دشمنشناس برجسته سید علی خامنهای در منزل یک روحانی بیبضاعت، که آنموقع آخوند میگفتند، به دنیا آمد. پدرش آسید جواد خامنهای در مسجد آذریها در شهر مشهد پیشنماز بود، و مادرش منزل بود.
از همان لحظهی تولد نشانههای هوش و بصیرت در او دیده میشد، و همانطور که انتظار میرفت بجای ونگ ونگ کردن دلخراش با صدای بلند و خوشآهنگی فریاد زد ‘یا علی’. قابلهی محترم که از این موضوع هیچ آشفته نشده بود، با خونسردی کامل جواب داد ‘علی یار و نگهدارت بیا بیرون’. بعد به خواهر نوزاد که در اتاق حاضر بود پیشنهاد کرد که اسم طفل نورسیده را ‘علی’ بگذارند.
اینکه چرا قابلهی محترم این پیشنهاد را به خواهر نوزاد داد و نه به مادر نوزاد، نکتهای است که امروز همهی تاریخنویسان بر آن متفقالقول اند. ظاهراً مادر نوزاد، که تنها زن معقول در آن جمع بود، از شنیدن سخنرانی غرای پسرش وحشت کرده و از حال رفته بود.
از آن پس همهی اهالی خانه، رهبر معظم انقلاب را خیلی ساده ‘سید علی’ خطاب میکردند، بدون توجه به این موضوع که این جور خطاب کردن مقام معظم از مصادیق بارز توهین به رهبری است و جرم محسوب میشود.
رقابت با برادر
سید علی برادر بزرگتری داشت به نام سید محمد که کاملاً در حق او ظلم شده بود، چرا که علیرغم اینکه پسر بزرگ خانواده بود، در هنگام تولد هیچ اثری از بصیرت معجزهآسا در او به ودیعه گذاشته نشدهبود. شاید به همین دلیل سید محمد، به گفتهی خواهرش، پسر شیطانی شد که سینما میرفت، قرتی بود، و دور از چشم خانواده مطابق مد روز لباس میپوشید.
همین عدم بصیرت باعث شد که سید محمد، علیرغم فضای خانواده و مخالفت پدر، به دانشگاه رفت و درس حقوق خواند، که بعدها معلوم شد جزء علوم انسانی است و نه تنها فایدهای ندارد بلکه ضرر هم دارد، مضافاً به اینکه فرد حقوقخوانده در جمهوری اسلامی معمولاً به زندان میافتد تا هم کتک سیری بخورد و هم آب خنک سیری. سید علی با بصیرت خدادادیاش نه تنها دانشگاه نرفت حتا دیپلم هم نگرفت، و در عوض برای خوشامد پدرش در حوزهی علمیهی مشهد ثبت نام کرد.
سید محمد همیشه مورد سرزنش پدرش بود. برعکس، سید علی به گفتهی خواهرش، به دلیل همان موهبت الهی، یک آدم خیلی اجتماعی یعنی ظاهرساز و دورو و ریاکار از آب درآمد، که برای آنکه خودش را نزد پدرعزیز بکند خیلی کارها میکرد که لج بقیهی اعضای خانواده را هم درمیآورد.
سید علی در بچگی خیلی دستوپاچلفتی بود. اعتماد به نفس نداشت و درس و مشقاش را هم خوب نمینوشت. اینکه چرا مقام معظم رهبری در کودکی چنین خصوصیاتی داشتهاند، معمائی است که تاریخنویسان تازه از راز آن پرده برداشتهاند. واقعیت این است که سید علی، علیرغم بصیرت ذاتیاش، مشکل بینائی داشت و همهی دنیا را تیره و تار میدید، بدون اینکه خودش یا خانوادهاش از این مشکل آگاهی داشته باشند.
تا اینکه روزی از جلوی یک عینکفروشی رد میشده، وارد مغازه میشود و تصادفاً عینکی را به چشم میزند. میگوید ناگهان همه چیز برای من روشن شد و بالاخره فهمیدم بصیرت یعنی چه و از آن به بعد راهم را در زندگی پیدا کردم. با خوشحالی و نشئگی خاصی از مغازه خارج شدم بدون اینکه به در و دیوار بخورم یا حتا پولی بابت عینک پرداخت کرده باشم.
شربت آبلیموی نواب صفوی
میگویند نخستین تأثیر همیشه مهمترین تأثیر است. سال ۱۳۳۱ سید علی طلبهای سیزده ساله بود که سید مجتبی نواب صفوی او را با سیاست، انقلابیگری، و بیگانههراسی آشنا کرد.
این آشنائی سرنوشتساز نتیجهی اثربخشی یک معجون خیلی ساده بود که دو عنصر اساسی داشت: یک عدد سخنرانی پرشور و بعد یک قاشق شربت آبلیموی تازه. نواب صفوی به رهبر معظم انقلاب گفت ‘بخور، انشاءالله هر کس این شربت را بخورد شهید میشود’.
هفت سال پیش از آن، نواب صفوی گروه فدائیان اسلام را برای ترور احمد کسروی تشکیل داده بود. یک سال طول کشید تا فدائیان اسلام موفق شدند کسروی را ترور کنند. عبدالحسین هژیر وزیر کشور وقت، بجای محاکمهی فدائیان اسلام، تصمیم گرفت از آنها دلجوئی کند. هژیر اصولاً اهل مماشات و کسب تکلیف از نهاد روحانیت بود، به همین دلیل با نهاد دادگستری میانهای نداشت. به اصرار او سید حسین امامی، عامل ترور کسروی، از زندان آزاد شد. همین حسین امامی چهار سال بعد هژیر را که برای مراسم روضهخوانی به مسجد سپهسالار رفته بود ترور کرد که در نوع خود قدردانی بینظیری بود.
سید علی سخت مجذوب شخصیت نواب صفوی و کارنامهی درخشان گروهش شد. فدائیان اسلام تا آنروز چند وزیر و نخستوزیر و نویسندهی شهیر را به قتل رسانده بودند تا راه را برای حکومت مذهب آماده کنند. میگفتند ما باید اسلام را حاکم کنیم.
آخوند روشنفکر
رهبر معظم انقلاب در نوزده سالگی به حوزهی علمیهی قم رفت و در آنجا با رهبر حقیقی انقلاب سید روحالله خمینی آشنا شد و از این طریق توانست چند بار در زمان شاه به زندان بیفتد. اما بدبختانه در قم هم تحصیلاتش ناتمام ماند، چرا که مجبور شد به علت بیماری پدر دوباره به مشهد برگردد. به همین دلیل سید علی هیچوقت مجتهد یا مرجع نشد و سطح تحصیلاتش در همان سطح خارج فقه ماند و هیچگاه به عمق داخل فقه نرسید.
به مشهد که برگشت، به خاطر مرجع نشدن و ابهام در آیندهی شغلی، در ابتدا کمی تا قسمتی از اوضاع دلخور بود. بعدها فهمید که نگرانیاش کاملاً بیمورد بوده و برای رهبر شدن مرجعیت شرط نیست و همان دوستی با اکبر هاشمی رفسنجانی کافی است.
به هر صورت همین سرخوردگی درزندگی حرفهای باعث شد که هر چه بیشتر به ادبیات و موسیقی گرایش پیدا کند، همینطور به استفادهی بهینه از دخانیات و جمعآوری کلکسیون پیپ. در این دوره مقام معظم رهبری به آخوند روشنفکر معروف شده بود چرا که پیپ میکشید و با مهدی اخوان ثالث دوست بود. دآشت کم کم از مسیر اسلام انقلابی خارج میشد که با خواندن نوشتههای علی شریعتی و جلال آل احمد دوباره به صراط مستقیم برگشت.
دوستی با اخوان، بر خلاف دوستی با هاشمی، توزرد از آب درآمد و فایدهای برای مقام معظم نداشت. جریان از این قرار است که بعد از انقلاب، مقام معظم به اخوان ثالث تلفن میزند و میگوید ‘بیا در خدمت حکومت و برای انقلاب شعر بگو’. اخوان در جواب به سبک خودش میگوید ‘ما همیشه بر سلطه بودهایم، نه با سلطه’.
ظاهراً اخوان معنی ‘بر سلطه بودن’ را درست نفهمیده بود. برای راهنمائی اخوان، چند روز بعد در خیابان، عناصر خودسر او را کتک سیری میزنند. مقام معظم رهبری هم در یک سخنرانی اخوان را ‘هیچ’ خطاب میکند، و به دلیل عدم توافق فکری، دوستیاش را با اخوان و بقیهی روشنفکران بهم میزند. اخوان هم در جواب، شعر معروف ‘هیچیم و چیزی کم’ را مینویسد، که به دلیل پیچیدگی فلسفی، کوچکترین تأثیری بر رهبر معظم انقلاب نمیگذارد.
پیشنهاد معقول
دوستی چندین و چند ساله با هاشمی و بهشتی باعث میشود که رهبر معظم انقلاب به عضویت شورای انقلاب هم پذیرفته میشود. ابوالحسن بنیصدر میگوید ‘در شورای انقلاب حتا یک بار هم ندیدم از آقای خامنهای یک پیشنهاد معقول’. تا اینکه یک روز رهبر معظم انقلاب به بنیصدر میگوید ‘تو که ماشین نداری، من دارم، چطوره صبحها من بیام دنبالت و با هم برویم شورای انقلاب’. این پیشنهاد به نظر بنیصدر خیلی معقول میآید و قبول میکند. از نظر تاریخی، ریشهی اختلافات بنیصدر با رهبر معظم انقلاب از همین دوستی ساده و صحبتهای توی ماشین شروع میشود.
رهبر معظم انقلاب که در امر اختلاف پیدا کردن با دوستان سابق تجربهی کافی اندوخته بود، بعدها موفق میشود حتا با رهبر حقیقی انقلاب آقای خمینی هم اختلاف پیدا کند. این اختلاف در جریان بررسی اصل ولایت فقیه پیش آمد. رهبر معظم، که آنموقع رئیس جمهور معظم بود، یکبار در خطبهی نماز جمعه در توضیح این اصل گفت که ولی فقیه در چهار چوب قانون فقط ناظر است و نه حاکم.
آقای خمینی، که اصولاً با هیچ نوع چهارچوب میانهی خوبی نداشت، نامهی تندی مینویسد و میگوید رئیس جمهور چیزی از اصل ولایت فقیه نفهمیدهاست. شاهدان عینی میگویند رئیس جمهور معظم از این نامه خیلی آشفته شد، به پشت بام کاخ ریاست جمهوری رفت، و به تلخی و سختی گریه کرد. تا اینکه موسوی اردبیلی به دلجوئی پیش او رفت و گفت ‘ناراحت نشو، حاکم بودن ولی فقیه که اشکالی ندارد. از کجا معلوم، شاید خودت هم یک روز ولی فقیه شدی’.
بعد موسوی اردبیلی پیش آقای خمینی رفت و از رئیس جمهور محترم شفاعت کرد و رئیس جمهور محترم هم از پشت بام پائین آمد و به دفتر کارش برگشت. ناگفته پیدا است که همین دوستی با موسوی اردبیلی باعث شد که بعدها مقام معظم رهبری با ایشان هم اختلاف پیدا کند.
لوازم رهبری
برخی از تاریخنویسان عقیده دارند که سید علی خامنهای بعد از رهبر شدن کلاً تغییر کرده و آدم دیگری شدهاست. میگویند تنها چیزی که از آن سید علی قدیمی مانده صدایش است. ولی این جور نگاه کردن به مسائل ولایت و رهبری اصلاً درست نیست.
موضوع این است که هر کسی، ولو سید علی، بعد از رهبر شدن، راههای مؤثرتری برای حل اختلاف با رفقای قدیمی پیدا میکند. مثلاً بجای قهرکردن یا گریه کردن میتواند آنها را از کار برکنار کند، یا اینکه در خانهی خودشان یا حتا خانهی اشخاص دیگر حبسشان کند. این موضوع نتیجهی منطقی رهبر شدن است و به سید علی ربطی ندارد.
اصولاً مقام معظم رهبری، از نظر فکری، تغییر چندانی نکرده. آنموقع فکر میکرد رمان بینوایان در کنار امیرارسلان نامدار و حسین کرد شبستری بهترین رمان دنیا است. امروز هم همین نظر را دارد. آنموقع فکر میکرد بهترین نوع شعر، غزل تصنعی عرفانی به سبک هندی است. امروز هم همینطور فکر میکند. آنموقع از احمد کسروی متنفر بود، همینطورازاحمد شاملو، احمد محمود، و همهی احمدهای دیگر ادبیات فارسی، به خصوص از احمدرضا احمدی. امروز هم همینطور است.
اگر مهدی اخوان در آن سالها در مشهد از سید علی نظرش را بطور شفاف دربارهی احکام شرعی و حاکمیت اسلام پرسیده بود، بدون شک همین نظر امروزش را میداد. مواضع فکری مقام معظم رهبری تغییر چندانی نکرده، موضوع این است که قبل از انقلاب، شفافیت در اعلام مواضع فکری، به علت حساسیتهای فرهنگی، باعث اغتشاش افکارعمومی میشد. در حالیکه امروز از نظر مقام معظم، اغتشاش فکری اصلاً مسئلهی مهمی نیست.
حکم حکومتی
مقام معظم رهبری، به صورت کاملاً قانونی، از تمام اختیارات یک مستبد کامل برخوردار است به اضافهی همهی اختیارات الهی که به امور کائنات مربوط میشود. مثلاً میتواند هر وقت دلش خواست حتا احکام اصلی اسلام را لغو کند. از نظر مقام معظم، حفظ اسلام از حفظ اصول اسلام واجبتر است.
منتها به علت سعهی صدر یا تنگی وقت در همهی امور حکومتی دخالت مستقیم نمیکند. این دخالتها معمولاً از طریق بیت ایشان، که از چهارهزار کارمند زبدهی تماموقت تشکیل شده، به طور غیرمستقیم صورت میگیرد. سعی مقام معظم بر این است که تنها در اموری که به حوزهی تخصصی ایشان مربوط میشود مستقیماً دخالت کند. به طور مثال یکبار، با حکم حکومتی، جلوی اهدای جایزهی بهترین رمان سال به احمد محمود را گرفت و ادبیات فارسی را از ورطهی ورشکستگی نجات داد.
در سفری که اخیراً برای دیدار با مراجع به شهر قم رفته بود روی این موضوع تأکید کرد. گفت که معمولاً در سیاستهای اقتصادی دخالت نمیکند چرا که حوزهی تخصصیاش نیست و از اقتصاد چیزی نمیداند. همینطور گفت که زندگی مراجع به عمر این حکومت وابسته است. مقام معظم رهبری همیشه با صراحت کامل سخن میگوید و هیچگاه از جناح خاصی به طور صریح جانبداری نمیکند، به جز یکبار که در نماز جمعه گفت با سیاستهای دوست سابقش هاشمی رفسنجانی خیلی موافق نیست.
مقام معظم رهبری گفت که در امور اقتصادی نظر او از همه بیشتر به احمدینژاد نزدیکتر است، چرا که او هم از اقتصاد چیزی نمیداند.