انسان نه تنها حيوانی ناطق و انديشنده و ابزارساز است بلکه تنها حيوانی نيز بشمار می رود که در تودهء خاکستری مغز خود مجموعه ای به نام تاريخ را حمل می کند. آدمی با «بند ناف تاريخ» به هويت و فرهنگ و محيط و جهان خود متصل است و، زنده ای است که با آدميان و زمان های از دست رفته ای سر و کار دارد که در هم ميلولند و محکوم «قضاوت»ی محسوب می شوند که تاريخ جا خوش کرده در حافظهء مستقيم، غيرمستقيم، صادق، دستکاری شده، معوج و به مصالح و منافع زندگان آلوده شدهء ما نوع حکم شان را صادر می کند. و اين تاريخ، وقتی که در اذهان آدميان جا افتاد، بی رحم ترين موجود مجازی است که، ترازو در دست، همهء مردگان و زندگان را تعقيب می کند و يا، بقول نيمای يوشيج، «غربال به دست از عقب کاروان می آيد».
من، برای اولين بار، با اين بعد از مفهوم تاريخ و قضاوت اش در گفتگوئی روبرو شدم که با فروغ فرخزاد داشتم. او هشت سالی از من بزرگ تر بود و با اينکه در 33 سالگی به ديدار مرگ شتافت، برای ما جوان ها آدم سرد و گرم چشيده ای محسوب می شد. در آغازگاه شبی تابستانی در کافه نادری نشسته بوديم و او با حرارت تمام از شعری سخن می گفت که تازه در نشريهء آرش سيروس طاهباز منتشر کرده بود: «فاتح شدم! / بله، فاتح شدم؛/ خود را به ثبت رساند…» و بزودی سخن به اين «ثبت» کردن رسيد که فروخ با طنز تيز خويش در شعرش به سخره گرفته بود. من از او پرسيدم که «پس راستی، شما چرا شعر می نويسی؟» و او يک لحظه حالت شوخ و شنگ اش را کنار گذاشت، پشت راست کرد و گفت «از ترس مرگ!» و در برابر نگاه سرگردان و کنجکاو من توضيح داد که: «هيچ چيز بی رحم تر از مرگ نيست. می آيد و آدم را با خود می برد و به هيچ آرزو و توقع و نقشه و هدفی هم اعتنا ندارد. و من دانسته ام که تنها راه ضربه زدن به اين مرگ ِ بی ملاحظه آن است که کاری کنيم تا در تاريخ بمانيم. شعر من کوشش من برای باقی ماندن در تاريخ و گريختن از مرگی است که به هر حال روزی از راه خواهد رسيد». آيا اينگونه فکر کردن ويژهء انسانی خاص با روحيه ای عجيب نيست: مرگ را دانستن و شناختن و پذيرفتن اما زير بار فراموش شدنی که در خورجين اوست نرفتن؟!
اکنون، 47 سالی از آن گفتگو گذشته است و می بينم که فروغ در کار خويش موفق بوده است و، با آنکه مرگ در اوج جوانی به سراغش آمد، در همان مهلت کوتاه که داشت، توانسته است غوطه ور شدن در سياهی فراموشی را ناممکن کند و، هنوز و همچنان، زنده و پوينده، در حافظهء نسل های پس از خويش باقی بماند. من نمی دانم که ديگر بزرگانی که در زندگی ام با آنها محشور و دمخور بوده ام تا چه حد اينگونه نگاه فروغ را در ذهن خود پرورانده اند و آيا، در برابر پرسش من، می توانستند همانگونه استدلال کنند که او کرد. اما می دانم که وسوسهء باقی ماندن در تاريخ مبتلابه بسياری از آدميانی است که در صحنهء زندگی اجتماعی تشخصی می يابند، نامی پیدا می کنند، و شهرتی بهم می زنند ـ هر کس به فراخور حال اش و افق ديد اش، البته.
در اين مورد داستان ديگری را نيز از سيمين دانشور شنيده ام، دو سه سالی پس از مرگ فروغ، و در خانهء مشترک سيمين و جلال آل احمد، که در همسايگی خانهء نيمايوشيج و عاليه خانم واقع بود. سيمين خانم می گفت که در يک بعد از ظهر گرم تابستان که از دانشگاه به خانه بر می گشتم ديدم که چند نفری نزديک خانهء ما جمع اند. آن روزها در خانهء مقابل بنائی داشتند و تلی از آجر جلوی خانه شان انباشته بود. جلوتر که رفتم نيما را ديدم که با پيرهنی رکابی بر تن، و تفنگی قديمی در دست، بالای تل آجرها ايستاده است و رو به خانه شان، خطاب به عاليه خانم که گويا سر مطلبی از او گلايه کرده بود، فرياد می زند که: «آخر چرا مرا آسوده نمی گذاريد؟ باور کنيد روزی خواهد رسيد که مجسمهء مرا می سازند و وسط ميدان ها می گذارند. به اين حال و روز زپرتی امروز من نگاه نکنيد». سيمين خانم می گفت که ديدم رهگذران بی خيال «پير مرد» را (که آل احمد نوشت، «چشم ما بود») نگاه می کنند و می خندند. اما اکنون وسوسهء نيما را برای ماندن در تاريخ می توان در جای جای حرف هايش، از همان جوانی عهد «افسانه» تا پيرانه سری هايش ديد. باز ياد فروغ می افتم که می گفت وقتی نيما مرد خبرش را در دو سطر در روزنامه نوشته بودند و من که برای شرکت در تشييع جنازه اش رفته بودم ديدم که تعداد آدميانی که حضور داشتند ده نفر هم نمی شدند.
اکنون اين دو شاعر اگر از جهان ما رفته اند اما، بسا بيش از من و تو، زنده و پوينده و در کارند. و من ديده ام روزی را که مجسمهء برنزی نيما در پارک ملت به تماشای باغ و سبزه و رهگذران بی خيال اما شناسای او نشست. ديده ام که استخوان هايش را با عزت و احترام از گور موقت اش بيرون کشيده، در تابوت نشانده و به تالار وحدت برده اند تا تشييع کنند و آنها را، بنا بر وصيت و پيش بينی خودش، به يوش بفرستند تا وسط حياط خانه اش، که اکنون به موزه تبديل شده، دفن دوباره کنند. ديده ام که مزار فروغ ميعادگاه جوانان ما شده است. ديده ام که هزاران هزار تن از ما مرده اند و، به قول خيام، به «هفت هزار سالگان» پيوسته اند و کسی هيچ از آنان به ياد ندارد اما اين دو هر روز که می گذرد بزرگ تر و صاحب حضورتر می شوند.
***
بنظر من، شخصيتی که کار اجتماعی می کند، چه ادبی، چه هنری، چه فرهنگی و چه سياسی، اگر به فرداهای مرگ خويش و جايگاه اش در آن فرداها نيانديشد و در مورد اينکه تاريخ در موردش چگونه قضاوت خواهد کرد وسواس نشان ندهد نه تنها دارای ارزش ها و اصول و دقت لازم نيست و براحتی می تواند تن به هر پستی و خواری بدهد بلکه حتی ممکن است ماندگاري اش در تاريخ با بدنامی نيز همراه باشد؛ همانگونه که در همين سی سال اخير ديده ايم که چگونه خمينی ها و خلخالی ها و لاجوردی ها يکسره به جهنم بدنامی تاريخی واصل شده اند و چگونه نام و نشان آنان نازک اندام هائی که در برابر اين هيولاها قد برافراشتند و جان فشاندند بزرگ و بالنده شده است؛ آنگونه که زندگان طايفهء ظلم همچنان تا آنجا از آنان می هراسند که پيکرشان را در گورهای بی نام و نشان دسته جمعی «لعنت آباد» ها پنهان می کنند و کس را نيز به اين «خاوران های مردم» راه نمی دهند.
يعنی، وسواسی اگر برای ماندن در تاريخ وجود داشته باشد بايد با نگرانی در مورد جايگاه آدمی در تاريخ نيز همراه شود. از اصغر قاتل تا خلخالی قاضی شرع، از امیرمبارزالدین اینجوی خونریز عصر حافظ تا خمینی عصر ما، از هيتلر تا قذافی، همهء اين آدميان نيز در تاريخ مانده اند اما ـ انگار که تاريخ نيز همان «آن دنيا»ی اهل ايمان به غيب است و بهشت و جهنمی دارد ـ آنها همگی در آتش جهنم تاريخ مخلدند. آری، از راه بدکاری و ظلم گستری و خيانت راحت تر می توان در جهنم تاريخ برای خود جائی دست و پا کرد. اما ورود به بهشت تاريخ کار آسانی نيست و عزم و جانفشانی و عرق ريزان روحی می طلبد. بقول عطار: «گر مرد رهي ميان خون بايد رفت…»
و نام فروغ را به شهادت می گيرم که منظور از اين «مرد ره» نه «مرد» که «انسان منتشر» است و ميان خون رفتن نيز، لااقل، برای من، نه به معنائی است که در فرهنگ شهادت طلبی خرافه زده داريم، که تنها به معنای از اعماق جان و ايمان عمل کردن و بهترين های خويش را عرضه داشتن به جامعه ای است که اکنون می زيد، فردا می ميرد، و پس فردا در قامت جوانان ديگرش قد علم می کند تا نام های شرف و عزت و سربلندی تنها برخی از رفتگان را در ذهن خويش بخوانند و تکرار کنند.
***
اما، در کنار رفتار بطئی و تدريجی عمر، و کوشش هائی که از آدمی به عشق ماندن بعد از مرگ سر می زند، «لحظه های خطير تصميم گيری» نيز وجود دارند که به اندازهء همهء تاريخ حال و آيندهء هر کس وسعت دارند و آدميانی که در اين لحظات قرار می گيرند و بر پايهء مفروضات و گرايش هاشان دست به تصميم گيری می زنند بايد دريابند که همهء عمرشان را می توان به يک طرف نهاد و آن لحظه های فرار را در طرفی ديگر. می توان عمری به عزت و افتخار زيست و در لحظه ای همهء اندوخته های تاريخی خويش را از دست داد و متضرر شد.
در اين موارد عوامل گوناگونی در ماهيت عواقب تصميمی که گرفته می شود اثر دارند، اما اين اصلی مسلم است که فقط «خود را در فردای بی خود ديدن» و «قضاوت تاريخ را به درستی حدس زدن» است که آدميان سرشناس اجتماعی را به بهشت و جهنم تاريخ روانه می کند. و نتيجهء روياروئی با همينگونه «لحظه ها» است که اينگونه در سخن شاملو حاصل می دهد: «مردی ز باد حادثه بنشست / مردی چو برق ِ حادثه برخاست / آن، ننگ را گُزيد و سپر ساخت / وين، نام را، بدون ِ سپر خواست».
اين لحظه در زندگی شخصيت های اجتماعی نام های مختلفی دارد، می توان آن را، مطابق سخن شاملو، «لحظهء نام و ننگ» خواند، يا آن را «لحظهء خدمت و خيانت» دانست. ما اينگونه لحظه ها را در تاريخ معاصرمان به دفعات داشته ايم و بخصوص، شايد بيشتر از هميشه، آن را در مورد روشنفکران سال 1357 در کار ديده ايم. در واقع، روزی نيست که کسی از خيانت روشنفکران در آن سال تاريک نگويد و يکی را بخاطر همراهی با خمينی در انقلاب آن سال خائن نخواند.
اما آيا آن همه انسان، که هنوز هم کسی در شرافت برخی شان ترديد ندارد، آگاهانه دست به خيانت زدند و به خمينی پيوستند؟ يا، نه، آنها، در آن لحظهء خطير تصميم گيری، نيک و بد را از هم تشخيص ندادند، اشتباه کردند و سرمايهء عمر خويش را باختند؟ و طرفه اينکه همان مردم که اغلب اشتباه کنندگان به سودای خدمت به آنان با آنان همراه شده و شعار مذهبی داده بودند، روزگاری دورتر، که طعم تلخ حکومت مذهبی را چشيدند، روی از آنان برگردانده و آنان را به دوزخ تاريخ فرستادند. و معنای «بی رحمی تاريخ» درست در همين نکته نهفته است: به نيکنامی در تاريخ ماندن همواره به معنای مقلد مردم شدن نيست و گاه عليه خواست های لحظه ای خويشتن و آنان اقدام کردن است.
***
و اين همه را نوشتم تا گفته باشم که شخصيت های اجتماعی و روشنفکران و سياستورزان ما، بخصوص در خارج کشور، هم اکنون در يکی از لحظات تاريخی وطن مان ايستاده اند و هر تصميم و حرکت شان جايگاه شان را در گزارش «آنکه غربال به دست از عقب کاروان می آيد» معين می سازد. بزودی زمانه خواهد گذشت، فردای ميهنمان از راه خواهد رسيد، و غربال دار گزارش خواهد داد که آن «نخاله ها»ی شريف کيستند که از روزن لحظه های ترديد و اراده به فراخنای فراموشی و بدنامی راه نبرده اند و، در چارخانهء تصميم، ماندگار خانهء نيکنامی گشته اند.
اين روزها، هيچکس منکر آن نيست که ايران ما در خطرهائی گوناگون گرفتار است؛ خطر حملهء نظامی، خطر کشتار مردم بيگناه، خطر هرج و مرج، خطر فقر و گرسنگی، خطر از هم گسيخته شدهء شيرازهء جامعه، خطر جنگ داخلی، خطر تکه تکه شدن ايران و حتی خطر اتمی شدن حکومتی تروريست که مديران اش از تعمير يک آفتابه نيز عاجزند. و به همين دليل هم هست که بازار صدور اعلاميه و اعلام مواضع عليه جنگ، عليه حکومت اسلامی، عليه تجزيه کشور، و عليه روزهای سياه بی آينده سخت رواج دارد و نيز، از هر در و بامی، گفتار و نوشتاری در فضای سياسی پخش می شود مبنی بر اينکه چارهء اين وضعيت «اتحاد نيروهای سکولار ـ دموکرات انحلال طلب» است، در راستای بوجود آوردن بديلی برای حکومت اسلامی که از جنس خودش و ارزش هايش نباشد و بتواند برای قطعی شدن «تغيير» امکان بيافريند و مبارزات را جهت دهد و رهبری کند. من، در اينجا، به اتحاد نيروهای خواستار حفظ حکومت اسلامی در قيافه ای بزک کرده کاری ندارم و در مورد اتحاد آنهائی سخن می گويم که می خواهند حکومت اسلامی را در همهء اشکال اش روانهء زباله دان تاريخ کنند و برای اين کار اتحادشان ضروری شده است.
اما چرا هيچ اتفاقی نمی افتد؟ چرا کوشش های گوناگون برای ايجاد يک چنين اتحادی اغلب به ناکامی می انجامند؟ چرا کسی تن به يک وجه مشترک حداقلی برای برساختن بديل حکومت اسلامی نمی دهد؟
من پاسخ اين پرسش ها را در غفلت شخصيت هامان از حضور خود در «لحظهء تاريخی» اکنون می دانم. آنها غافلند از اينکه آمدن فردا را نمی توان متوقف کرد و آنکه از عقب کاروان می آید گزارش غربال اش را به آيندگان خواهد داد و فهرست نام نيکان و بدان همين اکنون ما را در آن گزارش اعلام خواهد داشت.
من اين لحظه را لحظهء بحران و تعليق و تصميم می دانم؛ لحظه ای که حاصل کار و تصميم و اقدام امروز ما را به صفات «خدمت» و «خيانت» متصف خواهد کرد.
نيز می دانم که اکنون همه مشغول محاسبه اند و از خود و ديگران چنين می پرسند که در اتحاد محتملی که چارهء دردها و رافع خطرهای کنونی است و در مجموعه ای که از خالقان حاملان اين اتحاد تشکيل می شود:
– جايگاه من کجاست؟
– آيا کسی به خواست های من پاسخ خواهد داد؟
– آيا تضمينی وجود دارد که در فردای فروپاشی اين حکومت منافع و مقام و منزلت من حفظ شود؟
– آيا نشستن من ِ جمهوری خواه با پادشاهی خواهان، من ضد فدراليسم با خواهندگان فدراليسم، من مسلمان اما سکولار با بی اعتقادان و کافران و دگر دينان، همه و همه، موجب نخواهد شد که خواست هاي من پايمال شود، سهمی به من نرسد، و بدنامی تاريخ را هم برای من به سوغات آورد
اما فراموش نکنيم که هم اکنون لحظه ای است که هر کسی تکلیف اش را با وضعیت ایران مشخص می کند. او یا باید بگوید «من از ایران مهم ترم» و یا تصديق کند که «ایران از من مهمتر است». و اين نکته بلافاصله در رفتار و مواضع اش مشخص می شود.
***
براستی هيچ توجه کرده ايد که وقتی هواپيما از زمين بر می خيزد و ميهماندار راهنما در مورد ايمنی پرواز برای شمائی که در کنار فرزند دلبندتان نشسته ايد سخن می گويد چه سفارشی به شما می کند؟: «اگر اکسيژن داخل کابين کم شد و ماسک های اکسيژن از بالای سرتان پائين افتاد اول ماسک خودتان را بصورت بزنيد و سپس به فرزندتان بپردازيد». تعبير غلط نکنيم؛ آن کودک نشسته در کنار مادر يا پدر مائيم و اگر بخواهيم ماسک را اول بصورت خود بزنيم نه توانش را داريم و نه فرصت می دهيم تا کنار دستی مان (ايران) جان بگيرد و به داد ما برسد.
و اين همان قانون تشخيص اولويت ها در لحظه های بحرانی است. و درست به همين دليل است که دو دلی ها و پيچيدگی های غامض کنونی ما را نيز فقط داشتن توانائی برای تشخيص اولويت ها به پايان می برد.
آيا نخست بايد مطمئن شد که ايران آينده حکومتی جمهوری خواهد داشت و آنگاه دست بکار اتحاد با نيروهای ديگر شد؟ آيا نخست بايد نگران آن بود که پذيرفتن نظام فدراليستی، آن هم بعنوان تضمينی برای حفظ يکپارچگی کشور و تماميت ارضی ايران، و پايه ای برای عدالت گستری، کثرت مداری، و دموکراسی، ممکن است به خودمختاری و سپس تجزيهء ايران بيانجامد؟ آيا نبايد به اين احتمال انديشيد که کوشش در راه اتحاد با تکه های ستمديده ای از ملت ايران می تواند بصورتی کاراتر وحدت آيندهء کشور را تأمين کند؟ و آيا اولويت با اتحاد است يا محور قرار دادن برنامه های کلان من برای اتحاد؟
***
توجه کنيم که شخصيت های اجتماعی امروز، حتی مهلت روشنفکران سال 57 را هم ندارند. آنها می توانستند صبر کنند تا رژيم سابق از هم بپاشد و سپس، با خيال راحت و وجدان پاک با موج مردمی که سودا زده خواهان حکومت مذهبی بودند، همراه شوند. اما برای روشنفکر امروز مهلت صبر کردن وجود ندارد و آنچه در پی صبر و بی عملی او اتفاق خواهد افتاد از همان ابتدا با ويرانی و مرگ همراه خواهد بود. پس تنها اکنون، هم اکنون، است که آيندهء تک تک اين شخصيت ها را مشخص کرده و آنان را يا در صف خادمين و يا در جمع خائنين خواهد نشاند.
***
دو سال پيش مردم به خيابان آمدند، به زندان رفتند، مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفتند و چون رهبری قاطعی وجود نداشت با درد و زخم و دل چرکين به خانه هاشان برگشتند تا دوران انتظاری ديگر را آغاز کنند. اما انتظار آنان نمی تواند برای آدميانی که هم اکنون خود را شخصيت سياسی می دانند زمان و مهلت بخرد. تاريخ همچون بمبی ساعت شمار تيک تاک دلهره آور خود را به سوی لحظهء صفر، لحظهء ويرانی و فراموشی آغاز کرده است و در کمين همهء ما است تا بداند نام هر کس را در کدام فهرست اش بنويسد.
و اگر «راه حل» مان ايجاد اتحاد فراحزبی و فراجناحی اغلب نيروها و شخصيت های سکولار ـ دموکرات و انحلال طلب ايران است، تنها مردان و زنانی که نجات ايران را مهمتر از خواسته های خود می دانند، آمادهء گام نهادن و حرکت کردن آگاهانه در اين راه خواهند بود. اما آنکه در اين راه بهانه می تراشد، سنگ می اندازد، خروجی های جعلی ايجاد می کند و در ميان جادهء مستقيم، در روز روشن، ميخ چهار پر می پراکند بايد بداند که با اين کارها خبر پيوستن خويش به خائنان و جنايتکاران در جهنم تاريخ را مژده می دهد.
با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد: