بعد از ظهری در تابستان ۱۹۷۱در حال ور رفتن با آنتن تلویزیون بودم که ساواک تلفن کرد. گوشی با صدایی اطمینان بخش گفت که اصلا جای نگرانی نیست و این سازمان فقط صحبتی دارد که اگر لطف کرده و فلان روز و فلان ساعت در فلان منزل در قلهک حضور بیابم مطلب در میان گذاشته خواهد شد.
وقتی به پدر گفتم که ساواک احضار کرده، رنگ از رخ پریده پرسید “پسر چکار کردی. هرچه هست بگو، اشکالی ندارد.” گفتم یکبار در سینما هنگام سرود شاهنشاهی نیستادم، آنهم در زمان کودکی چون با مادر سر پپسی نخریدن لج کرده بودم. از فدائیان پرسید ، گفتم فرقهای از صوفیان باشند که خودرا فدای شیخ کرده. از مجاهدین پرسید، گفتم همچنین شاخهای از تصوف که اهمیت مبارزه با نفس را بر تر از همه مسائل مکتب عرفان میدانند. راضی نشد، و گفتم شاید این مصاحبه در ساواک ربطی به سفر آمریکای فرزندش دارد، و اگر پافشاری نمیکرد و سر چشم و همچشمی با فامیل مرا به بهانه تحصیل از وطن بیرون نمیانداخت اینطور مشکلات پیش نمیآمد. گفت خودم با تو میآیم، گفتم “مهندس جوان” گفته تنها بیایم. پرسید “مهندس جوان” دیگر که باشد، گفتم میزبان خودرا به این اسم معرفی کرد.
در روز معین تاکسی گرفتم و آدرس منزل ساواک در قلهک را دادم. در ضمن از راننده پرسیدم که آیا با این آدرس آشناست و میداند که منزل کیست؟ با لهجه اصفهانیش گفت تُرک است و به زبان فارسی زیاد آشنایی ندارد. پرسیدم از کجا میدانی که من ترکی نمیدام؟ گفت زرنگیهایت را نگهدار برای میهمانیی که دعوت داری.
زنگ در آپارتمان سه طبقه را زدم. از پنجره طبقه سوم کلّه غول آسای سربازی بیرون آمد. بدون صحبت با چشمک پرسید که چکار داری؟ پاسخ دادم “مهندس جوان.” بلا فاصله در باز شد و هیولایی دیگر در لباس سربازی مرا به داخل خواند. اثر زخم عمیقی بر صورت داشت و فکر کردم که حتما ساواک در انتخاب نگهبان از تیپ منفیهای فیلم فارسی الگو میگیرد. پشت در ورودی اتاقی بود مانند اتاق انتظار مطب تزریقات. میزی کوتاه مزین به مجلات مردم پسند فصل گذشته، چند مبل و صندلی نا مرتبط، و دری بسته که پشت آن لابد جریاناتی میگذشت.
پژوهشی سطحی در میان مطبوعاتِ روی میز در مورد رسوایی هنرپیشگان و آواز خوانان دیار انجام داده بودم و تازه به تاریخ و ماجرای عشقی خدیجه سلطان و پسر عمویش پرداخته بودم که صدای تق و تق پاشنه بلند از پشتِ درِ بسته آمد. در را مینی ژوپ پوشی گشود و ناگهان صدای چلیک چلیک دهها ماشین تحریر از آن پشت بیرون ریخت. محوطه ای وسیع و شلوغی بود پر از کارمندِ پشت میز که هر یک با تلفنی،ماشین تحریری، منگنه ای، گیره زنی، یا پروندهای مشغول بود. از خانم پرسیدم “مهندس جوان” کدامیک است. گفت شما را به دفتر ایشان میبرم.
دفتر “مهندس جوان” بسیار مجلل تر از اتاق انتظار بود. فرش کرمان، دو مبل یک دست با روکش جیر و میز کوتاهی در آن میان از چوب گردو که بجای مطبوعات سبد میوهای آن را تزئین میداد. بالاخره “مهندس جوان” وارد شد. در نگاه اول تیپ و قیافه بیشتر به کارمند روابط عمومی میخورد تا مامور ساواک و متوجه شدم که جیمز باند هم اگر خارج از فیلم میدیدی با آن کت-شلوار-کراوات-ساعت-واکس-زلفِ پرپشت-اودکولنِ قرتی او را هم در ردیف مشاغلین روابط عمومی ارزیابی میکردی. فقط کوتاه تر و لاغر تر از “شان کانِری” بود و بجای کیف اسنادِ چرمی پروندهای زیر بغل داشت. حتما بدش نمیآمد که میتوانست هنگام ورود لبی هم از خانم مینیژوپی بگیرد.
پرونده را باز کرد و پس از مروری کوتاه پرسید، “عازم شیکاگو هستید؟” پاسخ دادم، “خیر، به کالیفرنیا میروم.” تعجبی که در صورت او دیدم نمیتوانست نمایان تر از حیرتی باشد که بر صورت خود میپدنداشتم . اینهمه کارمند، تلفن، منگنه و مینی ژوپ و با اینحال ساواک پرونده بنده را با پرونده یک دانشجوی راهی شیکاگو اشتباه گرفته بود! شاید اصلا ساواک با من کاری نداشت و همه مدت قصد این بود شخص دیگری را سوال پیچ کنند، شخصی که احتمالا فرق بین مجاهدین و پیروانِ طریقت را میدانست.مهندس جوان گفت، خوب فرقی نمیکند سوالی که از تو دارم همان است. گفتم بپرس تا ببینیم.
گفت “اهلِ کُس مُس هستی!!؟” (کاش ضبط صوت برده بودم تا بدانید این کلام عین حقیقت است). لحظهای به سر خاراندن گذراندم. نه اینکه سؤال زیاد فکری بود، بلکه منظورِ آن روشن نبود. مهندس جوان توضیح داد که اخیرا عدهای دانشجوی خارج از کشور با شرکت در تظاهرات ضدّ میهنی برای خانواده خود اشکال امنیتی ایجاد کرده اند. هنوز هم برای من روشن نبود که این چه ربطی به لحنِ ناگهان جاکشانه این مامور ساواک داشت. گفت پا به محوطه دانشگاه گذاشتی کمونیستها عدهای دختر سراغت میفرستند که میطلبند تو از آنان کام گیری کنی. پس از چند هفته در بسترِ آنان رو در وایستی گیر میکنی و به انجمنهای ضدّ میهنی کشیده میشوی. نمیگویم نکن. نوشِ جانت. کاش آقا جان بنده هم دستش میرسید ما را به آمریکا میفرستاد، ولی اینرا بدان این جور دخترها دستگی جنده هستند. اگر جنده باز نیستی و اگر گولِ کتاب و شعر و ظاهر روشن فکرانه آن پری رویان را نخوری وارد کثافت کاری کمونیستها نمیشوی. و اگر جنده باز هستی مراقب باش که سوزاک و سفلیس نگیری.این سخن را از این دوست میهن پرستت بپذیر.
در اندیشه پاسخ دادم که مهندس، نگران نباش زیرا که ماتیک زیادی و پاچه بیرون انداختن بر رفیق میهن پرستت کم اثر است، ولی شهوت او از مکاری پری رویان اهل علم و هنر راه گریزی نمیداند. انگار فکرم را خواند و گفت میدانم که گرفتار خواهی شد و به منظور اینکه سؤ تفاهم ایجاد نشود و ما گمان نکنیم که به منظوری جز جنده بازی به این جلسات رفتی بتو آدرسی میدهم که فقط گزارش دهی که در فلان جلسه حضور داشتی و گولِ هیچکس را نخوردی. اینرا گفت و همچون سیمرغی که به زال پر جادو هدیه میکند کارت “بیزنس” خودرا از جیب در آورد و در جیب پیراهن من نهاد. در حین خداحافظی دم در آخرین کلام او این بود که پسر زرنگی مثل تو حتما درک کرده است تنها جوانی نیستی که در جلسات کمونیستها کارت “بیزنس” مهندس جوان را در جیب داری. برخی از این جوانان علاوه بر گزارش حضور خود حضور اشخاص دیگر را نیز گزارش میدهند که البته این عمل بدون پاداش نخواهد ماند.
تا داخلِ هواپیما کارت مهندس جوان را با خود نگه داشتم تا اگر احیاناً به بدرقه آمد دلخور نشود. سپس به رسم صوفیان خودرا از این مال سبک کردم، البته با یاری سطل آشغال توالت هواپیما.
سالها گذشته و اکنون تاسف میخورم که چرا با مهندس جوان نامه نگاری آغاز نکردم. نه به این منظور که چغلی دوستان اهل طریقت را کنم بلکه در مرور این خاطره در این سنّ فهمیدهام ام که در اتاق مصاحبه آن “مهندسِ ” جوان چه حسرتی میخورد که جای من نبود. تهیدستی خانواده ش او را به خدمت دولتی گاه شکنجهگر وادار کرده بود و توانگریِ پدر من مرا تسلیم به سرنوشتی که هر شبی با مهروی دگر لخت در بستر رستاخیز کنم. مهندس جان، آدرست را دور ریختم ولی هنوز دیر نشده و اینهم گذارشم:
“نامش را نمیبرم ولی از بدنش چه تعریفها که برایت ندارم….”