با درود؛
مدتی پیش یکی از دوستان ایمیل زد که از فعّالیّتهای اینترنتی در جهت آگاهی دادن و کسب آگاهی در رابطه با اوضاع سیاسیاجتماعیفرهنگی ایران خسته شده و علاوه بر این دیگر فرصت اینگونه فعّالیّتها را ندارد. در ادامه ذکر کردهبود که چگونه اینگونه فعّالیّتها بر زندگی شخصی و امور زندگی شخصی او اثر گذاشته و به اجازه رسیدگی به امور مهم زندگی را نداده است. به همین جهت تصمیم گرفته بود که از اینگونه فعالیتها دست بکشد تا بیشتر بر روی امور زندگی خود تمرکز کند.
به دنبال این ایمیل دوست گرامی، بسیاری دیگر از دوستان و آشنایان دیگر اینترنتی او آغاز به ابراز تأسف از فقدان او در گفتمانهای حال و آینده اینترنتی شدند. اما نکتهی که کسی به آن تاملای نپرداخت این بود که این گفتمانها و “آگاهی دادن/آگاهی کسب کردن” اینترنتی نسبت به حجم زمان و توانی که از زندگی روزمره یک یک ما میگیرند، چقدر موثر هستند. آیا برای نجات ایران و ایرانیان از این گرداب جمهوری اسلامی کار موثرتری نمیشود انجام داد؟
غرق در این اندیشه بودم که تجربهی از ایام جوانی هنگام فعالیتام در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور یادم آمد.
آنهائی که در شاخههای مختلف ولی متحد کنفدراسیون (محوریون، احیأٔ، میانه، ملیون، …) فعّال بودند به خاطر دارند که این سازمان دانشجویی با وجود طیفهای مختلفی که در آن فعّال بودند چقدر منضبط و سازمانداده بود و عمل میکرد. برای من که در آن زمان یک دانشجو بودم همیشه سبب تعجّب بود که چگونه اعضا و رهبری شاخهها که طبعاً دانشجو بودند میتوانستند وقت آن را بیابند که هم درس بخوانند و تحصیل کنند و هم آنهمه نوارهای سرود و اسلایدهای حول موضوعیات سیاسی تهیه کنند، آکسیونهای مختلف را در سراسر دنیا تنظیم و تهیه و هماهنگ کنند و کمپینهای مختلف سیاسی را برنامهریزی، هدایت، و تنظیم نمایند. من که خود دانشجو بودم به زحمت وقت آن را پیدا میکردم که به جلسات محلی کنفدراسیون در دانشگاه خود بروم چه رسد به آن همه کار که در بالا ذکر کردم.
علاوه بر این برخی از دبیران محلی کنفدراسیون، مثل علی و دانیال در شیکاگو، که با آنها آشنایی پیدا کردهبودم در ضمن سال تحصیلی به صورت نیموقت و در تابستانها به صورت تمام وقت اشتغال به کار برای در آوردن خرج تحصیل خود نیز داشتند.
این موضوع برایم ناروشن ماندهبود تا اینکه در اکتبر ۱۹۷۷، گروه ما تصمیم گرفتند که مرا به نمایندگی خود به کنگره سالانه کنفدراسیون در فرانکفورت، آلمان بفرستند. کنگره کنفدراسیون در آن سال در روزهای آخر دسامبر ۱۹۷۷ و روزهای اول ژانویه ۱۹۷۸ بود. برای این کار هر یک از اعضای گروه کوچک دانشگاهی ما ۴۰ دلار در جهت خرید بلیت پرواز من اعانه کردند. به هر حال، داستان کوتاه کنم، جلسات و نحوه برگزاری کنگره کنفدراسیون روی من اثر عمیقی گذاشت. باور آن سخت بود که یک سازمان دانشجویی کار و هدف خود را آنقدر جدی بگیرد و مهم بشمارد. اما در نشست کنگره فرانکفورت چیز دیگری نیز توجه مرا جلب کرد و آن حضور تعداد زیادی از “پیشکسوتان” کنفدراسیون بود که سنّ آنها از ۳۰ به بالا بود و در حد سنّ یک دانشجو ( ۱۸الی ۲۵ سال) نبود.
در صحبت با آنها فهمیدم که یکی از آنها در شیکاگو زندگی میکند گرچه من او را تا آنزمان ندیده و ملاقات نکرده بودم. سالها پیش به قصد تحصیل عالیه به آمریکا آمده بوده، ازدواج کوتاهمدتی با یک خانم آمریکائی داشته و الان به رانندگی اتوبوسهای مسافری اشتغال داشت. چند تن دیگر از این پیشکسوتان در آلمان سکونت داشتند و دیگری در فرانسه. یک پیشکسوت دیگری در دانمارک سکونت گزیده بود…. در صحبتها فهمیدم که تمامی آن پوسترها، آهنگها، سرودها، نمایش اسلایدها، و کارهای انتشاراتی کنفدراسیون بیشتر حاصل تلاش این پیش کسوتان بوده و هست. در حقیقت اشتغال اصلی این پیش کسوتان منحصراً فعالیتهای سیاسی اینگونه بود. آن چند پیش کسوتی که در آلمان زندگی میکردند از سازمان رفاه اجتماعی آلمان (سوسیال) یاری مالی برای هزینه زندگی دریافت میکردند. این در مورد آن پیش کسوتانی که در فرانسه و دانمارک و…بودند واقعیت داشت و آنها نیز از سازمانهای رفاه اجتماعی کشور محل سکونت خود یاری میگرفتند. حال فهمیدم چگونه بود که فرصت و وقت آن را داشتند که به آنهمه کارهای سازماندهی، تهیه انتشارات و غیره را انجام میدادند ——- ادامه تا بعد