ما آئونی رو دوست داشتیم و آئونی هم با ما حال میکرد. دست و بال ما تنگ بود و پولی نداشتیم خرج اینور و اُنور رفتن و تفریح بکنیم، اغلب تو لابی هتل میشستیم و گپ میزدیم. گاهی وقتها هم اگه پاش میافتاد و میخواستیم یه حالی به خودمون بدیم یه «بیرا» میزدیم.
شهناز هم تو هتل تنها زندگی میکرد. خیلی کم تو لابی دیده میشد. هر وقت ما رو میدید از دور بدون اینکه تو چشمامون نگاه کنه یه سلام کوتاه میکرد. بعد هم سرعت قدمهاشرو تندتر میکرد و میرفت. شهناز چند سالی از ما بزرگتر بود. بیست و پنج شاید.
یه روز شهناز بر خلاف همیشه اومد جلو، تو چشمامون نگاه کرد و گفت بچهها من دارم میرم یه هتل دیگه. امیدوارم کارتون زود درست بشه و برین. ما هم براش آرزوی موفقیت کردیم. دیگه ندیدیمش.
تقریبا یه ماه بعد بود که آئونی یه روز اومد و گفت شهناز رو دیده. گفت با هم رفتن هتل شهناز و یواشکی رفتن بالا تو اتاق. آئونی گفت شهناز رو کردم. ما گفتیم نوش جانت آئونی.
یه روز که تو لابی نشسته بودیم، یک مرد کت و شلوارپوش اُومد و نشست پیش ما. مصری بود. تنها اومده بود ترکیه که چشمش یه خوده زنهای بیحجاب بیفته. میگفت ترکیه بهشته.
ما گفتیم: بٍکی تو دیگه از کجا اومدی؟
مرد مصری دو تا انگشتر طلا دستش بود. با آئونی عربی حرف میزد و با ما هم انگیسی.
فرداش آئونی گفت: بچه ها این یارو میگه پولداره.
فرزاد گفت: بیایین تلکهش کنیم.
فرشاد یه غری به برادرش زد و پا شد و رفت.
من گفتم: من هستم.
رفتیم مصریه رو پیدا کردیم و یه خوده باهاش خوش و مشرب کردیم.
فرزاد بهش گفت: بهت نمیآد اهل حال و حول باشی. تا حالا لب تر کردی یا نه؟
مرد مصری که اسمش سعید بود بهش برخورد.
قیافه گرفت و گفت: من از اون مشروبخورای قهارم.
فرزاد بهش خندید و گفت: برو بابا ما و گرفتی انگار، هیچ به قیافت نمیآد.
سعید جریتر شد.
گفت: من تا شبی سه تا پک نزنم نمیرم بخوابم.
فرزاد گفت: کاری نداره اگه راست میگی امشب میریم رستوران. همین جمع چهارتایی خودمون. میخوریم و مینوشیم٬ هر کی زودتر مست شد صورتحسابرو میده.
سعید ساکت شد و لبخند از رو لباش پرید. اول یه نگاهی انداخت به آئونی و بعد هم به من. مثل اینکه میخواست میزان جدیت پیشنهاد فرزاد رو تو چشمای ما بخونه. بعد دوباره نیشاشرو باز کرد و گفت: باشه.
فرزاد گفت: پس قبوله؟
گفت: قبوله.
آئونی رو نمیدونستم ولی میدونستم که ظرفیت خودم دو سه پک بیشتر نیست. ولی خیالم از طرف فرزاد راحت بود.
فرزاد و فرشاد قبل از انقلاب دو سال آمریکا بودن. بعد از انقلاب اومده بودن ایران. جنگ شروع شده بود و اینا هم مثل خیلیای دیگه نمیتونستن از کشور خارج شن. میدونستم فرزاد تو اون دو سال خیلی آتیشها سوزونده بود. سیگار و مشروب که هیچی، مواد هم زده بود. فرزاد میگفت تو لوس آنجلس یکروز همسایشون که اونم یک پسر همسن خودش بوده در رو زده و گفته بیا با هم سکس داشته باشیم. فرزاد هم گفته بوده باشه و پسره رو راه داده بود تو. تو رختخواب به پسره میگه اول من. پسره هم قبول میکنه. فرزاد پسره رو میکنه و بعد که پسره میگه خوب حالا پشتو بکن نوبت منه، فرزاد میزنه زیرش و پسره رو از خونه میندازه بیرون.
فرزاد ۲۱ ساله و بود فرشاد ۱۹ ساله. من هم ۲۰ ساله بودم و این وسط بُر خرده بودم. برای اینکه خرجمون کمتر بشه هر سه یه اتاق گرفته بودیم.
عصر طرفای ساعت ۶ از آکسارای با اتوبوس رفتیم میدان تکسیم. زرق و برق و رنگ و بوی مغازه ها و تابلوها عوض شد. لباس آدمهایی که از کنارمون تو پیاده رو میگذشتن تر و تمیزتر شد. تابلوی یک رستوران شیک و گران قیمت نظرمونرو جلب کرد. از سعید پرسیدیم بریم تو گفت بریم تو.
رستوران شلوغ بود. رومیزیهای سفید و اتوکشیده. گارسونهای سفیدپوش و اتوکشیده. منو رو که اُوردن و به قیمتا که نگاه کردم به خودم گفتم دهنمون سرویسه اگه برنامه فرزاد نگیره. موجودی جیب من و فرزاد و آئونی رو اگه روی هم میریختیم پول یه وعده غذا رو هم نمیتونسیم بدیم. غذا سفارش دادیم. بعد هم یکی یک شات ویسکی که سلامتیگویان در عرض ده ثانیه رفت پایین. گفتیم شات دوم رو اُوردن. اون هم ده ثانیه نشده تا ته استکان رفت تو خندق بلا. از اینجا به بعدش من و آئونی جا زدیم. شکم من خالی بود و هنوز هیچی نشده سرم افتاده بود به دور. گارسونها میاُومدن و میرفتن. یک چیزهایی میگفتند و میپرسیدن که من دیگه نمیفهمیدم. فرزاد و سعید به شات چهارم رسیده بودن که غذا اومد. یادم نیست غذا رو چطوری خوردم ولی با پر شدن شکمم حواسم کمی برگشت. حساب شاتهای فرزاد و سعید رو از دست داه بودم. فرزاد با کمر راست مثل اول شب روی صندلی نشسته بود و هیچ اثری از مستی توش دیده نمیشد. سعید برعکس چشماش دودو میزد و همونطوری که نشسته بود تلوتلو میخورد. یک شات دیگه رفتن بالا. حالا آئونی سعید رو گرفته بود که از صندلی نیفته روی زمین. سعید دیگه نمیتونس حرف بزنه. فرزاد آخرین استکان خالی رو گرفت به طرف سعید و پرسید:
ـ بگم یکی دیگه بیارن یا میری جا؟
سعید نمیتونس حرف بزنه. دور دهنش کف کرده بود.
فرزاد گفت شرطرو باختی و بعد دستشرو بلند کرد تا گارسونی که از نزدیکی میز رد میشد صورتحساب رو بیاره.
گارسون یک تکه کاغذ اندازه کف دست با یه رقم درشت گذاشت روی میز. آئونی کیف سعید رو از تو جیب کتش دراُورد و یه دسته پول گذاشت رو میز.
پا شدیم و رفتیم بیرون. تو خیابون تاکسی گرفتیم. حال سعید بد بود. سرشرو گرفته بود میون دستاش. به هتل که رسیدیم پول تاکسیرو کیف سعید داد. آئونی زیر بغل سعید رو گرفت و بردش طرف آسانسور. سعید تو آسانسور بالا اُورد. متین که پست شب هتلرو داشت فحش داد.
فردای اونروز تو لابی نشسته بودیم که سعید اومد. گفت پولامرو بدین. گفتیم پول بی پول، شرطرو باختی. سعید تا وقت برگشتنش دیگه با ما حرف نزد.
دو سه هفته بعد یه روز آئونی اومد و گفت باید از هتل بره. گفت پولاش دارن تموم میشن، گفت میره خونه یه آشنا که خرجش کمتر بشه.
دو سه ماه بعد یه روز آئونی اومد و به ما سر زد. لاغر شده بود. گفت به کمک احتیاج داره. گفت پولاش ته کشیدن. ما گفتیم خودمون هم پول نداریم. اشک تو چشمای آئونی جمع شده بود. گفت باور کنین من از طرف مادربزرگم ایرانیام، یه خوده پول به من قرض بدین. ما خودمون هم پول نداشتیم. انور پولامونرو و پاسپورتای تقلبیمونرو ورداشته بود و غیب شده بود.