به مهاجران مکزیکی
——————
آن روز آخر هفته، در خیابان چهارم
جایی که “یک”، “نُه” را قطع می کند
تنها من بودم
که دو خط را به یکدیگر وصل می کردم.
خطی که به مرکز شهر می رفت
مردان خواب آلود مهاجر را به سر کار می برد.
خط دیگر پیچ می زد
زنان خدمتکار را در خانه های اعیان
و مرا در کوهپایه ای پیاده می کرد.
در کوه مدام از خود می پرسیدم
کی این خانواده های کارگر
در یک خط خواهند نشست؟
مجید نفیسی
24 اکتبر 1986