ما شروع کردیم به حرف زدن با خودمان و گاهگاهی با دیوار و کف چوبی سلولهای در هم فشرده از خون و چرکاب. همانطور که در سلولهای آهنی در هم ریخته شده از رد شلاق و باتوم را به رویمان میبستند، پتو را روی سرمان گذاشتیم تا خدای نهکرده بازجو و نگهبانها اشک صورتمان را نبینند.
همین حالا که به کف پای راستم نگاه میکردم، یک لحظه نتوانستم خوب نگاهش کنم. از شکل و قیافه افتاده بود. اگر افاده نباشد یک لحظه به زنده بودنم افتخار کردم. چطور از پس این همه سال هنوز زنده هستم؟ این همه بازداشتهای قانونی و غیرقانونی را پشت سر گذاشتهام. این همه در دادگاهها منتظر قاضی ماندهام. این همه سعی کردم از سفتی دستبند فرار کنم ولی هر بار بیشتر سفتتر میشد.
اصلن اجازه بدهید کمی صادقتر باشم. من از پس این چند هزار دقیقه چطور توانستهام خودم را از دست ندهم؟ (شوخی میکنم. من خودم را حسابی از دست دادهام، ولی هر بار به طرز ماهرانهای خودم را فریب دادهام. نه، همه را فریب دادهام.)
امروز عصر سوار اتوبوس جنوب به شمال جزیره شدم تا برای ساعاتی در خودم فرو بروم تا فقط ایستگاهها را ببینم، تا آدمهای مختلف را ببینم که چطور از سر کار به خانهشان برمیگردند.
به زنهایی نگاه کردم که چطور در اتوبوس به دوست و یا شوهرشان تکث (text) میفرستادند.
من پیرمرد و پیرزنهایی را دیدم که آرام به روزهای مرگشان نزدیک میشوند. خیلی قشنگ نگاهشان کردم که چطور دستهای خودشان که چروک و از شکل افتاده، را نگاه میکنند.
اصلن اجازه بدهید دوباره به سلولام برگردم. امروز به این فکر میکردم که چطور میشود با خودم حرف بزنم، بیآنکه حتا بغل دستیم بفهمد که با صدای بلند دارم با خودم حرف میزنم.
میفهمید؟ با خودم با بلندترین صدای ممکن حرف میزدم. دارم از خودم حرف میزنم. از خودی حرف میزنم که دوباره خودش را گم کرده ولی به طرز زیبایی عاشق خدای خودش شده. این روزها فقط یک کس را دوست دارم. آن کسی است که در بالای آسمان زندگی میکند. به کسی فکر میکنم که خیلی قشنگ من را میفهمد و همیشه در دقیقهی نود نجاتم میدهد. اجازه بدهید این را هم بگویم که من دست چپم را بیشتر از دست راستم دوست دارم. از من نخواهید توضیح بدهم. یک روز اگر پیش بیاید حتمن داستانش را خواهم نوشت.
«صدای تیر خلاصی زدن به پیشانی رفیقهای زندانیم پس از سالها، هنوز در سرم صفیر میکشد. خانمها و آقایان محترم و دوست داشتنی، باور بفرمایید که جدی عرض میکنم»
این اول گفتوگوی من با یک زندانی سیاسی سابق بوده که در جزیرهی «انگلستان» زندگی میکند.
هنوز پس از سالها، راهروهای زندان را متر به متر میتوانم در سرم و ذهنم تصور کنم.
اتاق یک، اتاق دو، عمومی شمارهی سیزده، اتاقهای انفرادی که به اندازهی قبر بوده. بدون هیچ پنجره و سوراخی در دیوار. هواکشهای پر سر و صدایی که سرم را به درد میآوردند. امان از پشههای گزنده که تا هواکش خاموش میشد، سوزش وحشتناکی به روی پوست ایجاد میکردند.
هوای شرجی شمال، بوی دریا از فاصلهی نزدیک، صدای باز و بسته شدن انفرادیها و اتاقهای عمومی که جا برای نفس کشیدن باقی نمیگذاشت.
شبها که بچهها سیگار میکشیدند، انگار مه به داخل اتاق سرک میکشید. بوی سیگار و پچپچ هماتاقیها، خواب را از سرم میپراکند. اصلن اجازه بدهید از نوجوانی که در پانزده سالگی، زندان رفت حرف بزنم. نوجوان پانزده سالهای احساساتی و خالص که دنیای کودکانهاش را بیرون زندان جا گذاشته بود. با بزرگترهای داخل اتاقها بزرگ میشد و دیوار و محیط زندان، تن و روح جوانش را ذره ذره میخوردند.
به حیاط زندان که میرفت با سنگ به روی دیوارهای تازه سیمان شده، عکس درخت و دریا و کلبه را میکشید. روی سبزههای بلند شدهی کنار دیوارهای حایل دریا و زندان مینشست و با مشتهای کوچکش بغلشان میکرد تا بوی تازهگی در مشامش بچکد.
این روزها در لندن «دادگاه دههی خونین» برپا شده. خیلیها به عنوان شاهد به دادگاه فرا خوانده شدهاند تا از دردهای سالهای گذشته به تن و روحشان حرف بهزنند. خیلی دوست داشتم در لندن بودم ولی باور کنید که توان روحی حضور را از دست دادهام. سالهای بسیاری است که با کابوسها و رنجهای چهار دیواری بسته شده، سر میکنم. شاید اسم «ترس» از مواجهه شدن با صورتهای در هم ریخته و پاهای آش و لاش شده را بشود به رویش گذاشت و شاید اسامی دیگر.
بوی مرگ و نم اتاقهای حادثه از خاطرم نمیرود ولی توان رو در رو شدن با زندانیهای سابق را ندارم. همهی این سالها یک نوع فرار کنترل شده از خیلیها را داشتهام. چهرهی بشاش و شاد و مثبت داشتن از خود ساختن، کار خیلی سختی بوده ولی با تمام وجودم تلاش کردم چند چهره از خودم داشته باشم تا کمتر کسی از من بپرسد «اوه تو، مگه میشه با این شیطونی، زندان هم رفته باشی؟»
اصلن مهم نیست که چند ساعت یا چند ماه و یا چند سال در زندان بودهام. (مگر زندان بیرون، کمتر از زندان واقعی نبوده؟) مواجهه شدن با زندگی واقعی، خیلی ترسناک بوده و هست. هنوز هم پس از سالها حس بازیگری را دارم که هر روز باید ماسک تازهای به صورتش بزند تا بتواند روز خودش را به نحو احسن بگذراند. هنوز هم میتوانم رد رفیقهای خودم را در جایجای حرف زدنهای روزانهام ببینم.
اما از این هم باید حرف بزنم که وقتی به جزیره آمدم، حس کردم که باید آدم دیگری از خودم بسازم.
نمیخواهم مثل احمقها بگویم که خیلی آسان و یا خیلی سخت بوده ولی باور بفرمایید که این تنهاییهای به وجود آمده از من، آدم دیگری ساخت.
وقتی با «انگلیسیها» حرف میزدم از آرامش آنها تعجب میکردم. نه اینکه بخواهم بگویم که همهی آنها محشر بودهاند که مسلمن اینطور نبوده.
من آدم خوششانسی هستم چون در اوایل زمستان به دنیا آمدهام و در زندگیم موقعیتهای فرار از ایستگاههای مرگ و فراموشی داشتهام. در جزیره شروع به تربیت خودم کردم. صرفهجویی و سانسور ذهنم را فراموش کردم. به افکار خودم میدان تازهتری دادم. نه خود سانسوری کردم و نه اجازه دادم کسی به من بگویید که چه بکنم و چه نکنم. تحمل رفتار دیگران را در خودم بیشتر کردم. ولی قرار بر این نگذاشتم که هر آنچه را که قرار است سرم بیاید با کمال میل بپذیرم و حالا این روزها، حساستر به رفتارهای اجتماعی شدهام. کمی کندتر در رفتارهای قبلی شدهام. سرعت عمل کارهایم آهستهتر شدهاند. گوش کردن به درد و دلهای دیگران آسانتر شده است.
باران بیامان جزیره را با تمام وجودم تحمل میکنم، چون در شمال ایران به دنیا آمدهام و باران و مه عملن کاری از پیش نمیبرند.
در همهی این سالها تنها کاری که توانسته آرامم بکند، نوشتن بیامان بوده. هوس نوشتن در من روز به روز بیشتر میشود و به همان میزان آرامش بخشیدن به دیگران و خود، لذتبخشتر شده.
خانمها و آقایان محترم، در پایان میخواهم در کمال متانت این را بگویم که من در جزیرهی «انگلستان» دارم به آنی میرسم که دلم میخواست همیشه باشم، یک انسان بهتر و مفیدتر.
نه ادا است و نه اصول، واقعیت زندگی این روزهای من است.
حرف هایی با دیوار روبرو from had light on Vimeo.