عادت های کوچک، مرا شکل میدهند
و رویای بزرگ
مرا از یاد برده است
با صدای آدمک ساعتی بیدار میشوم
پاجامه ام را میپوشم
و پیراهنم را به سر میکشم
دستم کلید برق دستشویی را میجوید
و با پلک بسته بر تخت مینشینم
قلمروی من به همین چهاردیواری کوچک ختم میشود
کارگزاران من، فکرهای من اند
که همزمان با شرشر پیشاب در پایین
از تاریکخانه ذهن من به اطراف پراکنده میشوند:
“چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟”
دست چپم حلقه کاغذین را میجوید
و دست راستم دسته سیفون را میفشارد
با پیاله دستانم از دهانه شیر آب میگیرم
و رسوب خواب را از چهره ام میزدایم
و در برابر آینه قدی
از همزاد خود میپرسم:
“کیستی؟ و چه میخواهی؟
و چرا سنگینی یک روز دیگر را
چنین سبکبارانه بر دوش میگیری؟”
به آشپزخانه نمیروم
تا به عادت همیشه
ظرفهای شسته را سرجایشان بگذارم
کتری را بر اجاق گاز بنشانم
نان را در نان برشته کن جا دهم
شوخ از پیازچه باز کنم
دسته ای ریحان بشویم
و همراه با پنیر و گردو و فنجانی چای دمخیز
بر پیشانی میز صبحانه بگذارم .
نه! این بار با دستهای خالی پهنای قالی را میپیمایم
و بی آنکه دگمه رادیو را بفشارم
و بگذارم تا آشوب جهان مرا از خود بی خبر سازد
پشت به پنجره و رو به دیوار
بر جای همیشگی خود مینشینم
و بر زیربشقابی مشمائی خیره میشوم
که رد پایی از چاشت پیشین را بر سینه دارد:
“چرا جویدن؟ چرا دندانهای خسته را برهم کوبیدن؟
چرا آب دهان را با خمیر نان درهم آمیختن؟
چرا تنور معده را دوباره افروختن؟
و شیره حیات را از دل هر لقمه برگرفتن؟
و با هر جرعه آب مارهای افسرده تن را
بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟”
آفتاب اینک از گوشه پنجره سر زده است
و لکه های رنگ را دزدانه بر دیوار روبرو میپاشد
در تابستان از گوشه آشپزخانه آغاز میکند
و در پاییز از “گلهای آفتابگردان” ونگوگ
اما اکنون فصل زمستان است
و خورشید گردش خود را در خانه من
از دیوار روبروی میز صبحانه آغاز کرده است
از او میپرسم:” ای خورشید!
چند بار این راه رفته را پیموده ای؟
چند بار گذاشته ای تا زمین به دور تو بچرخد؟
و خود چند بار در مدار خویش گشته ای؟
چه میخواهی و چه میجویی؟
و چرا هر روز به خانه من می آیی؟
سرت را از بالش ابر برمیداری
و آرام آرام در هر گوشه و کنار سرک میکشی
و به درون هر نهانخانه راه میگشایی؟
به من بگو
چرا هر شب این راه رفته را باز میپیمایی؟
و هر بامداد بر جان تاریک من نور میپاشی؟”
اما آفتاب لب به سخن نمیگشاید
آفتاب می آید تا دلیل آفتاب باشد
و پیش از آنکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانه دیوار رسیده است
و تا من پشت راست کنم
و برجای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشه راست بر چهره من فرو افتاده است
و آرام آرام بر پوست سرد من دست میکشد
و مرا از همه پرسشهای گزنده تهی میکند
نه! آفتاب از خود نمیپرسد:
“چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز همان راه رفته را پیمودن؟”
آفتاب بی هیچ پرسشی میتابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردش خود ملول نمیشود
و در طبیعت آفتابی خود شک نمیکند
و از بخشش بی دریغ نور کور نمیشود
چشمانم را زیر نوازش نور میبندم
از قاطعیت آفتاب پر میشوم
و به عادت های کوچک خود می اندیشم
که گاهی مرا از رویای بزرگ زیستن بازمیدارند.
مجید نفیسی
14 نوامبر 2004