اتحاد، مبارزه، پیروزی

ترم اول سال اول دانشکده، حال و هوای جالبی‌ داشت. سالها از جلوی دروازه پر ابهت، نرده‌های سبز و سکو‌های بتنی‌ دانشگاه تهران رد شده بودم؛ و حالا آرزوی راه یافتن به آن تحقق می‌‌یافت.

آن زمان رسم بود که حتما یه کیف سیاه سامسونیت می‌‌خریدی، با خودنویس “لامی” و خط کش محاسبه. افسوس که تلاش و ذوق و شوق برای رسیدن به آن مدینه فاضله، از خودش بسیار دلپذیر تر از آب در آمد.

کلاس تشریح مملو از واژه‌های عجیب و غریب لاتین بود، و سالن تشریح پر از جنازه‌های لخت و عور. یکی‌ دو تا از دانشجویان با همان اولین بوی تند “فرمالین” و صحنه مرده‌های پوست چرمین، از حال رفتند.

اما ترسناک تر از سالن تشریح، نزدیک شدن سالگرد ۱۶ آذر شد. از یک ماه جلو تر، زمزمه تظاهرات و اعتصاب پیش آمد، و پچ پچ رفقا و برادران برای ارشاد سال اولی‌ ها. حضور گارد شهربانی هم جلوی در دانشگاه، مجهز به کلاهخود و سپر و باتون‌های دراز، هر روز بیشتر و زشت تر میشد.

آنهمه دانش آموز بدبخت دبیرستانی‌، چند سال مثل خر درس می‌‌خواندند، یا پدر و مادر برایشان شیش جور معلم خصوصی می‌گرفتند، تا از هفت خوان امتحان کنکور رد شوند، و تازه بیایند توی دانشکده و بشوند بازیچه سیاسی کار‌ها و گاردی ها!

البته وضع دانشکده پزشکی‌ به مراتب بهتر بود؛ اما هرگز از شلوغ بازی “فنی‌ ها” هم در امان نبودیم. تازه حالا میفهمیدیم که گذشتن از نرده‌های بلند دانشگاه حقیقتاً به معنای وارد شدن به جهانی‌ دیگر بود. اما نه جهانی‌ خوب و رویایی … بلکه دنیایی تیره و نگران کننده … جایی که میخواستند تا “چشم و گوشت را باز کنند” … محلی برای تربیت کادری جدید برای ادامه جنگی قدیم … جاده‌ای در امتداد نفرتی که میرسید به ۵۳ نفر، به ۲۸ مرداد، به ۱۵ خرداد.

سر دو راهی‌ قرار می‌گرفتی که الکی‌ خوش باشی‌ و علی‌ بیغم، یا غمخار توده‌ و خلق و امت. شبان تار، کابوسمان این بود که داریم چکمه‌های خونین شاه را می‌‌لیسیم و چون سگی‌ ترسو به او خدمت می‌کنیم … یا که جرات کرده و به سویش پارس میکردیم که ناگهان سر و کله گاردی‌ها پیدا میشد با باتون‌های دراز … دم صبح هم خواب می‌دیدی که جنازه پوست چرمین دیگری شده ای، روی سنگ سرد سالن تشریح.

توی مدرسه، از معلم و ناظم و مدیر و فراش، فحش و کتک و تهدید و توسری زیاد خورده بودیم … ولی‌ اضطراب آن باتون‌های دراز و داستان‌های شیشه پپسی و تخم مرغ پخته، کابل برق و قپونی، کابوس دیگری بود. از یک طرف دردسر نمیخواستی و از جانب دیگر، انگ و ننگ بچه سوسولی و ترسو بودن.

یکی‌ از هم کلاسی‌ها که شاگرد ممتاز دبیرستان البرز بود و قد بلند و با جرات، به این اوضاع اعتراض داشت و میگفت؛ “باید جلوی این قضیه به ایستیم – باید این حلقه بسته را بشکنیم. ما نه میخواهیم به کسی‌ ظلم کنیم و ابزار سرکوب شویم – نه به زندان بیفتیم و شکنجه و پیرهن عثمان گروه‌های سیاسی. آمده ایم درس بخوانیم و دکتر شویم!”

آقا بهرام میخواست در مقابل انجمن اسلامی و گروه های “کوهنوردی” رفقا، یک انجمن بحث علمی‌ و رقابت تحصیلی‌ ایجاد کند … بقیه اسمش را گذاشته بودند کلوپ خرخون ها! اشکال کار این بود که دانشجوی سرخورده، که فکر میکرد با گذشتن از دیوار کنکور زحمتش تمام شده، حوصله درس‌های سخت دانشگاه و کتابهای انگلیسی‌ را نداشت. چپی‌ها و برادران هم صد در صد مخالف تولید کادر متخصص برای تحکیم رژیم بودند. مدیریت و گاردی‌ها هم از هر تجمع دانشجویی وحشت داشتند.

این حکایت بود تا صبح روز ۱۱ آذر، سر کلاس بیوشیمی؛ که یکی‌ آمد و در را باز کرد و پرسید؛ “آقای بهرام …؟”. بهرام هم از جایش بلند شد، و طرف گفت؛ “با اجازه استاد، تشریف بیاورند بیرون!”. داداش بهرام هم صاف و ساده رفت بیرون کلاس، که ناگهان صدای “اتحاد، مبارزه، پیروزی … اتحاد، مبارزه، پیروزی … اتحاد، مبارزه، پیروزی” از راهرو بلند شد – مخلوط با فریاد‌های خفه بهرام جان.

بعد‌ها فهمیدیم که رفقا یا برادر ها، بیرون در کیسه‌ای روی سر بهرام کشیده بودند و تا میخورد؛ لیف و کیسه‌ای هم به تن و بدنش مالیده بودند. بیچاره دیگر دانشکده نیامد … به آمریکا رفت و جراح طراز اولی‌ شد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!