امروز فصل بهار است و من از بند بندِ خویش رها گشته ام.
امروز فصل بهار است
پس، ای مرد!لختی واژن را فراموش کن و واژه را بچسب، که چون نیک در آن بنگری، هزار ارگاسم مغزی، بسیار لذت فکری.. .
به به! چه سخنهای نغزی، چه حرفهای بکری!.
امروز فصل بهار است، پس از مرزهای متعارف عدول کن، مرا بطور نامشروط، یکجا با همه دیوانگیام قبول کن. اینها را که من میگویم به بیربطی خودم ببخش؛ چرا که یک پرتگاه نیز اینها را سروده است که یک شاعر بود و در وصف جاذبه شعر میسرود. امروز فصل بهار است و من هم انسانهایی تنوع طلب را دیدهام و هم آدمهای تهوع طلب. امروز فصل بهار است و من دیربازی است که جنون خویش را پذیرفتهام و حرفهای ناگفته را گفته ام.
امروز درین فصل مثل باد در جستجوی زیبائی فرسنگها در دشتها و کوهها وزیده ام. در جستجوی زیبائی با پاهای برهنه همه راههای سنگلاخ و بیراهه را برگزیده ام.
عاقبت، زیبائی را در کف پای زخمی و دمل کرده خویش یافته ام.
امروز فصل بهار است و مرجع تقلید من یک برگ خشک است که به تشویش اذهان عمومی جنگل میپردازد.
امروز فصل بهار است و با این مقدمه که عرض فرمودم میخواستم اضافه کنم که بهار شما به مقدار معتنابهی مبارک باشد!