عشقِ وطن ز جان ودلِ من نمی رود
ایرانیم، زِ یادِ من ایران نمی رود
خواندم هزار قصه شیرین به کودکی
از خاطرم برفته و ایران نمی رود
دلبند این و آن بشدم در جوانیم
ازدل برفت دلبر و، ایران نمی رود
از بهرِ کار، قصه ی ایران بگفتمی
کارم ز دست رفته و ایران نمی رود
دشمن به بند کرد مرا تا زِ سَر رَوَد
تاریخ پرحماسه ی ایران، نمی رود
بر پیکرم عدوی وطن تازیانه زد
زخمش ز تن برفته و ایران نمی رود
بس دیده است کشورِ من حاکمِ پلید
آنها به گور رفته و ایران نمی رود
جان هرکه داد بهرِ وطن جاودانه شد
بابک زِ یادِ مردمِ ایران، نمی رود
از خاکِ پاکِ خویش جدایم نموده اند
شاید زِ سَر به دَر رَوَد ایران، نمی رود
چندیست در دیار دگر گشته ام مقیم
هر ماه و سال می رود، ایران نمی رود
هر چند این دیار قشنگست و دیدنی
از چشمِ من درخششِ ایران، نمی رود
دردانش و مهارت و کارم نمونه ام
افسوس زآنکه حاصلش ایران، نمی رود
بس خویش سالخورده که مُرد و نَدیدَمَش
وَز دل امیدِ دیدنِ ایران، نمی رود
از سر هزارعشقِ دگررفت و می رَوَد
تا زنده ام زِ یادِ من ایران نمی رَوَد