روزگاران : از نگاه برخی سرایندگان این زمانه

 

 

آنگاه ، خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریا ها خشکیدند
و خاک مردگانش را ، زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را ، در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس ، دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی ، بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار ، نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم ، به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی … : فروغ فرخزاد

اي مهربانتر از برگ، در بوسه‌هاي باران!
بيداري ستاره، در چشم جويباران!
آيينة نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت، صبح ستاره‌باران
بازآ كه در هوايت، خاموشي جنونم،
فريادها برانگيخت از سنگ كوهساران
اي جويبار جاري! زين سايه برگ مگريز
كاينگونه فرصت از كف، دادند بي‌شماران
گفتي: « به روزگاران مهري نشسته…» گفتم:
بيرون نمي‌توان كرد « حتي » به روزگاران
بيگانگي زحد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان، سر خيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار، بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زينگونه يادگاران
وين نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقي‌ست ، آواز باد و باران : دکتر شفيعي كدكني

روزگاری بود ، روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره، دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ ، روز بدنامی، روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد ، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش، خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک،همچو سرحدات دامنگستراندیشه بی سامان
برجهای شهر ، همچو باروهای دل ، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ، آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار… : سیاوش کسرایی

روزگاری است دراین گوشه
پژمرده هوا ، هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در ، به روی من و غم می بندد … : سهراب سپهری

از غرب تا به شرق پرواز کرد تیر و تا پر به خون نشست
از آشیانه اش/ از اوج شاخسار / در واپسین دم هستی
با جوجگان خویش چنین گفت: من درد بوده ام
عمری میان شعله ی امیدهای دل
می سوختم / شگفت که دل سرد بوده ام
تب کرده ام ز عشق/ خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم
در باغ عطر و رنگ/ گل زرد بوده ام
از من مپرس که پرسیده ام ز خویش/ این بود زندگی ؟
با اینکه مهره های کشته ی این نرد بوده ام
آری هر آنچه به من گویند
یا آنچه روزگار به من کرد/ بوده ام
اما ای کودکان به یاد سپارید/ من مرد بوده ام : نصرت رحمانی

برای چندمین بار از تو گفتم/که شهر عشق تو پایان ندارد
به یادت هست زخمی بر دلم هست
که جز لبخند تو درمان ندارد
تو چون یک واژه نیلوفری رنگ/ میان دفتر دل ماندگاری
اگر شهر نگاهت فرصتی داشت
به یادم باش در هر روزگاری : مریم حیدرزاده

روزگارت چو روزگار ما سیاه است
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمی شود که در زمین
هرکجا به هر که می رسی
خنجری میان پشت خود نهفته است … : فریدون مشیری

با هر چه روزگار به من داد/با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز/در شط پاک زمزمه خویش می روم : منوچهر آتشی

ای دوست ، ای شقیق : اما به من بگو
اینجا که زنده است ؟ که مرده است ؟
در روزگار یاس رسولان بی کتاب
آیا کدام آیه منزل ، با تو سروده پوچ ؟
و میله های کدامین شریعت موعود
اندیشه ی بلند تو را می کشد به بند ؟ … : فرخ تمیمی

روزگاری رفت و مردی ، برنخاست
زین خراب آباد ، گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پیدا نشد
دوستان را همنبردی برنخاست … : حمید مصدق

مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست
از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست : نادر نادرپور

تو که اهل روزگاری ، خبر تازه چه داری
می بینن اما می پرسن
چه سوال خنده داری
وقتی گوش شنوا نیست ، شوق گفتن نمی مونه
وقتی جاده رو به هیچه ، پای رفتن نمی مونه … : اردلان سرفراز
 

روزگاري دل رميدة ی من / از دو گل چهره بوسه اي مي‌خواست
آن يكي سركشيد و ناز افزود/ وين يكي بوسه داد و  بزم  آراست
هوشنگ ابتهاج

روزگارم  نام داد و كامراني  را گرفت
تا زبانم داد ، شوق  همزباني را گرفت
هيچ داني روزگار حيله گر با  من  چه  كرد؟
سالها عمر عبث داد و جواني را گرفت : مهدي سهيلي 

مرا در روزگاران جواني /كه شيرين بود و  خّرم  روزگاري
نگاري بود و افسونگر نگاري / شكفته همچو باغي در بهاري
ابوالحسن ورزي

از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کاوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست
شاهد شو ای ستاره که آن مست خواب ناز
آگه ز حال عاشق شب زنده دار نیست
گویند مرگ سخت بود ، راست گفته اند
سخت است لیک سخت تر از انتظار نیست
از روزگار ، عاطفه هرگز طمع مدار
اصلا نشان عاطفه در روزگار نیست
منصور زنده باد ، که در پای دار گفت
آسان گذر ز جان ، که جهان پایدار نیست … : شهریار

روزگار آسوده دارد مردم آلوده را
غرقه در آلودگی دان مردم آسوده را
در به روی اجنبی بگشا چو ابنای زمان
ور نه می کوبند با سندان در نگشوده را
روزگاری تیره تر زین چیست کز بی معشری
فرق نگذارند قوم از دوده مشک سوده را
یا به زندان باش یا همرنگ شو با ناکسان
یا حصار جهل کن بر سر نود گز روده را
سالها رفتم ز راهی، چرخ دون برگشت و من
باز بایستی بپیمایم آن ره پیموده را
ای غنوده خوش در آغوش مهی تا تیغ مهر
یاد کن چشم به حسرت تا سحر نغنوده را : اخوان ثالث

گفت ديدي با زبان پاک ما
کينه توزي هاي آن تازي چه کرد؟
گفتمش فردوسي پاکيزه راي
ديدي اما در سخن سازي چه کرد؟
گفت ديدي پتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران راشکست؟
گفتم اما اشک خاقاني چولعل
تاج شد بر تارک ايوان نشست … : سیمین بهبهانی

در کلاس روزگار، درس های گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر ، درس قهر، درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درس ها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها ، تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست مرگ و آنچه را که درس می دهد
زندگی است : فریدون مشیری

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
و عشق را كنار تیرك راه بند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد
به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی ست
آن كه بر در میكوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید كرد
روزگار غریبی ست نازنین: احمد شاملو

شا هد بد روزگاری بوده ایم
روزگا ر _تیره تاری بوده ایم
اوفتاده در ‌پی خیل_ فریب
خوش خیالی را قراری بوده ایم
بهر استقرار_ آزادی و عدل
قهقرا را ، رهسپاری بوده ایم
جای صلح و مهربانی و وداد
ظلم وکین را پاسداری بوده ایم
از زمان سلطه ی جهل و ريا
در کف بس کجمداری بوده ایم
بلبل عاشق زبستان پرکشید
چون خزان درهر بهاری بوده ایم
عاشقان در وصل معشوقه به کام
ما خم _کوی_ نگاری بوده ایم
عشق در پستوي خانه شد نها ن
گر اسیر_ موی یاری بوده ایم
چون خزان درهر بهاری بوده ایم
شاهد_ بد روزگاری بوده ایم
دکتر منوچهر سعادت نوری

مجموعه ی گٔل غنچه های پندار

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!