بیاید صدای گلثومه عروس 4 ساله افغان شویم…
در سن چهار سالگی با شوهر سی ساله عروسی کرده بعد از سالها لت و کوب و صد ها جراحت در بدن کوچکش از خانه شوهر فرار نموده فعلآ در یک یتیم خانه کابل با اندکی مهر ومحبت آشنا شده
گلثومه دختر یازده ساله روی پارچه گلیم در بیرون در وازه خانه پدرشوهر خود افتاده. پدرشوهرش فریاد میزند که اگر او ساعت بند دستی گمشده را تا فردا پیدا نکند او را می کشد .
پدرشوهر خشم آلود گلثومه از بابت گم شدن ساعت بند دستی دخترش وی را مکرر با چوب لت کوب نموده . تمام بدن وی را زخمی و خون آلود میسازد . از زخم های درد ناک گلثومه خون جاری میشود بازوی راست و پای راست وی در اثر زدن می شکند . صدای فریاد دلخراش دختر کوچک به آسمان بلند میشود.
گلثومه میداند اگر وی همان لحضه فرار نکند پدرشوهر بیرحم به گفته اش وفا خواهد کرد و او را خواهد کشت .
وقتی من او را در وزارت امور زنان دیدم .اوفعلآ دوازده سال دارد
معلوم نمیشود دختری در این سن و سال کوچک چنین زنده گی وحشتناک را پشت سر گذاشته باشد . او کلاه سرخ بیسبال بر سر دارد و چادر نارنجی رنگی روی آن پوشیده است . چشم های زیبای نصواری دارد از چهره زیبایش خنده مقبول را می بینی .
وقت دست دادن دست مرا میان دو دست کوچکش گرفته و با گرمی فشرد .
هارون دوست و تر جمان من می گوید او” صحت است اما ازسن خود بزرگتر معلوم میشود” هردو هم عقیده هستیم .
در یتیم خانه. اول در قندهار و بعدآ در کابل یکسال را در بر گرفت تا رنج و درد یک عمرزندان . وحشت . ترس و جنایاتی که که در حق او توسط فامیل پدرشوهرش شده التیام یابد .
دریک اتاق وزارت امور زنان وی در صندلی چوبین پشت بلند نشسته . راجع به زندگی گذشته اش که مربوط سالهای دور معلوم میشود قصه میگوید و گاهی توقف نموده اشکهای چشمانش را با گوشه چادرش خشک میکند .
قصه وی از روستایی بنام ملا علم آخند در نزدیک قندهار آغاز میگردد
میگوید وقتی سه ساله بودم پدرم وفات نمود . یکسال بعد آن مادرم دوباره ازدواج نمود اما ناپدریم مرا نمی خواست تا با ایشان زندگی کنم . همان بود که مادرم مرا با وعده عروسی برای پسر بزرگ همسایه داد. او در آنوقت سی سال داشت .
آنها مجلسی گرفتند و مرا سوار اسبی نموده به خانه پدرشوهرم فرستادند .
به سبب خورد سالی گلثومه روابط زنا شوهری در میان نبود اما گلثومه گوچک سال در طول سال بعد دانست که عروسی کردن . مستلزم کار های است . که تقریبآ از وی کنیز سر خانه خواهد ساخت .
در سن پنج سالگی او مجبور شد که. نه تنها غم شوهرش را بخورد . بلکه باید از پدر و مادر وی. با دوازده نفر طفل دیگر در خانه نگاهداری کند . گلثومه می گوید همه در آن خانه رحم نمی کردند اما پدرشوهرش بیرحم ترین همه بود .
پدرشوهرم از من خواست تا همه کارهارا انجام دهم – کالا شویی و تمام کار های خانه . من تنها وقتی اجازه داشتم در خانه بخوابم . که مهمان در خانه می بود . در غیر آن روی پارچه نمد در بیرون خانه جایم بود . آنهم بدون لحاف و پتو . در تابستان گرم بود اما زمستان ها همسایه ها برایم کمپل و لحاف می آوردند. گاهی هم کمی غذا . وقتی که نمی توانستم کار هارا در موقع انجام دهم . تمام اعضای خانه به لت و کوب من می پرداختند .
با سیم برق تمام اعضای خانه مرا لت وکوب میکردند . پدرشوهرش برایشان گفته بود که او را در پاها و دست ها بزنید استخوانهایش را بشکنانید اما به روی و صورتش نزنید که معلوم میشود .
زمانی هم میشد که آزار فامیل از درجه اذیت گذشته. مانند اشخاص سادیسمی اعضای خانه . بدن کوچک وی را روی زمین انداخته . او را مانند میز برای نان خوردن برای تکه وپارچه کردن نان با کارد و چاقو زخمی میکردند .
گلثومه می گوید تنها یک بچه در فامیل که به سن و سال او بود بنام”عتیق الله ” که وی را آزار و اذیت نمیکرد و دلش به او میسوخت .
او گاهی برایم غذا می آورد و هم وقتی مادرشوهرم او را می فرستاد که چوب بیاورد . تا مرا لت و کوب کند . او میرفت و وقتی می آمد. میگفت چوب پیدا نکرده است . وقتی دیگران به لت و کوب من می پرداختند. او مانع می شد و میگفت گلثومه خواهر من است. اینکار گناه دارد . من حالا گاهی راجع به او فکر میکنم و می گویم کاش او اینجا با من می بود. می توانستم او را برادر خود بدانم .
گلثومه می گوید یکشب وقتی همسایه ها. برایش نان و پتو آورده بودند . پدرشوهرش مطلع شد . بعد از آنکه لت و کوب شدید خورد. وی را برای دوماه دریک اطاق تاریک. در بیرون حیاط زندانی نمود.
تمام روز را زندانی می بودم. شب ها برای دستشویی رفتن رهایم میکردند. و بعدآ برایم کمی غذا میدادند. تنها یک مرتبه در بیست و چهارساعت . غذا همیشه نان خشک با آب بود. گاهی کمی لوبیا با نان برایم میدادند . در هر روزی که در خانه روی حیاط زندانی بودم. آرزو میکردم که پدرم زنده می بود و با مادرم می آمدند و مرا نجات میدادند. اما بیادم می آمد که پدرم مرده . و مادرم شوهر دیگر دارد. که مرا نمی خواهد و نمی آید .
اما گلثومه قدرت و نیروی مبارزه داشت. که حتی وحشت و جنایت پدرشوهرش هم نتوانست آنرا بشکند .
وقتی در خانه روی حیاط زندانی بودم پدرشوهرم می آمد و میگفت ” تو چرا نمی میری من هر روز کوشش میکنم تا نان کمتر برایت بدهم که بمیری اما تو هنوز زنده هستی “
وقتی برای آخرین مرتبه وی را. از زندان روی حیاط رها کردند. پدرشوهرش دست های کوچکش را در پشتش بست و قوری . پر از آب جوش را. بر سرو پشتش ریخت . خیلی درد ناک بود. او میگوید و چشم های اشک پرش را با دستمال روی سری اش. پاک میکند .میگوید . من جیغ میزدم و از درد ناله ام بلند میشد .
پنج روز بعد پدرشوهرش . دوباره به لت و کوب شدید وی پرداخت . چراکه ساعت بند دستی دخترش مفقود شده بود .
او فکر کرد که من ساعت را دزدیده ام. با چوب به لت و کوب من آغاز کرد. او دست و پایم را در حال زدن شکستاند و می گفت اگر تا فردا ساعت پیدا نشود من تو را میکشم .
آنشب گلثومه فرار نموده در کوچه در زیر یک ریگشا. پنهان شده . به خواب میرود. فردا وقتی ریکشا والا می خواهد ریکشا را چالان کند متوجه گلثومه میشود . گلثومه با بدن خون آلود و دست و پای شکسته قصه را به ریکشا والا می گوید . همان روز ریکشا والا به پولیس رفته و پولیس گلثومه را به شفاخانه برده بستری میسازد .
گلثومه میگوید داکتری که وی را معالجه کرد شخص خوبی بود . بسیار جگر خون شده بود . می گفت کاش می توانستم ترا به چهار راهی روستا میبردم . بدنت را به تمام مردم نشان میدادم تا ببینند و دیگر کسی. چنین بیرحمی را در حق یک طفل نکند .
تنها در شفاخانه یک ماه وقت گرفت تا صحت و زخم های بدنی گلثومه بهتر شد. اما زخم های روانی این طفل شاید سالها تا وقت مرگ با وی باشد .
من خیلی خوشحال بودم . که در شفاخانه تخت خواب و غذا داشتم . اما فکر میکردم وقتی خوب شدم مرا دوباره به فامیلم خواهند داد .
وقتی پولیس برای تحقیق پدرشوهرش رفت او مریضی سایه گرفتگی را بهانه قرار داده گفت که وی از پله افتاده اما همسایه ها شهادت دادند. که گلثومه هر روز مورد لت و کوب قرار میگرفت .
پولیس شوهر و پدر شوهرش را زندانی کرد . و گفت شما تا زمانی در زندان خواهید ماند که گلثومه شما را ببخشد .
گلثومه میگوید :: همه با شنیدن قصه زندگی من به گریه می افتند .
گلثومه در قندهار به یتیم خانه سپرده شد. اما وی تنها دختر در آنجا بود. تا اینکه قصه به وزارت امور زنان رسید . و او به یتیم خانه کابل تبدیل شد. جایکه او هنوز در انجا بسر میبرد .
گلثومه کلاه بیسبال خود را از سر بر می دارد . سرش به اندازه چند سانتی متر کل شده. و حاصل آب جوش انداختن های خسرش میباشد . صد ها لکه و زخم در پشت این طفل بیچاره است که یادگار شرم و خجالت فامیل خسر میباشد. شاید سالها در بدن کوچک این دختر به یادگار بماند .
حالا بهتر هستم در یتیم خانه دوستان زیاد دارم . اما هنوز هم شبها می ترسم که فامیلم بیایند و مرا با خود ببرند
وی میگوید شبها وقتی می خوابم لرزه خنک بر اندامم ایجاد میشود. هنوز هم فکر میکنم در بیرون در زمستان و شب های سرد خوابیده ام .
او میگوید یقین دارد دختر های دیگری در قندهار و بقیه جا ها در افغانستان هستند. که زنده گی مانند وی دارند . او میگوید موضوعات حقوق انسانی را درس می خواند. تا روزی رفته به آن دختر ها کمک کند .
وقتی برای گرفتن عکس به بیرون قدم زده می رویم. از او می پرسم با گذشته یی که توداری . آیا مشکل است که به انسانهای دیگر اعتماد کنی ؟ وی خیلی زود جواب میدهد نه نه …
من به کسی اعتماد نداشتم تا مرا کمک کند جز از خدا. اما دیدم مردم خوب دیگر زیاد هستند .. مانند همسایه ها .ریکشا دریور پولیس و داکتر وغیره من همیشه برای شان دعا میکنم .
راسآ به کمره ام نگاه میکند. مثل اینکه هیچ حادثه یی برایش اتفاق نیفتاده و می گوید همه آدمها خوب هستند جز کسانی که برای من بدی کردند
اب جوش موهای گلثومه را از بین برد