اولین باری که شیرین رو دیدم مات و مبهوت موندم. زیبایی فوق العاده او خیره کننده بود.
اونروز خونه دختر خاله ام، فلورا، مهمونی بود. جمعی از مهمونها رو میشناختم، بعضیهای دیگه هم بودن که برای اولین بار میدیدمشون. پس از مدتی خوش و بش با مهمون ها، ناگهان چشمم به یک دختر زیبا افتاد که فکر کردم حتما باید اروپایی باشه. موهای طلایی طلایی مثل ابریشم که تا کمرش میرسیدن، چشمهای درشت آهویی سبز پر رنگ و پوستی چنان لطیف داشت که با هر لبخندی که میزد، گونه هاش صورتی رنگ میشدند. سرم رو به گوش فلورا نزدیک کردم و آهسته پرسیدم: این دختره خارجیه؟ چقدر خوشگله.
فلورا خدنید و با صدای بلند گفت: نه بابا، خارجی کدومه، این شیرینه، بیا بهت معرفیش کنم. با هم به طرف شیرین رفتیم.
وقتیکه سلام کردم، شیرین با یک خنده ملیح گفت :سلام، اسم من شیرینه.
من هم خندیدم و گفتم: به خدا اگر انقدر فارسی خوب حرف نمیزدین، اصلا باور نمیکردم که ایرونی هستین.
همون موقع تلفن زنگ زد. شیرین با هیجان آشکاری تقریبا فریاد زد : این حتما خسروهه.
فلورا به تلفن جواب داد: کجایی؟ پس کی میایی؟ چی ؟ یعنی اصلا امشب نمیای؟ شیرین خودشو میکشه…
بعد دیدم فلورا خندید و گوشی رو داد به شیرین.
شیرین هم پس از چندی خوش و بش، گوشی رو گذاشت و رو به فلورا کرد و گفت : خدا بگم چکارت کنه با این شوخیهات. تو دلمو خالی کردی، من باور کردم که خسرو اصلا نمیاد. حالا گفت که داره با دو تا از دوستاش میاد، همین نیم ساعت دیگه میرسن.
از فلورا یواشکی پرسیدم: این خسرو کیه؟ اصلا این دوستهای جدید رو از کجا پیدا کردی که من نمیشناسم.
فلورا با خنده گفت: بهت گفتم که من تو دبیرستان شبانه اسم نوشتم که دیپلمم رو بگیرم. این شیرین همکلاسیمه. با هم تو کلاس شبانه دوست شدیم. خسرو هم نامزدشه. خیلی پسر ماهیه. حالا میاد، باهاش آشنا میشی. ببین چقدر مهربون و خونگرمه.
بعد از چندی، زنگ در به صدا در اومد و خسرو با دو مرد جوون دیگه، در حالیکه چند بسته شیرینی و میوه و غیره تو دستش بود، وارد شدند. بسیار خوش مشرب و شاد بود. موهای کوتاه قیصری داشت، صورتی تقریبا گرد و چشمهای بسیار شاد و خندان. خسرو تا آخر شب همش جوک گفت و شوخی کرد و با شیرین رقصید. از حالتشون معلوم بود که دیوانه وار عاشق همدیگه هستند.
شیرین در کنار خسرو اساس غرور میکرد و این از تمام حرکاتش پیدا بود. در تمام مدت مهمانی شیرین مثل پروانه به دور خسرو میگشت و از جوکهای خسرو، از ته دل قهقهه میزد. خلاصه مهمونی یک چند ساعتی طول کشید و کم کم مهمونها خداحافظی میکردند و میرفتند.
چند نفری مثل من و خسرو و شیرین، قرار بود که اونشب در منزل فلورا بمونیم.
بعد از اینکه تقریبا بیشتر مهمونها رفتند و آقایون مشغول صحبتهای فلسفی و سیاسی شدند، ما چند تا دخترها هم رفتیم در آشپزخونه که ظرفها رو بشوریم و همه چیز رو مرتب کنیم.
همنیطور که مشغول صحبت بودیم، فلورا به من گفت : دیدی گفتم خسرو خیلی ماهه، اگه ببینیش عاشقش میشی؟ اینطور نبود؟
گفتم : چرا واقعا پسر نازنینیه، چدقر شوخ و در عین حال چقدر هم مهربونه.
ناگهان شیرین به من نگاه کرد و گفت: خسرو فقط مهربون نیست، خسرو یک فرشته است، خسرو، خدای منه.
گفتم: به به، عجب عشقی، عجب عاشقی. این جور چیزا دیگه اینروزا کم پیدا میشه. داستان خسرو و شیرین دوباره زنده شد.
فلورا نگاهی به من کرد و گفت: آخه تو داستان شیرین رو نمیدونی. اگر واست تعریف کنه، اونوقت میفهمی واقعا چی داره میگه.
گفتم: منکه خیلی کنجکاو شدم، شیرین جون. دوست داری داستانت رو واسه من تعریف کنی؟ خیلی مشتاقم که بشنوم.
شیرین به آرومی در رو بست، روی یک صندلی همون توی آشپز خونه نشست و شروع کرد:
میدونی، من توی یک خونواده فقیر بزرگ شدم. پدرم فراش مدرسه هست و مادرم هم توی خونههای معلمها و سایر مردم میرفت و نظافت میکرد. تا اینکه بیچاره مادرم کمردرد شدید گرفت و زمینگیر شد.
من که دختر ارشد خونه بودم، اون موقع همش ۱۵ سالم بود. مجبور شدم که درسم رو ول کنم و برم کار کنم. پدرم با مشقّت پولی تهیه کرد و من رفتم تو یک کلاس ماشین نویسی اسم نوشتم. بعد هم که مدرک گرفتم هنوز ۱۶ سالم نشده بود، که توی دفتر یک بازرگان، به عنوان منشی استخدام شدم. حقوق خوبی میگرفتم و به کارم هم خیلی علاقمند شده بودم. دیگه میتونستم به خونوادم کمک کنم. سه تا خواهر کوچیکتر از خودم داشتم و یک برادر که آخرین بچه بود و هنوز مدرسه نمیرفت. تمام اونها امیدشون به من و پولی که من در میاوردم بود. هر ماه نصف حقوقم رو به پدرم میدادم که برای مایحتاج زندگیمون خرج کنه، و باقیش رو هم برای کتاب و دفتر خواهر هام خرج میکردم. کمی هم پس انداز داشتم.
تا اینکه یک روز، رئیسم منو صدا زد و گفت امشب شما باید یک کمی بیشتر بمونی چون اضافه کاری داریم.
من هم بدون هیچ چون و چرایی، قبول کردم.
بعد از اینکه سایر کارمندها خدا حافظی کردند و رفتند، رئیس منو صدا زد. به دفترش رفتم، گفت ماشینت رو بیار همینجا توی اتاق من، باید یک نامه برای من تایپ کنی. منهم همین کارو کردم. بعد از خواندن چند سطری از نامه، همینطور که داشتم نامه رو تایپ میکردم، ناگهان احساس کردم که دست هاش روی شونه هام قرار گرفتن. ناخود آگاه نوشتن رو قطع کردم و خواستم از جام بلند شم که با دست هاش روی شونه هام فشار داد که : بشین. منکه به کلی دست پاچه شده بودم به تاپ کردن ادامه دادم و او همونطور که نامهاش رو به من دیکته میکرد، با دستهاش شروع به نوازش موهای من کرد و بعد آرام آرام صورت و گردن منو نوازش میکرد، من همچنان با دستهای لرزان به تایپ کردن ادامه میدادم….دست هاش آرام به روی سینهام لغزید، و به آرامی از زیر پیرهن شروع به بازی کردن با سینههایم شد. گوشهایم بقدری داغ شده بودند که احسام میکردم یک گوله آتش شدند، اشک هام بی اختیار روی گونه هام و از روی گونه هام به روی دست هام میریخت و با گریه گفتم : آقا….تو رو خدا، تو رو خدا رحم کنین. آقا ….خواهش میکنم. رحم کنین آقا. فکر کنین من دخترتون هستم. آقا به خدا من بدبختم، من بیچاره ام، به خدا پدرم منو میکشه…..آقا رحم کنین.
ولی او همچنان به دستمالی هاش ادامه میداد. صداش بقدری شهوتناک شده بود که حرف هاش رو به زحمت میشنیدم. نفس نفس میزد: چته دختر؟ از چی میترسی؟ نترس جونم. نترس عزیز من. منکه کاریت ندارم. تو خوشگلی، خیلی خوشگلی….میخوام باهم یک کم حال کنیم. نگران نباش. آروم باش. خودتو بسپر دست من، هیچ اتفاقی نمیفته. نگران نباش. بعد به آرومی بازوان منو گرفت و منو از روی صندلی بلند کرد. همونطور که با چشمهای اشکبار بهش نگاه میکردم گفتم: آقا به خدا من هیچ وقت اینکارا رو نکردم…..دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت: بسته دیگه، ساکت باش. نمیخواد حرف بزنی. چکار نکردی تا به حال؟ منکه نگفتم تو باید کاری بکنی. تو هیچ کاری نمیخواد بکنی. فقط آروم باش، کارها رو من میکنم. اونوقت بغلم کرد. بدن لرزان منو به خودش فشار میداد و همونطور که صورت و لبامو بزور میبوسید، منو به طرف در پشتی اتاق برد. در رو باز کرد، یک اتاق دیگه اون پشت بود که من هرگز تا اون روز واردش نشده بودم. اونجا یک تخت کوچیک یک نفره بود و همچنین یک بار مشروب …..روی میز دو تا لیوان پر از ویسکی از قبل آماده بود. اول به من یک لیوان ویسکی داد و گفت سر بکش، آروم میشی، بعد منو روی تخت نشوند و لباس هامو در آورد..من دیگه فقط گریه میکردم…..هیچ تلاشی نکردم که فرار کنم. هیچ مقاومتی نکردم….(اینجا شیرین مکثی کرد و ادامه داد) و هنوز که هنوزه، از اینکارم شرمسارم.
بعد از اینکه کارش تموم شد، آروم منو بوسید و پا شد لباس هاشو پوشید و همونطور که از در بیرون میرفت گفت، پاشو لباستو بپوش، اینجا رو هم خوب تمیز کن. ملافه هارو هم بشور! من از جام پا شدم. همه کارهای رو که گفت بود کردم. ملافههای خونی رو توی دست شویی با صابون شستم و همونطور روی تخت پهن کردم. از اتاق که بیرون اومدم، دیدم نشسته و داره با خونسردی پرونده های اداریشو میخونه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. سرم رو پائین انداختم و با شرمساری بدون هیچ حرفی میخواستم از در برم بیرون، که صدام زد. گفت :شیرین، بیا اینجا. من سرم رو بلند کردم و به طرف میزش رفتم. دستش رو بالا آورد و یک صد تومنی بهم داد و گفت: دختر خوبی باش! حالا برو خونه، به هیچ کَس هم چیزی نمیگی، خوب؟ فردا منتظرتم.
پول رو ازش گرفتم و همونطور با شرمساری سرم رو پائین گرفتم و از شرکت رفتم بیرون. توی خیابون همش گریه میکردم. دستم توی جیب پالتوم بود و هی اون صد تومنی لعنتی رو لمس میکردم. اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم. بی اختیار از یک خیابون به خیابون دیگه میرسیدم بدون اینکه بدونم کجا دارم میرم. فکر کردم بهتره برم یک شهر دیگه. بعد فکر کردم بهتره برم خارج شهر و اونجا خودم رو بکشم………..بالاخره تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. با خودم عهد کرده بودم که چیزی به پدر و مادرم نگم و فردا به جای رفتن به شرکت، برم یه اوتوبوس بگیرم و برم به یه شهر دور و همونجا کار کنم و زندگی کنم. از تاکسی که پیاده شدم، دیدم پدرم درو باز کرد و منتظر من بود. تا منو دید، با نگرانی گفت: دختر کجا بودی تا اینوقت شب؟ مادرت دق مرگ شد از ناراحتی. اینو که شنیدم، از قیافه زجر کشیده پدرم شرمم اومد، بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم وهای های گریه کردم. پدرم همون لحظه فهمید چی شده. دست منو گرفت و برد تو حیات خونه، پشت باغچه، بهم گفت: دخترم، گریه نکن. تو فقط به من بگو کدوم بیشرف با تو اینکارو کرده، من خودم فردا میرم حسابشو کفّ دستش میذارم. میرم میندازمش زندان. چی فکر کرده، مرتیکه بی همه چی، دزد ناموس. من خودم میکشمش. تو فقط امشب رو آروم بگیر، نذار مادرت بفهمه. بگو اضافه کاری کردم. مادرت مریضه، نمیخوام داغون بشه.
خلاصه من اونشب رو با اشک و اه و گریه به صبح رسوندم. ولی خوشحال بودم که پدرم میاد و انتقام منو میگیره. همش منتظر بودم که صبح بشه و با پدرم بریم کلانتری که از اون پست فطرت شکایت کنیم.
صبح شد و پدرم اومد دنبالم که پاشو بریم. باهم رفتیم اول به مدرسه خبر داد که نمیتونه اون روز بره سر کار. بیچاره پدر، بنظر میومد که بیست سال پیر تر شده… بهش گفتم حالا بیا بریم کلانتری که شکایت کنیم. گفت: نه، بذار اول بریم با خودش صحبت کنیم، من میخوام این بیشرف رو از نزدیک ببینم. میخوام هر چی که سزاوارشه نثارش کنم. خلاصه از من اصرار و از پدر انکار. زیر بار حرف من نمیرفت. منهم همش میترسیدم که نکنه پدر، عصبانی باشه و بخواد اون مرد رو بکشه. خیلی نگران بودم. وقتیکه به در شرکت رسیدیم، پدر به من گفت: شیرین تو نیا تو. برو اونور خیابون منتظر من باش. من هم گفتم چشم، بابا ولی خیلی مواظب باش. گفت: تو نگران نباش، هر چی میگم گوش کن. من رفتم اون طرف خیابون و پدر رفت داخل شرکت. بعد از دو سه دقیقه دیدم که هر دو بیرون آمدند. پدرم و رئیس با هم. مدتی با هم قدم زدند و صحبت میکردند. رئیس به طرف من نگاه کرد و دید که من اون طرف خیابون ایستادم. بعد از مدتی که قدم زدند و آروم آروم صحبت کردند، رئیس، دستش رو توی جیبش کرد و چند تا اسکناس از جیبش در آورد و به پدرم داد، و در حالیکه دستش رو به آرومی به پشت پدرم میزد، نگاهی هم به سوی من کرد و به تندی به داخل شرکت برگشت.
من هاج و واج مونده بودم که چی شده؟ یعنی چی؟ چرا پدرم چیزی نگفت، چرا کاری نکرد. پدر برگشت پیش من، و بدون اینکه توی صورت من نگاه کنه، سعی میکرد که یک تاکسی صدا بزنه. وقتیکه توی تاکسی نشستیم، من همینطور در سکوتی ناباورانه به پدر خیره شده بودم. پدر از پنجره به بیرون نگاه میکرد. فقط وقتی که به خونه رسیدیم به من گفت: شیرین، اتفاقیه که افتاده. دیگه آب رفته به جوب که بر نمیگرده، سعی کن این موضوع رو پیش هیچکس بازگو نکنی. نذار مادرت بفهمه، طفلک دق میکنه. نگران نباش، من خودم یک کار خوب تو مدرسه واست پیدا میکنم.
اون روز، روز مرگ من بود. اصلا نمیفهمیدم همه اینها چه معنی میده؟ یعنی به همین سادگی پدرم منو فروخت؟
شیرین اینجا به گریه افتاد، بغلش کردم و گفتم: شیرین جان ، خودت رو ناراحت نکن. خدا رو شکر که اونی که میخواستی پیدا کردی و الان خوشبختی. شیرین همونطور با گریه جواب داد: اره، این لطف خدا بود. در ازای اون همه زجر ها، خدا به من پاداش داد و من خسرو رو پیدا کردم. اون برای من مثل یک فرشته هست. تمام داستان منو میدونه ولی به من گفت فراموشش کن.اینا همه مال گذشته بوده، دیگه فکرشو هم نکن. ولی مگه من میتونم؟
بعد از این حرف ها، ما به سالن پذیرایی برگشتیم و به اقایون ملحق شدیم و پس از کمی گفتگو، شب به خیر گفته و هر کدام رفتیم که بخوابیم. اما داستان تلخ شیرین، منو راحت نمیگذاشت و تمام شب به او فکر میکردم…….
مدتها گذشت، و من از شیرین و خسرو کاملا بیخبر بودم.
تا اینکه یک روز گرم تابستونی، وقتیکه از سر کار به خونه برگشتم، دیدم فلورا اونجاست. با خوشحالی بطرفش رفتم، اما دیدم چشمهاش پر اشکه و غم از سر و روش داره میباره. گفتم: چی شده فلورا؟ اتفاقی افتاده؟ فلورا خودشو توی بغلم انداخت و با گریه گفت: خسرو،،،،،، خسرو!
گفتم: چی شده فلورا؟ خسرو چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
با گریه جواب داد: خسرو توی جاده هراز داشته میرفته که مادرشو ببینه، یک کامیون به ماشینش میزنه و خسرو جا به جا میمیره…….
اه از نهادم بر اومد. اصلا نمیتونستم این خبر رو هضم کنم. زانو هام سست شدن و همینطور بی اختیار روی مبل افتادم. همش چهره شیرین به نظرم میومد با اون چشمهای درشت پر اشکش.
بالاخره به خودم اومدم و گفتم: عجب این دختر بدبخته! به این میگن بد بخت واقعی ها. حالا شیرین چکار میکنه؟ چی به سرش میاد؟ ولی فلور هیچ جوابی برای من نداشت.
بعد از چند ماه، دوستان و اطرافیان با هم تصمیم گرفتند که همگی کمک کنند تا مبلغی تهیه کردند و شیرین رو به ایتالیا فرستادند که همونجا تحصیل کنه و بمونه.
از اون روز به بعد، یعنی حدود سی و پنج سال پیش، دیگه هیچ خبری از شیرین ندارم.
امیدوارم که هر جا که هست زندگی شیرین و آرومی داشته باشه.
فلورا یک پسر سی و سه ساله داره به نام خسرو.