نوشتند حمید سمندریان فوت کرده است. نوشتند که بر اثر سرطان مرده است. نوشتند که حسرت به روی صحنه بردن «گالیله» برشت را داشته است. حمید سمندریان با آن همه شور و انرژی و شوخ طبعی و شادابی مگر می توانست بمیرد و یا در دل حسرتی با خود داشته باشد؟ از حمید سمندریان کلاسهای «فن بیان» را یادم می آید و تمریناتی برای کارگردانی صحنه های جمعی و گروهی در کلاس، بیش از این یادم نیست.
با انقلاب فرهنگی در دوران اولیه جمهوری اسلامی، همه استادان تئاتر از کار برکنار شدند، انقلاب فرهنگی آقای سروش و موسوی و باند اپوزیسیون رسمی کنونی، هیچکدام از این استادان را نپذیرفت و دانشگاه برای چند سالی در دوران جنگ بسته ماند تا دانشگاه را از هر چه غیراسلامی تشخیص داده بودند پاکسازی و نظافت ضد عفونی کنند. در آن دوران شنیدم آقای سمندریان به سبک جماعت تبعید در خارج، رفته چلوکبابی باز کرده است. مگر حمید سمندریان تبعیدی در داخل کشور نبود؟ هیچ دلم نمی خواست بروم و آقای سمندریان را پشت دخل چلوکبابی اش بینم، پس برخلاف بروبچه هایی که دنبال پاتوق می گشتند هرگز چلوکبابی اش را ندیدم. و اصلاً آیا راست بوده؟ الان دیگر در این عصر دروغ و دغل، بسیاری از چیزها را، حتا اگر با چشمان خودم هم ببینم باور نمی کنم.
تابستان 1997 به تهران سفر کرده بودم و به دنبال تکمیل پژوهشی در مورد زندگی فروغ فرخزاد «فروغ در باغ خاطره ها»، یادم بود که فروغ شعرهایی از نمایشنامه ای به کارگردانی حمید سمندریان را ترجمه کرده، اظهارات آقای سمندریان و نقل خاطره ای از فروغ توسط او می توانست جالب و مفید باشد. یادم نیست از طریق چه کسی و چطور تلفنی پیدایش کردم. به محلی که درس می داد زنگ زدم، یادم رفته بود که ایران همیشه کشور مدیران و مدیر عامل هاست؛ هر نوع برخورد کنکرت و شفاف ممنوع است. گفته بودم فقط از او یک سئوال دارم و زیاد وقتش را نمی گیرم اما برای همین مجبور شدم چند بار شماره را بگیرم و تا آقای سمندریان بیاید و گوشی را بگیرد، از شخصی که پشت تلفن بود و نمی شناختمش حالش را پرسیدم، گفت «نه خانوم، چیزیش نیست، فقط اون موای فلفل نمکی، که اونم نگر داشته برا رد گم کردن»
آقای سمندریان تلفنی برایم توضیح داد که نمایشنامه «زن نیک سچوان» را خودش ترجمه کرده است و فقط قسمت های شعر برشت را از آلمانی به فارسی ترجمه آزاد می کرده و به فروغ می گفته و فروغ آن قسمت ها در زبان فارسی به شعر تبدیل می کرده است. ازش تشکر کردم و خداحافظی.
امروز می بینم که از فروغ فرخزاد که جفت شعر بود تا حمید سمندریان، همگی در گورستان خفته اند. حسرتش دردناک است ولی مگر ایرانی بدون حسرت آزادی و هنر کم مرده است؟ تعداد ایرانیانی که فکر می کنند این روزها گذراست و سرانجام به سر کار و بار خود باز خواند گشت، پس از گذشت سی و چند سال، روز به روز بیشتر می شود و امروز دارد سر به میلیونها می زند و تمامی ندارد و باز دوره می کنیم این روزگار را. ما که میرا و شکستنی و آسیب پذیر و رفتنی هستیم با حسرت دنیا را ترک خواهیم کرد؛ و بدبختانه هیچ نمی دانیم آیا روز سعادت بشر، سرانجام زمانی فرا خواهد رسید یانه؟
اهل تعارف و تشریفات نیستم. تسلیت نویسی و بیانیه نویسی هم نمی کنم و هنوز نمی خواهم باور کنم که «پرنده مردنی است»، پس همیشه در ذهنم پروازشان و روزگار بهروزی شان را به خاطر می سپرم.
یادشان گرامی