من هم به سبک مانی پیامبر همزادی دارم (مبادا یک دفعه خدای نکرده فکر کنید که من هم ادّعای پیامبری دارم!) که گهگاه با من صحبت و درد دل کرده، پرسش هائی مطرح می کند. اخیراً مدّتیست که مرتّب از من می پرسد: “فکر می کنی که رنگ چشم و پوست تاثیری در فکر و رفتار یک انسان می تواند داشته باشد؟” گفتم مثالی برایم بزن تا منظورت را بهتر بفهمم.
گفت: “مثلاً من که رنگ چشمم آبی و رنگ پوستم سفید است خودم را به غربی ها بیشتر نزدیک می بینم گرچه که در ایران زاده شده و تا سن سی و چند سالگی پا از ایران بیرون نگذاشته و فامیل آن چنان مستفرنگی هم نداشتم که هیچ بلکه برعکس بیشترشان خشکه مقدّس مذهبی هم بودند. با این همه انقدر که با چشم آبی ها و مو بورها دمخورم با هم وطنانم نیستم.”
گفتم: “می توانی مثال شخصی تر و ملموس تری برایم بیاوری؟”
گفت: “مثلاً زمانی که من نوجوان بودم و در دبیرستان درس می خواندم، هر وقت که با دوستان و هم کلاسی ها به گردش می رفتیم یا در خیابان قدم می زدیم حتماً سعی می کردم که به هنگام عبور از خیابان از روی خط کشی عابر پیاده عبور کنم. همین موضوع باعث خنده و تفریح دوستانم می شد و می گفتند اگر نرگس در زمستان بخواهد از خیابان عبور کند باید چند روزی صبر کند تا ماموران شهرداری برسند، خیابان را تمیز کنند و خط عابر پیاده را از زیر برف بیرون بکشند تا او بتواند از خیابان رد شود.”
گفتم: “آنچه که گفتی تا حدّی منظورت را بیان می کند. مثال های دیگری هم در تایید گفته ات داری؟”
گفت: “من در ایران که بودم مرتّب تصادف رانندگی داشتم در حالی که از وقتی که درخارج از ایران زندگی می کنم میزان تصادفاتم بسیار اندک شده حتّی می توانم بگویم که به صفر رسیده است.” و ادامه داد: “بگذار مثال دیگری برایت بیاورم. من همیشه وقت شناس بوده ام. چون فکر می کنم که وقت طلاست؛ چیزی که مرتّب در کودکی می شنیدم و هیچوقت مورد استعمال و استفاده اش را نمی دیدم. در خارج از ایران هم بر خلاف سایر هم وطنانم همیشه هرجا که دعوتم کنند سر وقت حاضر می شوم. در مهمانیهای ایرانی به میزبان می گویم هروقت که واقعا مرا در منزلت می خواهی به من بگو. چون چند بار اتّفاق افتاده که میزبان گفته به عنوان مثال ساعت 8 و وقتی که سر ساعت 8 من به آنجا رسیدم، میزبان هنوز آماده نبوده است چنان که یک بار از فرط خجالت مجبور شدم بگویم که من زودتر آمدم تا شاید بتوانم کمکی به شما بکنم.”
گفتم: “خوب حالا کی گفته که این فرهنگ و متعلّقاتش بهتر از مال ماست؟”
گفت: “منظور خوبی و بدی نیست. فقط مسالۀ تفاوت هاست. مرتّب به آنها فکر می کنم و به نتیجه ای نمی رسم. فکر کردم شاید تو بتوانی کمکم کنی.”
گفتم: “فکر نمی کنی که این خصوصیّاتی که برای غربیان بر شمردی بیشتر سطحی است و وقتی به عمق مسائل فکر کنیم می بینیم که آنها هم خالی از خلل و مبرّی از معایب نیستند.”
گفت: “منظورم این نبود. تو داری موضوع را عوض می کنی. منظورم این بود که چرا من به غربیها و طرز رفتارشان شبیه ترم، منظورم خوبی و بدی نیست. به طور کلّی صحبت می کنم. بگذار مثال دگری برایت بزنم. یکی از دوستانم که روان پزشک است و سال هاست که در خارج از ایران زندگی می کند با مباهات می گفت من هر وقت به ایران می روم بلافاصله مثل ایرانی های داخل ایران رانندگی کرده همچون آنها رفتار می کنم. از این حرف او هوش از سرم رفت. به او گفتم به جای این که سرمشقی باشی برای آنها، سعی می کنی که تمام تخلّفات آنها را انجام دهی؟ امثال ما که در خارج زندگی می کنیم و به نحوۀ منظّم تر و قانونی تر رانندگی آشنا شده، مجبور به رعایت آنها هستیم و به آن عادت کرده ایم باید این شیوه را به آن طرف آبیها (این اصطلاحی ست که تازه از یک فیلم ایران یاد گرفته ام!) بیاموزیم نه آن که خودمان مرتکب آنها شویم.”
خلاصه چه دردسرت بدهم از این مثال ها فراوان دارم و هرچه فکر می کنم جزهمین رنگ چشم، رنگ مو و پوست، وجه دیگری برای این تفاوت فکری و رفتاری پیدا نمی کنم. شاید این رنگهای ظاهری، مناسباتی داخلی و مغزی دارند وسرانجام هم اثر آن را برروی رفتار و طرز تفکّر می توان مشاهده کرد. شاید هرچه رنگ زیادتر، احساس گرائی، تعصّب و هیجانی بودن شدیدتر و بیشتر و هر چه رنگ کمتر، صفات بالا هم کمتر. شاید خرد گرائی، منطقی فکر کردن رابطۀ مستقیمی با رنگ چشم و رنگ پوست داشته باشد.
به او گفتم که جواب درست و منطقی ای ندارم که به او بدهم و او شاید بهتر باشد این سؤالات را با یک متخصّص ژنتیک مطرح کند.
دست آخربا پرخاش گفت: “توکی یک جواب درست و حسابی به من داده ای که این دفعه بدهی! ایکاش همزاد یک آدم درست و حسابی شده بودم.”
مهوش شاهق
چهارشنبه 23 نوامبر