آن روزهای داغ تابستان هم حتی
بدنم را می پوشاندم با آن
نقش فریبا، آن چترمخملین
گسترده روی قرمزی پتویم
/
آن روزها پدر
زمزمه می کرد:
چو غنچه بسته شد
پرش شکسته شد
تا بدید آن زشتی پا
/
آن روزها مادربزرگ
ساق هایم را زاغ می زد
و چشمهایش می گفت آن ها
می توانند هر مردی را با من
زیر پتو بکشانند
/
آن روزها آن روزها
با آن ساق ها
که همچنان سوزان و مصمم
پوشیده بودند
در مخمل عرق
/
آن روزها آخر
من هنوز طاووسی بودم
که پدر می گفت
با پاهای زشت
که زیر سایه ی چتر بزرگ او
/
پنهان می شد.
/
نیلوفر شیدمهر استراکوا
11 ژانویه 2012