بیائید ۷۷ سالگی خویش را تصور کنیم
برای یکبار هم که شده ذهن خویش را
از خاطرههای آینده پر کنیم:
“میم” فکر کرد که در آسایشگاه سالمندان خواهد بود و از صبح تا شب خیره به تلویزیون چشم خواهد دوخت.
بعد اندیشید که شاید کارتون “اسپونج باب” برنامهٔ مورد علاقه اش خواهد بود. و با یک حس ناگفتنی در میان نگاه پرسش آمیز پرستارها این کارتون رو هر روز نگاه بکنه. شاید با اندوه و نوستالژی به یاد بیاره که چقدر کودکانش در حدود سنّ مدرسه ابتدائی اون رو به تماشای این کارتون دعوت میکردن و اون وقت این چیزها رو نداشت. شاید بچهها دوست داشتند پدرشون رو در شادی دیدن این کارتون سهیم کنند، و اون بیشتر به فکر قبض برق بود و حتی شاید چند بار تلویزیون را در وسط کارتون خاموش کرده بود و بچهها رو دعوا کرده بود. طفلکیها از مدرسه برگشته بودند و تکلیف درسی هم نداشتند. ولی میم بی دلیل اونهارو از دیدن کارتون محروم کرده بود. بعد یادش اومد که کوچیکه یکبار گفته بود ” کاشکی خدا یه بابای دیگه به اونا داده بود” و میم ته دلش از این حرف خنده اش گرفته بود….
…حالا اون بچهها بزرگ شدن و رفتن پی کارشون، و میم بعد از این همه سال غم شادی دیدن کارتون اسپونج باب رو تجربه میکنه و اون موقعها رو در خاطرههای دوباره زنده شده مرور میکنه… تنها و ساکت روی نیمکت هال خانه سالمندان..
بعد میم یادش اومد که اینها همش یه خاطره از آینده است و اون وقت داره که از بچه هاش بخواد که با هم کارتون اسپونج باب نگاه کنن، ولی الان وقت چکاپ دکتر بود که انگار به یه چیزهایی مشکوک شده بود. واسه همین پرستارها اومدن بردنش تو اتاق بغلی و اون دیگه چیزی یادش نمیاد…فقط یادش میاد روی یه تابلو نوشته بودن “Dementia Ward”…