اگر به خواندن کوندرا عادت داشته باشی، در طول 149 صفحه “آهستگی” بارها می خندی، چشم از کتاب بر می داری و جایی، نقطه ای را نگاه می کنی و به وضعیت های مشابه در زندگی، فرهنگ و جامعه ی خودت فکر می کنی و گاه به خود می گویی؛ عجب! این موجودات زیبا که روی دو پا راه می روند، با وجود هزاران تفاوت فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی، گاه چه شباهت های عجیبی به هم دارند!
کوندرا در “آهستگی” به تمایل انسان به دیده شدن می پردازد، تمایل به شهرت، گاه در حد شهوت! می گوید اختراع عکاسی به این میل انسان، یاری بسیار داده. یکی از دفعاتی که سر از کتاب بر می دارم، به دورها، به دورانی سفر می کنم که سوادکی پیدا کرده بودم تا حدی که روزنامه و مجله ورق بزنم… در یکی از همین مجلات، یادم نیست چه نام داشت، خبری بود از دو ژاندارم که ببری را در جنگل های مازندران زده بودند. در عکس مربوط به خبر، بنظر نمی آمد که ژاندارم ها ببر را برای حفاظت مردم از خطر، زده باشند. دو ژاندارم سینه ها را پیش داده بودند، تفنگ به دوش و لبخند بر لب، یکی یک پایشان را روی جسد ببر گذاشته بودند که پیش پایشان روز زمین، دراز افتاده بود. از چهره و بر و بالای ژاندارم های لاغرو، تا اندازه ای می شد دریافت که هر دو تریاکی اند اما بادی که به غبغب انداخته بودند به اندازه ی رستم بود که سنگ سر چاه بیژن را جابجا کرده باشد! تلاش کردم با چرخاندن مجله، ببر مادر مرده را در پایین عکس سیاه و سفید، درست لب مرز عکس، کامل ببینم، اما چیز چندان مشخصی از “ببر” دیده نمی شد. طوری که اگر ننوشته بودند “ببر”، محال بود تشخیص بدهی آنچه زیر پای آقایان افتاده، روزگاری یک ببر بوده. شاید ببر بیچاره آنقدر گرسنگی کشیده بوده که پیش از آن که گلوله ای از یکی از این تفنگ ها شلیک بشود، جان را برداشته و جسد را جا گذاشته و رفته بوده. به اندازه ی گربه ای از تن ببر، زیر پای دو ژاندارم بود، و تن لاغروی ژاندارم ها، تمامی عکس را پر کرده بود. انگار خود ژاندارم ها هم باورشان نمی شد که ببری را کشته اند. فکر می کردی اگر قضیه بعکس بود، یعنی ببر، ژاندارم ها را کشته بود، بی تردید عکسی نمی انداخت، طوری که پایش را بگذارد روی جسد ژاندارم ها و سینه اش را باد کند و دندان هایش را نشان بدهد. “کشتن” یا “دریدن” کار هر روزه ی ببر است. برای این کار طبیعی هم نیازی به عکس انداختن و افتخار ندارد. احتمالن اگر خبرنگار عکاسی هم پیدا می شد که به خود جرات بدهد و بخواهد از او عکسی بگیرد، “ببر”، ابتدا بربر نگاهش می کرد و بعد هم یکی از آن خمیازه ها می کشید، و می رفت رد کارش و چند ثانیه بعد هم ژاندارم ها و عکاس را از یاد می برد.
باری، کوندرا می نویسد: “عشق، بنا به تعاریف، موهبتی غیر استحقاقی ست. دوست داشته شدن بدون برخورداری از شایستگی و لیاقت آن، همانا گواه عشق واقعی ست. اگر زنی به من بگوید؛ تو را دوست دارم چرا که با هوش هستی، آراسته و نجیب هستی، دوستت دارم چون برایم هدیه می خری و دنبال زنان دیگر راه نمی افتی و البته به این خاطر که ظرف ها را می شویی و… خب، من مایوس می شوم. چنین عشقی بیشتر تجارتی و خود محورانه به نظر می رسد. خوش آیندتر است که بشنویم؛ “دیوانه وار عاشقت هستم، با وجود این که نه با هوشی و نه نجیب و نه آراسته! دوستت دارم با وجودی که دروغگو، خود پرست و حرامزاده ای”!
طنز پنهان و آشکار کوندرا از این مرزها می گذرد، تا آنجا که می پرسد؛ حتمن دختربچه ی ده ساله ای را دیده اید که سعی می کند خواسته هایش را به دوستان کوچکش تحمیل کند و… با نخوت حیرت انگیزی فریاد می کشد؛ “چون من اینطور می گویم” و یا “چون من اینطور می خواهم”! و ادامه می دهد؛ “هنگامی که شخصی خود را برگزیده می بیند، برای اثبات برگزیدگی اش چه باید بکند؟ تا به خود و دیگران بباوراند که عضوی ساده از یک جماعت معمولی نیست؟”…
دوباره سرم را بالا می کنم و به بچه ها که لخت مادرزاد روی شن ها غلت می خورند، به سرتاسر ساحل، به موج و دریا که با همه ی عظمت و بزرگی اش آرام، در بستر خود غلت می زند، نگاه می کنم و… هیچ دیده اید کسانی را که در یک جلسه ی سخن رانی، بر می خیزند تا مثلن از سخنران سوال کنند. اما هرچه گوش می دهی، هیچ سوالی در گفته هایشان نیست. چیزهایی می گویند، انگار که معمایی مطرح می کنند. بیشتر اوقات سخن ران سعی می کند نظری بدهد و مثلن بگوید؛ “من فکر می کنم اینطور است…” ولی پرسش کننده بلافاصله می گوید؛ “این را که می دانم… منظورم این است که چرا…” و باز سخن ران می گوید؛ “عرض کردم. بنظر من مساله اینطوری ست که…” اما پرسش کننده باز هم قانع نمی شود. چرا که اصلن پرسشی ندارد بلکه می خواهد به شکلی به سخنران و حاضرین بگوید که او هم چیزهایی می داند. کسی هم از او نمی پرسد؛ شما سوال دارید یا می خواهید دیده شوید؟
درست مانند بسیاری از سردمداران جمهوری، که انگار هیچ وقت، حرفی ندارند. “می گویند” چون می خواهند “دیده شوند”! لطفن یک عکس از من بگیرید!
اولین بار است که اثری از “میلان کوندرا” با زبانی نزدیک به زبان نویسنده، به فارسی برگردانده شده. حالا که “آهستگی” را به فارسی و ترجمه ی “نیما زاغیان” می خوانم، اصل اثر در دسترسم نیست تا بدانم چقدر از آن سانسور شده اما کتاب را به صورتی که هست، می شود یک نفس و در یک نشست خواند. و این تنها به کوندرا مربوط نمی شود، که زبان ترجمه هم روان است.
سه شنبه 13 تیر 1385