم؟ به عبارت دیگر کشیشی که آنقدر داد سخن میداد و از خوبی و کمک و گذشت و فداکاری صحبت میکرد هنگامیکه خودش قرار بود که کمک کند به بهانه ای از کمک کردن شانه خالی کرد؟ حتما شما داستان بینوایان و ژان والژان را می دانید که کشیش در حالیکه اورا نمی شناخت به خانه اش اورا برد از او پذیرایی کرد و حتی هیچ فکری هم نکرد که ممکن است که او حتی یک جانی خطرناک باشد هنگامیکه ژان وسایل نقره اورا دزدید و شب هنگام بعد از ضربه زدن بسر کشیش اورا مجروح رها کرده فرار کرده بود که صبج ژاندارمهای او را گرفته به خانه کشیش مجروح شده آوردند. کشیش در جواب ژاندارمها که میگفتند آیا این این نقره ها را از خانه شما دزدیده است کشیش گفت نه و بعد هم یک شمعدان نقره دیگر آورد و آنرا به ژان داد گفت اورا آزاد کنید من خودم این نقره ها را به او دادم و شمعدان را فراموش کرده است.
ویکتورهوگو با این داستان شاید حقیقی گفت که ژان از آن پس انسانی بسی والا شد که به خدمت محرومان قیام کرد. وقتی کشیش ویکتورهوگو را به کشیش دوستم که اورا سالها می شناخت و باز از یک معرفی ساده بدون درگیری حتی مالی طفره رفت مقایسه میکنم آنوقت معلوم میشود که میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. هنگامیکه پولدار هستید کلیسا ها و مسجدها از شما دعوت میکنند. ولی هنگامیکه بی پول هستید و احتیاج به کمک دارید شما را به کلیسای دیگری معرفی میکنند. و یا آدرس مسجد را میدهند؟ بقول گوته کلسیا و کشیش ها دهان گشادی و شکم گنده ای برای دریافت هدایا و صدقه و گرفتن پول و وسیله ها را دارند. بارها دیده ام که خوراکهای اهدایی را حتی مسولین کلیساها می گندانند وبه دیگران نمی دهند. همه آن کشیش ها حرفهای خوب میزنند ولی در موقع عمل میگویند برایت دعا خواهم کرد و به عبارت دیگر شما را به دنیای دیگر و تنها به حرف وسخن وعده میدهند. اگر از موقعیت دشوار خود شکایت کنید داستان ایوب را مثال میزنند که همه ثروت خود را از دست داد و سلامتی خود را از دست داد و به بیچارگی و نداری رسید. گویا از شدت بیماری گرسنگی تنش هم کرم گذاشته بود ولی او از یاد خدای نادیده غافل نشد تا خدا به او برکت داد و ثروت وشوکت اورا پس داد ویا مانعی ندارد اگر در این دنیا سختی و مرارت بکشید در آن دنیا در آسایش خواهید بود به عبارت دیگر وعده سرخرمن میدهند؟ خوب حالا تکلیف کسی که خوب بوده و به دستورات عمل کرده است چه میشود؟ میگویند مانعی ندارد مزدش را در آن دنیا خواهی گرفت. خودشان حوریان زمینی را بخانه می برند و به دیگران وعده حوریان چهل متری بهشت را میدهند. خودشان دلارهای بیت مال را غارت میکنند وبرای دیگران دعا میکنند؟ خودشان در عیش عشرت بسر می برند و دیگران بایست ریاضت بکشند تا به بهشت بروند؟
من به دوستم کمک کردم و او برای پس ندادن قرض حسنه خود مرا با دادگستری درگیر کرد و با دست به ریزی که داشت دادگستری آقایان قضات و بازپرسان را بجان من انداخت. هر روز به یک کلانتری میرفت و با چرب زبانی و بردن سینی چلوکباب آنان را بر ضد من تحریک میکرد از پول خود من علیه خود من خرج میکرد. بارها پسرم گفته بود که تو آدم ساده ای بودی اگر به اوکمک نمیکردی اینهمه مصیبت نمی کشیدی. یادم آمد که چگونه مرتضی به پهنای صورتش اشگ میریخت و میگفت که بچه های مادر مرده ما( زنش به مرض سرتان درگذشته بود) هیچ کسی را جز تو را ندارند. ساختمان من در بهجت آباد توسط مستضعفین اشغال شده است تمامی دوستان من از ایران رفته اند. من توانسته ام که ساختمان را با کمک پلیس قضایی تخلیه کنم. حالا اگر آنجا را تعمیر و رهن بدهم مشگل من حل خواهد شد. من برای بیست روز به پول احتیاج دارم از دوستانت دستی بگیر بمن بده. شش طبقه ساختمان زیر پل حافظ بهترین نقطه شهر. چندین دستگاه ساختمان آپارتمان همه اینها بزودی پول نقد میشود. او که بیست روزه از من پول قرض کرده بود حالا امروز فردا و بقول خودش دست دست میکرد. و بدین ترتیب علاوه بر ندادن پول برای از بین بردن من تهمت جاسوسی سفارت آلمان صیهونیست راهم میزد به دانشگاه که من در آنجا تدریس میکردم اظهار نامه فرستاد که من میخواهم فرزندان معصوم مسلمانان را… دستهای نامریی مرا حمایت میکنند؟ و وی از سرمایه ای که برایش دست پا کرده بودم برعلیه خود من سو استفاده میکرد.
و مرا عملا آواره و دربدر ساخت و خانواده مرا از هم پاشانید. بقول معروف اگر من هم گفته بودم برایت دعا میکنم و تنها بحرف قناعت کرده بودم دچار اینهمه درد سر نمی شدم. حالا او هر روز به بهانه اینکه مادر من بهایی بوده است نامه پراکنی و اظهار نامه ارسالی میکرد و با کمک دوستانش پرونده مرا هفت سال اندی طولانی کرد تا از کاهش ارزش ریال و تورم حداکثر سود را ببرد. او برای نشر اکاذیب تنها به پنجاه هزار تومان جریمه شد که بایست به صندوق دولت می پرداخت ولی زندگی مرا بهم زد. گرچه مثلا دادگستری بعد از هفت سال مرا از همه تهمت های او تبریه کرد واو محکوم شد که اصل پول را بپردازد ولی عملا برنده اصلی او بود زیرا پول وسرمایه من در اثر هفت سال تورم بی امان شاید یک پنجم اصل واقعی آن شده بود. و وی از این قانون اسلامی سو استفاده کرد. و آقایان قضات هم این دید را نداشتند که ربا مال پول طلا وسکه طلا بوده است نه پولی که سالیانه حداقل بیست در صد از ارزش خود را از دست میدهد؟ و از کیسه خلیفه مال مرا به او بخشیدند. جلال به خواهرش کمک کرد تا در آمریکا که زیاد علاقه داشت درس بخواند. خواهر بعد از اتمام درسش زن یک آدم شیاد شده بود ولی از جلال پنهان کرده بود و مرتب جلال را تشویق به آمدن به آمریکا میکرد. بعد از اینکه جلال بیشتر سرمایه اش را برای خواهر فرستاد و به آمریکا آمد شوهر خواهر گفت اگر بخانه آنان که عملا از پول جلال خریده شده بود بیایی پلیس آمریک را خبر میکنم که ترا با دست بند به زندان ببرند و بعد هم وکیل گرفته بودند که در برابرجلال از خودشان دفاع کنند خواهر جلال و شوهرش خودشان را بهایی های خوبی میدانستند. ناصر به همسر بهایی و پدر وی اعتماد کرد آنان هم خودشان را خیلی مومن قالب کرده بودند .
آنان هم سر ناصر کلاه گذاشتند. مرتضی بمن میگفت که میخواستی ندهی ؟ خواهر جلال فروغ میگفت که میخواست ندی؟ و همسر و پدر همسر ناصر از او مثل جذامیان پذیرایی میکردند و حتی بچه های ناصر را برعلیه ناصر تحریک کردند که از وی فاصل بگیرند و بیشتر سرمایه اصلی ناصر را تصاحب کردند. نامه های ناصر و جلال به محفلهای ملی روحانی محلی و حتی بیت عدل بهاییان فایده ای نداشت و گویا آنان کارهای مهمتری داشتند تا به حال وی رسیدگی کنند. پس عملا نتیجه این میشود که گفتار خوب مانعی ندارد ولی عمل خوب ممکن است دردسر ساز باشد و بهتر است که انجام نشود. خوب کسانی که ساده هستند و میخواهند حرف و عملشان یکسان باشد باید تاوان این خوبی هایشان را بدهند. اگر ساده خطاب میشوند بایست به این عادت کنند که دینهای عملا بایست تنها کلام زیبا بگویند و کار زیبا مشگل ساز است و میگونید تقصیر خودت است که قبول کردی و اعتماد نمودی بایست زرنگ میبودی و اطمنیان نمیکردی. دوست دیگرم به پسرخاله بهایی اش اعتماد کرد و او هم درست همان کاری را کرد که یک مسلمان بد میکرد؟ در حالیکه دنیا بسوی بی اعتمادی و تفرقه و بی تفاوتی چهار نعل می تازد انجام دستورات دینی بسیار خطرناک می تواند باشد. یعنی کمک و دوستی و محبت به دیگران؟ و تنها بایست در محدوده حرف و سخن باقی ماند. درست مثل واعظان غیر عمل نکن .
میگویند روزی مادری پسرش را نزد حضرت رسول آورد و گفت که این پسر من خرما میخورد به او بگویید که نخورد؟ حضرت فرمودند فردا بچه را نزد من بیاور. فردا که مادر همراه پسر به نزد آن حضرت آمد ایشان فرمودند بچه جان خرما نخور برایت خوب نیست. مادر گفت چرا همین کلام را دیروز نفرمودید؟ گفتند که آخر خود من دیروز خرما خورده بودم چطور میتوانستم برای کاری که خودم آنرا انجام داده ام دیگران را نهی کنم؟ متاسفانه آنا مومنانی که با تمام وجود دستورات را هم میگویند و هم عمل میکنند لااقل در این دنیا بازنده هستند. زیرا قدر کارهای خوب آنان را کمتر کسی میدانند و آنان را به سادگی و حتی بی عرضگی محکوم میکنند؟ و تازه به آنان هم می تازند که تقصیر خودت بود بایست زرنگ و دانا میبودی و تنها به حرف بسنده میکردی مثل سایرین؟
چادر (شعر، ایرج میرزا)
بیا گویم برایت داستانی كه تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی كه صاف و ساده بودم دم كریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش مرا عرق النسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را كمی از چانه قدری از لبش را
چنان كز گوشه ابر سیه فام كند یك قطعه از مّه عرض اندام
شدم نزد وی و كردم سلامی كه دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست كه پیغام آور و پیغامده كیست
بدو گفتم كه اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه به رقص آر از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مكر و افسون
سماجت كردم و اصرار كردم بفرمایید را تكرار كردم
به دستاویز آن پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم گرفته روی خود را سخت و محكم
شگفت افسانه ای آغاز كردم در صحبت به رویش باز كردم
گهی از زن سخن كردم، گه از مرد گهی كان زن به مرد خود چهها كرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین گهی از بیوفاییهای شیرین
گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن كام پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش كای یار دمساز بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی مگر من گربه می باشم تو موشی؟
من و تو هر دو انسانیم آخر به خلقت هر دو یكسانیم آخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا كان روی زیبا آفریدند برای دیدهی ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان به جای ورد و نسرینند نسوان
چه كم گردد ز لطف عارض گل كه بر وی بنگرد بیچاره بلبل
كجا شیرینی از شكر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و كم شود از پرتو شمع كه بر یك شخص تابد یا به یك جمع
اگر پروانهای بر گل نشیند گل از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد برآشفت زجا برجست و با تندی به من گفت
كه من صورت به نامحرم كنم باز؟ برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه خدایا دور كن، الله الله
به من گوید كه چادر واكن از سر چه پرروییست این، الله اكبر
جهنم شو مگر من جنده باشم كه پیش غیر بی روبنده باشم
از ین بازی همین بود آرزویت كه روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر اگر رو واكنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی چه رو داری كه با من همچو گویی
برادر شوهر من آرزو داشت كه رویم را ببیند، شوم نگذاشت
من از زنهای تهرانی نباشم از آنهایی كه میدانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عنقا را بلند است آشیانه قناعت كن به تخم مرغ خانه
كنی گر قطعه قطعه بندم از بند نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یك ذره در چشمت حیا نیست؟ به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه میگویی مگر دیوانه هستی؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهدها حرف مفتند؟ همه بیغیرت و گردن كلفتند؟
برو یك روز بنشین پای منبر مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول كه ماتحتت درآید سر قبرت نكیر و منكر آید
چنان كوبد به مغزت توی مرقد كه میرینی به سنگ روی مرقد
غرض، آنقدر گفت از دین و ایمان كه از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بیگناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مكرر گفتمش با مد و تشدید كه گه خوردم، غلط كردم، ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار خوراندم یك دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم كردم سرش را رفته رفته گرم كردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود كز رفتارم اینبار بغرد همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منكوبم نماید به زیر خویش كُ.. كوبم نماید
بگیرد سخت و پیچد خایهام را لب بام آورد همسایهام را
سر و كارم دگر با لنگه كفش است تنم از لنگه كفش اینك بنفش است
ولی دیدم به عكس آن ماه رخسار تحاشی میكند، اما نه بسیار
تغيّر میكند اما به گرمی تشدد میكند لیكن به نرمی
از آن جوش و تغيّر ها كه دیدم به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنامهای سخت و سنگین مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است به دل گفتم كه كار ما درست است
گشادم دست بر آن یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افكندمش بر روی قالی دویدم زی اسافل از اعالی
چنان از حول گشتم دستپاچه كه دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتك زدن از من تپیدن ازو پُر گفتن از من كم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نكو گیر كه من صورت دهم كار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم در رحمت بروی خود گشودم
كُ… چون غنچه دیدم نوشكفته گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز درون خرمای شهد آلود اهواز
كُ… بشاش تر از روی مؤمن منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
كُ… هرگز ندیده روی نوره دهن پر آب كن مانند غوره
كُ… برعكس كُ.. های دگر تنگ كه با ك..م ز تنگی می كند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند كردم جماعی چون نبات و قند كردم
سرش چون رفت، خانم نیز واداد تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی ك.. است و چیز خوش خوراكست ز عشق اوست كاین كُ.. سینه چاكست
ولی چون عصمت اندر چهرهاش بود از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محكم كه چیزی ناید از مستوریش كم
چو خوردم سیر از آن شیرین كلوچه « حرامت باد» گفت و زد به كوچه
حجاب زن كه نادان شد چنین است زن مستورهی محجوبه این است
به كُ.. دادن همانا وقع نگذاشت كه با روگیری الفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چشم باشد چو بستی چشم باقی پشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس زند بیپرده بر بام فلك كوس
به مستوری اگر بیپرده باشد همان بهتر كه خود بیپرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند به تهذیب خصال خود بكوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خور بر عالمی پرتو فشاند ولی خود از تعرض دور ماند
زن رفته « كولژ» دیده « فاكولته» اگر آید به پیش تو « دكولته »
چو در وی عفت و آزرم بینی تو هم در وی به چشم شرم بینی
تمنای غلط از وی محال است خیال بد در او كردن خیال است
برو ای مرد فكر زندگی كن نِه ای خر، ترك این خربندگی كن
برون كن از سر نحست خرافات بجنب از جا، فی التأخیر آفات
گرفتم من كه این دنیا بهشت است بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟ كه توی بقچه و چادر نمازی؟
تو مرآت جمال ذوالجلالی چرا مانند شلغم در جوالی؟
سر و ته بسته چون در كوچه آیی تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر كریهی به هر چیزی بجز انسان شبیهی
كجا فرمود پیغمبر به قرآن كه باید زن شود غول بیابان
كدامست آن حدیث و آن خبر كو كه باید زن كند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی نه بر مردان كنی زینت فروشی
چنین كز پای تا سر در حریری زنی آتش به جان، آتش نگیری
به پا پوتین و در سر چادر فاق نمایی طاقت بیطاقتان تاق
بیندازی گل و گلزار بیرون ز كیف و دستكش دل ها كنی خون
شود محشر كه خانم رو گرفته تعالی الله از آن رو كو گرفته
پیمبر آنچه فرمودست آن كن نه زینت فاش و نه صورت نهان كن
حجاب دست و صورت خود یقین است كه ضد نص قرآن مبین است
به عصمت نیست مربوط این طریقه چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین ایلات همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در كارشان نیست؟ رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر نشینند ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد است در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد در اینجا مرد باید جان كند فرد
تو ای با مشك و گل همسنگ و همرنگ نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر تكامل شود از پرده بیرون تا شود گل
تو هم دستی بزن این پرده بردار كمال خود به عالم كن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور میكن در و دیوار را پر نور می كن
فدای آن سر و آن سینه باز كه هم عصمت درو جمعست هم ناز