I wrote this over 15 years ago, inspired by one of Sohrab Sepehri’s poems. I want to dedicate this to struggles for humanity all over the world
باید امشب برویم
با تمام خستگی از راه روز
باید امشب برویم
باغچه مان در پس پیچ آینه منتظر است
باید امشب برویم
————
باید امشب
دل پر خون زمین را
با دم پر غم گاو آهن درد بشکافیم
پس از آن
دانه دانه نطفهٔ امید را
در دلش بنشانیم
————-
باید امشب
قطره قطره اشک خود را
به سر چشمهٔ بخشش ببریم
تا از آن چشمهٔ جوشان
نبض لب تشنه هر برگ گلی
به تپش باز آید
———–
باید امشب
به تمنای دلم شب تابی
کز کشاکش با شب تیره به تنگ آمده است
مشت مشت آتشین گًل خندهٔ خورشید را
از سر دورترین قلهٔ ترس
به دل ظلمت جهل و دل پر کین حسد بفشانیم
باید امشب, راه آغاز
باید امشب, خشت اول
باغچه مان را
پیش از اینها
بهشتش خوانده بودند