در نبردی کوتاه در کِبرادا دِ جورو (Quebrada del Yuro) پای چپِ فرمانده گلوله میخورد و او زخمی میشود.او را به همراه سیمون کوبا (Simeón Cuba) دستگیر و او را به منطقهای به نامِ لا ایگرا (La Higuera) میبرند و در مدرسهای از آن منطقه زندانی میکنند،اتاقهای دیگر از جنازه انقلابیون پُر میشود.
دولت بولیوی از رادیو اعلام میکند که ارنستو گِوارا (Ernesto Guevara) در نبردِ روزِ گذشته جان باخته است.مشخّص است که خبر از سفارتِ اَیالات متحده آمریکا ساخته و پرداخته شده است.فرمانده که زخمی و خسته بود؛تحتِ بازجویی فِلیکس رودریگز (Félix Rodríguez) قرار میگیرد و پس از بازجویی رودریگز با فرماندهٔ دستهٔ نظامی سرهنگ تِران ( Mario Terán) صحبت کرده و او را از تصمیمِ دولت با خبر میسازد.رودریگز به تران دستور میدهد که او باید فرمانده را طوری بِکُشد کنند که جنازهٔ فرمانده قابلِ شناسایی باشد و همچنین نشان دهد که او در هنگامِ جنگیدن در نبرد به قتل رسیده است،او باید از زیرِ گِلو هدف گیری کند.
سرهنگ تران دو نفر از سربازانِ خود را انتخاب کرده و واردِ اتاق میشود،تران اندکی صبر میکند بلکه فرمانِ تیر باران لغو شود اما خبری از قسمتِ فرماندهی درین رابطه به او نمیرسد،وقتی که او و آن دو سرباز واردِ اتاق میشوند،فرمانده به روی یک نیمکتِ کهنه نشسته بود و بلافاصله به سرهنگ تران رو میاندازد و میگوید:
ـآمدید مَرا بکشید .
تران سرش را به پایین انداخته و با سکوت این حرف را تأئید میکند و فرمانده با صدایی رسا میپرسد:
ـ دیگران (انقلابیون) چه گفتند ؟
تران پاسخ میدهد که :
+ دیگران هیچی نگفتند .
فرمانده با رویی آرام میگوید:
ـ مشخص است،آنها شجاع و قهرمان بودند.
درین لحظه بود که سرهنگ تران میدید که فرمانده با چشمانی روشن او را مینگریست،ترس و لرزی عجیب بدنِ تران را در خود میپیچانید.شاید وحشتش این بود که فرمانده با یک حرکتِ غافل گیر کننده اسلحه را از او بِرباید،در همین حال بود که چِه گِوارا به او میگوید که :
ـ آرام باش،نفسِ عمیق بِکِش و درست هدف گیری کُن،تو میخواهی یک مَرد را بکشی.
با این گفته فرمانده؛سرهنگ تران به عقب میرود،اسلحه خود را در میآورد،حالا به در نزدیک شده است،چشمانش را میبندد و به سوی فرمانده شلیک میکند،او که از قبل زخمی بود از نیمکت به زمین میاُفتد،از او خونِ زیادی به بیرون میریزد،تران دوباره به سمتِ او شلیک میکند، اینبار گلوله به بازوی او اِصابت میکند و گلولههای دیگر قلب و شانه او را سوراخ میکنند.
فرمانده در ساعتِ ۱۳:۱۰ روز ۹ اکتبر سالِ ۱۹۶۷ میلادی کشته ميشود.
***
ممنوع الورودی من به کوبا لغو شده و در آستانه بازگشت به آنجا هستم و بارِ دیگر به یادِ فرمانده بزرگ،آزادیخواهِ لاتین اِرنستو گِوارا ( Che Guevara) ،ملقب به چِه میاُفتم.
در این سالها همیشه سعی کردم خودم فرمانده را از آن چیزی که از او باقی مانده بشناسم،مردی بلند پایه که تنها خواسته او این بود که همگان در آسایش و آرامش زندگی کنند و از حقّی یکسان در زندگی برخوردار باشند.برایم مهم نیست دیگران در رابطه با او چه فکری کرده و چه تصّوری دارند،برای من او مردی بوده است آزادیخواه و یک انقلابی به تمام معنا،یک سوسیالیستِ نمونه،شخصی که میتوانست از بهترین لذّتهای دنیا بهره گیرد و بهترین زندگی را داشته باشد اما او راهِ دیگری را انتخاب کرد و مردانه درین راه جان بخت.
در دشتها و جنگلهای آمریکای مرکزی و جنوبی همچنان نام او را به بزرگی یاد کرده و خاطرش را گرامی میدارند،مانندِ او دیگر زاده نشده است.
و من درین پایانِ غم انگیز دلم میگیرد،صدای او در گوشَم زنگ میزند،حرفهایَش همچنان برایم تازگی دارند و اشکم را پاک کرده و به یادش سیگارِ برگی روشن میکنم… بِدرود فرمانده .