زندگی من و این شعرها

« شاعر »

 

چاله ای که پر نشود

اسمش

تنهاییِ من است

خلئی که آیینه از آن پذیرایی بکند

ولی خیال نکند

علی

اسمِ کوچک ِتنهایی ست

مردی که هرگز نشود

در کوچه پیدایش کرد

پاسخِ اشکی بر زمین مانده

که چرایش بکند گاو و

بخورد رام و

گریه کند آرام

توی این تاریکی

سالهاست سرفه می کنم

یکی نیست

دستمالی تعارف بکند؟

چاله ای که پر نشود

اسمش

تنهایی من است

تنهایی من

چاله ی تاریکی ست

که خیلی ها در آن افتادند  

و دیگر در نیامدند از آب

برخی در این چاهِ  ویل

سرفرو بردند و با کله

آنطرف دنیا

سردرآوردند

با این اسم

خیلی ها بزرگ شدند

برخی هم کوچک

یک عده خاک می ریختند      می ریزند

یک عده اشک

چه فایده

تنهایی من

چاله ای ست

که دیگر پر نمی شود

 

 

 

 

« جنگ جهانی آخر »

 

ما که باور نکرده بودیم

جنگ تمام شده

وگرنه ترکِ سنگر می کردیم

ترکِ مرگ بر …

و اینهمه خود را خاک بر سر نمی کردیم

ما که باور نکرده ایم

شهرها هنوز حمله می کنند

شالیزارها عقب نشینی

و جنگل از بین می رود

اما جنگ همیشه در بین است

و ما هنوز در « آندرگراندِ کوستاریکا »* می لولیم

مثل وقتی که بمب می آمد به مدرسه

و ما همه می رفتیم زیرِ میز

که پشتِ میز

به آقای از جنگ برگشته ای صندلی بدهند

جنگ دارد

دوباره نزدیک می شود به شهر

تا بهشت زهرا

اینهمه دور ننشیند از تهران

که جای سگ ها و دژبان ها عوض بشود

و زن ها که تازه با لبخند آشنا شده اند

کمی نزدیک تر به گریه بنشینند

ما که باور نمی کنیم

این بار موشکی نمی آید

که صد نفر ببرد

این جنگِ سربازها نیست

همه پر باز می کنیم

و آژیری در کار نخواهد بود

که مهلت بدهد زیر زمینِ خانه ها را پُر بکنیم

این بار دشمنی درکار نیست

زمین سنگری ست

که ما همه در آن پناه گرفته ایم

با بمبِ اتمی دیگر نمی شود

شوخیِ انگشتی کرد

 

*آندرگراند: نام فیلمی از امیر کوستاریکا

 

 

 

 

« عشق تبلیغاتی »

 

جز نامِ تو نیست

آن کلمه

که مثل یک سیگار

می نشیند بر لب و

می زندم آتش

جز نامِ تو نیست

دودی که می دهم بیرون و

حلقه می شود مثل آُ … او…

اوفیلیا!

انگشت نکن در این حلقه

که یک بعله

یک کاره دارت بزند

کور که نیستی ادا در بیاوری

فقط نمی بینی

وگرنه می بینی

پشتِ اینهمه کاغذ

چگونه تبلیغ می شود یک دیوار

جز در این صفحات

که نشان می دهند هنوز زنده ام

سالهاست مرده ام

گوش کن

یکی دف می زند هنوز

در دلم

درد دلی جز این ندارم

 

 

 

 

« دارا »

 

حقیقت این است

که هر چه خواندیم دروغ بود

وگرنه بابا که نان نداشت

دهقانِ فداکار

که باید سوارِ قطار می شد

به دار شد

حسنک کجایی!؟

که از کتابها همه رفتند

جز همین چوپانِ دروغگو

گله را گرگ برداشته

وجانِ کوکب خانم

به لب رسید و کبری

با اینکه تصمیم گرفته بود

مجبور شد

زیرش بزند

دارا هم که آبش از سرگذشت

فقط سارا نداشت

وگرنه آب داشت

نان داشت

حالا که سارا رسیده نانم تمام شده

حقیقت این است

که تنها تو راست می گفتی

چوپان دروغگو!

 

 

 

 

 

« زهرا »

 

اینروزها سارا کم است

دارا به طرز فجیعی کمیاب

علی ولی خیلی

طوری که آقا ابن زیاد و

زهرا زیاد شده

و گور چنان بهرامگیر

که بهشت زهرا توسعه پیدا کرده

وای زهرا

دوباره در کافه شوکا

از فنجان سفیدِ ودکا

سربالا می روی؟

اگر فال چند سارای دیگر بگیرم

دوباره حال می گیری؟

نفت ما را سیاه کرده

وگرنه اینهمه سارا سیاه نمی پوشید

و در همان کافه که هم را می دیدیم

از هم جدا نمی شدیم

 

نشسته ام در کافه

به قدر کافی سرد شده کافی ش

فال بگیرم؟

 

 

 

 

 

« بازخوانی اشیاء »

 

پیش ترها        هی دست می گذاشتم توی دلش

و از بین آنهمه دست

یکی تنم می کردم

دخترکُش

که هر چه بود

عاریه نبود

با قدّی به آن بلندی

چهار پای لاک پشتی داشت

که هر چه می کردم

سانتی متری جُم نمی خورد

حالا ولی با تن و بدن چوبی

پرده را برداشته

پنجره را کشته

گذاشته رفته توی دلِ دیوار

همیشه اینجا چندین دست داشت بر سینه

پُراز کت وشلوار

پُراز کراوات های رنگارنگ

حالا ولی توخالی

مثل من دست خالی ست

کمدِ بیچاره!

 

 

 

 

« مهاجر »

 

توله سگ داغدیده

حالا کجا برود؟

هر چه واق واق داشته

توی گوشِ او کرده

دور و برِ خودش را بو کرده

حرفی نمانده  که دیگر عو بکند

روز      هر چه در جیب داشته رو کرده

شب هم که بیاید

صحنه عوض نمی شود

سهمِ گنجشک هاست

آنچه باران

در کاسه ی حلبی جمع کرده

نه این گدای مهاجر

که در خوابی ابدی

پاهاش را جمع کرده

زیرِ باران   

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!