آخرین تصویر پدرم

سرم را چرخانده بودم و از پنجرۀ قطار بیرون را نگاه می کردم. آن جا روی سکوی مشایعین مردی دستهایش را در کت چهارخانه اش کرده بود و رو به پنجره کوپۀ ما می نگریست. این پدر من بود.

این آخرین تصویری بود که از او در ذهن من نقش بست و هیچگاه آن را از یاد نخواهم برد. دستهایش را درون جیب کتش جا داده بود و با اندام شکسته اش، با قد کوتاهش و با لباس نامتجانسش مرا و رفتن مرا می نگریست. اصلاَ به سرو وضعش اهمیتی نمی داد. کثیف نمی گشت اما خوش پوشی را هم دیگر رعایت نمی کرد. خیلی ساده، همان کارگری بود که بود. آن اوائل اگر مهمانی و یا مجلسی بود در کت و شلوار انگلیسی و کراوات ظاهر میشد و وقار و شخصیت و دانشش باعث افتخار من و شوخ طبعی اش موجب خندۀ همه می شد، اما حال دیگر اهمیتی نمی داد. بعد از انقلاب همه چیز عوض شده بود و دیدگاههای او نیز تغییر کرده بود. حالا زشتی واقعیاتی که همیشه با آنها دست بگریبان بود عریان تر شده بود. بعد از انقلاب خیلی مشکلات برایش پیش آمد و با هر ضربه خم شد و باز ایستاد اما زخم هر کدام بجای ماند. اول در آمد بازنشستگی اش را بخاطر مذهبش قطع نمودند. مانند هر بهایی دیگر پاکسازی شد. پاکسازی! همان بازنشستگی که در سالهای جوانی اش از حقوقش کسر شده بود. سپس جنگ شد و آبادان زیر آتش توپخانه عراق قرار گرفت و خانه را از دست دادیم. دیگر هیچ چیز نداشتیم. فقط ظلم بود و زور و بخت بد. سالهای سختی گذشت اما پدر سپری شد که امنیت می آورد و دوباره ایستاد.

و حالا به عنوان ضربه ای دیگر من می رفتم. فرزندی دیگر به خارج می رفت تا مانند آنهای دیگر که از دیدنشان محروم شده بود فقط صدایش گاهی از آنسو بیاید. حس می کردم شکستگی اندامش و چروکهای عمیق صورتش بیشتر شده. حس می کردم نگاههایش درد بیشتری را بازگو می کنند، و پدرم همچنان بی حرکت به پنجره قطار زل زده بود. می خواست تا چابهار یا لا اقل تا تهران با من بیاید و نگذاشتم. همچنان که مادر را نگذاشتم تا ایستگاه راه آهن بیاید و مادرم همانجا توی خانه گریست. می خواست خودش را نگه دارد اما نتوانست و در آن لحظه آخر که با ساک ظاهر شدم تا از دالان بیرون بروم بغضش ترکید. بغل کرده بود و می بوسید و احساسش بیان می شد. سعی کردم چون همیشه بخندانمش اما بیهوده تلاشی بود.

اما این پدری که صبورانه رفتن مرا می نگریست حتی مرا بیش متاثر می کرد. آسمان را ابر گرفته بود و این خود به تنهایی برای گرفتن دل انسان کافی است. آسمان خفه و ابری و کسالت آور و دل تنگ کننده.

نمی دانستم حال به چه می اندیشد. شاید به این که ممکن است من هم مانند پسر یکی از آشنایان در راه مفقود الاثر بشوم. شاید این که دیگر هیچگاه یکدیگر را نخواهیم دید. درست همان اندیشه ای که من داشتم. پیر شده بود و افراد سالخورده به انواع مختلف در می گذرند. این پدری که هم از فشار خون رنج می برد و هم از مرض قند، و فشارهایی که تمامی نداشتند. ممکن بود تعمیرگاهی را که دایر کرده بود تعطیل کنند چون هنوز جواز نگرفته بود و مذهبش این بار مانع گرفتن جواز گشته بود. آن خانه ای که از دست داد همۀ پس اندازش بود و حال اگر این خانۀ کرایه ای را از دست می داد به آن اندازه پول نداشت که سپرده خانه ای دیگر را بپردازد.

دلم برایش سوخت. برای مردی که همه چیزش را از دست داد به جز لبخندش را. مردی که دوباره همه چیز را از صفر شروع می کرد با این تفاوت که دیگر قوایش تحلیل رفته بود. با سختی بیگانه نبود که از کودکی بدان خو گرفته بود. کودک که بود مادرش را از دست داد و در نوجوانی با مرگ پدر مجبور شد که تحصیل را رها کند و بشود نان آور خانواده. فقط چند سالی قبل از انقلاب نفسی به راحتی کشیده بود و حال سختی ها باز بازگشته بودند.

خیلی صبورانه رفتن مرا می نگریست و هر دم به نظرم شکسته تر می آمد. من آخرین بودم و این اواخر همدمش شده و در تعمیرگاه هم کمک دستش بودم. زل زده بود ونگاه می کرد. اصلاَ تکان نمی خورد. هیچ چیز او را به حرکت وا نمی داشت، فقط گاهی لبخند مصنوعی من را با لبخندی مصنوعی تر جواب می داد. نگاه می کردم و اندیشه های تلخ، این مگسهاس مزاحمی که همیشه هنگام نا امیدی با سماجت خود را میان افکار آدم جای می دهند مرا رها نمی کردند.

پیرمرد وراجی توی کوپه روبرویم نشسته بود و مرتب با لهجۀ دزفولیش حرفهای بی سروته می زد. صدای اولین صوت قطار پدرم را تکان داد. دستهایش را از جیبهایش در آورد و رها کرد. پیرمرد دزفولی حرف زدن گنجشک وارش را ادامه می داد. تنها مکثی کرد و با شنیدن صدای سوت گفت: بالاخره از خواب بیدار شد.

دومین سوت و پس از آن سومین سوت. صدای حرکت کردن. یک تکان ناچیز و سپس حرکتی به آرامی. پدرم به موازات پنجرۀ ما پیش می آمد و دستهایش را تکان میداد. صورتش گرفته بود و میخواست پنهانش کند و من شرمزده از رفتن. رفتن اما ناگزیر بود و این را او و مادرم نیز می دانستند.

پدرم همراه حرکت کند قطار پیش می آمد و قطار کم کم حرکتش را سرعت می بخشید. همانجا بایست، تو که نمی توانی تا ابد همراه این قطار بیایی. ایستاد و آخرین دستها را تکان داد. تا آخرین لحظه سفارش کرده بود که مواظب خودت باش، یادت نرود این را و آن را و سفارشات دیگر. خودش می دانست پند در من جایی ندارد و برای همین می گفت من فقط به تو یاد آوری میکنم.

حالا دستهایش را توی جیب کتش کرده بود و دور شدن مرا تماشا می کرد. به درستی نمی توانستم صورتش را ببینم، هر لحظه دورتر می شدم. اگر اشکی در چشمش حلقه زد همان بهتر که ندیدم.

آسمان همچنان کسالت بار و سمج مانده بود. چند قطره ای شیشه را خیس کرد اما فقط دانه های تک تک و مقطع. قطار به سر و صدا افتاده بود و همان آهنگ همیشگی سفر با ترن را می خواند.

از کنار خانه های خراب، محله های فقیر و کثیف، بچه ها و زنهای فقیر عرب می گذشتیم و از شهر خارج می شدیم. توی خودم بودم. بغض گلویم را گرفته بود. سر برداشتم و بیرون را نگاه کردم. نخلهای اطراف اهواز دستهایشان را به آسمان کرده بودند و خاموش. خاموش مثل پدرم. دلم گرفت و پیرمرد دزفولی همچنان به صحبتهای مسخره اش ادامه می داد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!