در این صبح جمعه پائیزی و کسالت بار تهران که باران یک ریز می بارد، زل زده ام به عکسی قدیمی و رنگ و رو رفته از همفری بوگارت و لارن باکال. گمانم صحنه ای است از فیلم ” داشتن و نداشتن” محصول سال 1944 که از روی کتابی به همین نام “To have and have not”نوشته ارنست همینگوی ساخته شده است. سیگار گوشه لب بوگارت، آرایش موهای خط ریش و سری که انگار پیرایشگر ماهری با مهارت با شانه کردن هایش کمبود موهای وسط سرش را کاملاً پوشانده، چشم نوازند. بوگارت در این عکس طناب پیچ شده ولی به قدری با خونسردی و اعتماد به نفس( الگانت) به چهره همبازیش نگاه میکند که انگار قصدش تبلیغ سیگار و طناب است نه بازی در فیلمی جدی. لارن باکال به نقطه ای موهوم خیره شده و انگار مسئله ای مهمتر از توجه به حرفهای بوگارت ذهنش را مشغول کرده است.
گوینده اخبار هواشناسی تلویزیون سعی دارد ادای مجریان CNNرا در بیاورد و با لحن خودمانی و در عین حال تصنعی می خواهد بگوید که باران حالا حالا ها خواهد بارید. به هر قیمتی است تصمیم دارم بزنم بیرون. بدون چتر.
از مدتها قبل میخواهم بروم جمعه بازار پارکینگ فردوسی که حالا دیگر خیلی مشهور شده. چند گزارش تلویزیونی ازش دیده ام. میخواهم از نزدیک ببینم. شال و کلاه میکنم و به قولی پاشنه چاروقهایم را میکشم بال. زنم طبق معمول رفتنم را کاری ابلهانه میداند و نوید میدهد که امروز نهار باجاناق هایم مهمانمان هستند. بدون خداحافظی میزم بیرون. به هر زحمتی خودم را میرسانم میدان فردوسی. دلم میخواهد فاصله بین میدان تا چهار راه استانبول را در این هوای بارانی پیاده طی کنم. قبل از انقلاب اغلب مغازه های این خیابان به کلیمی ها تعلق داشت که فکر میکنم همین الان هم وضعیت چنین است. هفت روز هفته (غیر از شنبه ها) و حتی امروز هم که جمعه است، صرافی ها و چرم و نقره و سکه فروشان بازارشان گرم است. دلال های ارز در حالی که دسته ای یک دلاری در دست دارند ومرتب در هوا تکان میدهند زیر گوش عابران زمزمه میکنند: دلار، پوند، یورو… و سرانجام بعد از گذر از ابتدای خیابان منوچهری به چهار راه استابول میرسم. در اصلی سفارت انگلیس درست روبروی خیابان منوچهری کمترین نشان از شکوه گذشته دارد در حال حاضر میان دیوارهایی مثل زندان وپادگان محصور مانده است. خاطرم است که قبل از انقلاب روی دیوارها طرح های هلالی و قوس های معماری ایرانی چشم نوازی داشتند. الان بر بالای دیوار سفارت دوربین هایی نصب شده ند که ظاهراً خیابان و مراجعه کنندگان سفارت را مد نظر دارند.
وارد خیابان استانبول که می شوی درست بعد از عبور از سفارت ترکیه به پارکینگ فردوسی میرسی.پارکینگ طبقاتی است و همه دستفروشها از شهرداری برای روز جمعه در مقابل پرداخت پول مجوز گرفته اند. طبق معمول بساط خوراکی و نوشیدنی در همه طبقات بر قرار است. خیلی ها انگار آمده اند شکمی از عزا در بیاورند. ظاهراً چند روز است غذا نخورده اند و به قول فرانسوی ها مثل گرگ، گرسنه اند. هر جوری آدمی در طبقات پارکینگ وول میخورند. از هر سنی. برخی فقط تماشاگرند و عده ای خریدار کالاهایی که خودشان هم دقیقاً نمیدانند چیست. مثل کشورهای جدید التاسیس که با عجله سعی در تنظیم تاریخ اثبات وجودشان هستند و به دنبال همه اشیای قدیم میروند که مبین این ادعا ها باشند، اغلب خانواده های ایرانی به ویژه تازه به دوران رسیده ها هم به دنبال رادیو لامپی های قدیمی هستند تا با نصبشان در اطاق پذیرائی به مهمانان خود نشان دهد که پدر بزرگشان همیشه به دنبال کالای فرهنگی بوده است. تلویزیون های NTSCکه همزمان با شروع فعالیت تلویزیون خصوصی ثابت پاسال در سال 1957 وارد بازار تهران شدند مشتریان خاص خود را دارند. سماور و استکان نعلبکی و کاسه بشقاب های قدیمی هم جای خود دارد. درست مثل خانواده های آمریکایی که در اوایل قرن بیستم در تگزاس و فوران نفت به ثروت باده آورده رسیدند و برای نشان دادن تشخص شروع به خرید تابلوهای نقاشی گران قیمتی کردند که نمی توانستند حتی نام نقاشش را تلفظ کنندچه بسا کلاه بردارانی که تابلوهای جعلی را به نام اصل به آنها حقنه کردند و این روزها نوادگانشان به این ارزش های خیالی می بالند. در پارکینگ فردوسی هم از این جعلیات زیاد است. تا دلت بخواهد قلیان هایی با تنگ های رنگی منقش به تصویر ناصرالدین شاه می توان دید. شاه قاجار کلاه گلدانی با جقه الماس گذاشته و ظاهراً کت و شلوار پوشیده و کروات خوش رنگی زده است و لبخند ملیحی بر لب دارد و انگار همین
امروز صبح آرایشگرش همه موهای سبیلش را حاضر غایب کرده و خط ریشش را ماهواره ای زده است. دیدن چهره بازدیدکنندگان بیشتر از دیدن خرت و پرت های دست چندم حال میدهد. بعضی از مردان چنان اصلاح و ریششان را سه تیغه کرده اند که انگار قرار است برای مراسم رژه آماده شوند و فرمانده قرار است سان ببیند. زنان هم از پوشش ساده تا هفت قلم آرایش عمه قزی در نوسان هستند. البته بعضی وقتها هم مثال الماسی در کاهدان کالا های جالبی برای فروش عرضه می شوند. دوره کامل مجله لایف برای سال 1952 که در شماره اول سپتامبر آن به مناسبت انتشار رمان “مرد پیر و دریای ارنست همینگوی” عکس جالبی از این نویسنده را با سبیل و بدون ریش مشهورش انداخه اند. این عکس واقعاً محشر است. می خواستم این دوره را بز خری کنم. فروشنده که پیرمرد درشت اندام بود با انگشتر های عقیق در انگشتان دست چپ کاملاً به ارزش این مجلات آگاه بود. قیمتشان برای من گران بود. نخریدم. علاوه بر اینها، زنم با ورود هر گونه کتاب و مجله به منزل مخالف است. می گوید اول چاه بکن بعد منار بدزد. توی آپارتمان 100 متری کتاب می خواهی چکار؟جائی هم پوستر و آنوس فیلم های قدیمی را مردی باط کرده بو که انگار قرار است تا چند دقیقه دیگر در مراسم تدوین شخصیت مهمی در کلیسای نوتردام شرکت کند. کت و شلواری مشگی و بی نقص. کرواتش واقعاً محشر است. صورتش مثل داستین هافمن است. بیشتر به نظر میرسد مراقب نگاه های نامحرم به پوسترهایش است تا فروششان. ملغمه است از پوستر های مختلف. فیلم های لیلی و مجنون، رضا موتوری، آهنگ دهکده و انسان پرنده جلب نظرم را میکنند. عنوان انگلیسی فیلم لیلی و مجنون را Laili Maznun نوشته اند (از خواندن مظنون می خندم، فروشنده اخم میکند) و پائین تر از همه عنوان An East India Poduction جلب نظر یکند. قیافه خود فروشنده بهترین پوستر این بساط است.
همه فروشندگان با آوردن دستیارانی مواظب بودند که کسی کالاهایشان را ندزد و به اصطلاح شاپوری نرود. هر کسی مرز بساط خود را با دقت و وسواس از همسایه خود جدا کرده است. داشتم از تماشای آدم هایی که در بین کالاهای بنجل وول میخورند، خسته میشدم. باید بر میگشتم خانه و باجاناق های ابلهم را برای یک نهار دیگر تحمل میکردم. سلانه سلانه می آمدم پائین که در طبقه هم کف فروشنده ای نظرم را جلب کرد. قیافه اش درست مثل امبرتو اکو نویسنده ایتالیائی بود. البته با لباسهایی مندرس و ریشی به هم ریخته. بر خلاف فرشندگان دیگر توجهی به مراقبت از کالاهایش که با شلختگی دور و برش پهن شده بودند نداشت. باید بگویم که بر خلاف امبرتو که همیشه کروات میزند، فروشنده،پیراهنی سفید و چرک بر تن داشت بدون کروات و صد البته با کلاه شاپوئی درست مثل امبرتو.
کرایه طبقه اول بیشتر از بقیه است. امبرتو لابد فروشش بالاست که در اینجا بساط کرده است. به بساطش نزدیک می شوم. راستش بیشتر از کالاهایش دیدن و صحبت با خودش برایم جالب است. با صدای آرامی سلام میدهم و می گویم که قیافه اش درست مثل نویسنده ایتالیائی امبرتو اکو است. شانه هایش را بالا می اندازد. علاقه به همصحبتی ندارد. با چاقوی ضامن دار که حالا سالهاست آنتیک شده و دیگر کسی از آن استفاده نمیکند، هندوانه ای را درست مثل پرتقال والبته با دقت پوست میکند. یادم است پدر بزرگم هم همین کار را میکرد. هیچ دور ریزی ندارد. بهره وری بالاست. بارانی رنگ و ر رفته و مشگیش را روی صندلی انداخته و چنان مشغول هندوانه خوری است که انگار هیچ عجله ای برای فروش کالاهایش ندارد. نمیدانم که چرا مجذوب چشمان بی حالت و خمار و رفتار بی تفاوتش شده بودم. در کنار بساطش نشستم. حدس زدم که باید سیگاری باشد. بدون هیچ عجله ای دو نخ سیگار را که همیشه از زنم پنهان کرده بودم از ساق جورابم بیرون می آورم یک را بر گوشه لبم میگذارم و دیگری را به سوی امبرتو دراز میکنم. محلم نمیگذارد. سیگارم را می گیرانم. پک ملایمی زده و عجله ای در بیرون دادن دودش نمیکنم. امبرتو اکو به آرامی بارانیش را از روی صندلی بر میدارد. احساس میکنم که داره خودش را جم و جور میکند و به من مشکوک است. سعی دارم خودم را به کالاهای بساطش علاقمند نشان دهم. مثل همه آدم های خنگ، تازه بعد از بیست دقیقه از دیدن صندلی که تا چند لحظه قبل بارانی امبرتو رویش بود یکه میخورم. خدای من این صندلی واسیلی است. صندلی راحتی آلمانی اطریشی که می گویند به افتخار واسیلی کاندینسکی (نقاش روس) به این نام خوانده شده. از سال 1926 تولید می شود و هنوز هم بین همه کسانی که خوره صندلی های راحتند طرفدار دارد. به گفته متخصصان مبلمان منزل، ماتحت بشری روی هیچ نشیمنگاهی به اندازه این صندلی راحت نیست. قیمتش در اروپا در شرایط حاضر حدود 1500 یوروست. البته در رنگهای مختلف. شرط می بندم که مردیکه خنگ متوجه ارزش این صندلی نیست. حتماً قدیمی هم است. طبقات تازه به دوران رسیده ایران علاقه ای به اینگونه صندلی های دست و پا گیر ندارند. شاید بتوانم به ثمن بخص ازش بخرم. امروز می توانم پیش باجاناق هایم پز بدهم. این همان الماس در کاهدان است. حدس میزدم که بین این همه اجناس به درد نخور چیزی با ارزشی می توان یافت. آمدنم ارزش دیدن این صندلی را داشت.
هنوز هیچ چی نشده تاریخ جعلی برای صندلی که هنوز رو هواست و نخریدم جور میکنم. عبدالحسین میرزا فرمانفرما وقتی با خواهرش ملک تاج خانم نجم السلطنه (مادر دکتر محمد مصدق) عکس میگرفت بر روی این صندلی نشسته بود و من از وراث شازده این را خریدم (شاید هم هدیه گرفته ام) از ابهام با شکوهی که پیرامون نحوه مالکیت من بر این صندلی در بین باجاناق هایم می پیچید خوشم می آمد. می توانم بگویم که گراف فن شولنبورگ سفیر کبیر آلمان در تهران این صندلی را به شازده هدیه داده بود. یکی برای شازده و دیگری علی اکبر داور وزیر دارائی مقتدر رضا شاه. اگر بتوانم صندلی را به قیمت مناسبی از امبرتو بخرم! وای چه شود؟ می توانم در مهمانی امروز پوز همه باجاناق ها و خواهر های زنم را به خاک بمالم. می توانم به همه این تازه به دوران رسیده ها بفهمانم که من با اشراف قدیم تهران حشرو نشر داشتم و این هم دلیل محکم آن. صندلی واسیلی. خیلی دلم می خواهد روش لم بدهم و زیر چشمی و با تفرعن به همه نگاه کنم. وای اینه سمبل شکستن همه سنت ها. بهترین نمونه هنری رفاهی بعد از جنگ جهانی اول. خیلی دلم میخواهد گوش مفتی گیر بیاورم و مدتها در باره ساختار مدرن این صندلی صحبت کنم. لوله های راست و بی انحنای آن در تقابل با مبلمان های سنتی اروپایی است که دربار های وین و پاریس پرچمدار آنها بودند. آنقدر در رویای تصاحب صندلی بودم که نمیدانم چند دقیقه ماتم برده بود و زل زده بودم به صندلی. صبح که از خانه بیرون آمدم اصلاً قصد خرید نداشتم. هه خریداران را هم در دلم مسخره میکردم که با پرداخت پول می خواهند سابقه درخشانی برای خود بخرند. حالا خودم به همان درد گرفتار شدم. نه پول زیادی همراهم بود و نه عابر کارتم را بر داشته بودم. دل به دریا زدم و از امبرتو اکو قیمت پرسیدم. اولش با ایماء و اشاره فهماند که قصد فروش ندارد و آن صندلی وسیله است شخصی. به نشستنم ادامه دادم. خیلی زود فهمید (تو بگو تظاهر کرد) که مشتریم. با بالا آوردن دو انگشت دست راستش (نشان و وسط) به من فهماند که قیمتش 20 هزارتومان است. به هر زحمتی بود دو اسکناس تازه ده هزار تومانی از جیبم بیررون آوردم و به سوی امبرتو دراز کردم. با نگاهی عاقل اندر سفیه فهماند که از مرحله پرتم. نمیدانم چرا مثل بنی آدم حرف نمیزد. یک آن عین برق گرفته ها از جا جهیدم. منظور امبرتو، 200 هزارتومان بود. با خودم گفتم آنقدر خر نیستم که بابت مشتی لوله زنگ زده و چرم و برزنت رنگ و رو رفته 200 هزار تومان بپردازم. اگر زنم بفهمه پوست سرم را میکند. یعنی من آنقدر ابله شده ام که این مردیکه کاریکاتور امبرتو با آن ریش مسخره اش، 200 هزارتومان بابت این صندلی لگنیش منو تیغ بزند. نه داداش من نیستم. با اراده یک جنگجوی سرخپوست از جایم بلند شدم تا زود به خانه برگردم.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که برگشتم تا آخرین نگاهم را به صندلی مورد علاقه ام بیندازم. انتظار داشتم امبرتو زیر چشمی مرا نگاه کن. تو خودش بود با دقت داشت آخرین ذرات هندوانه اش را میخورد. سرش را بالا نمیگرفت انگار مطمئن بود کسی به اموالش دستبرد نخواهد زد.
به قول سعدی میروم و از سر حسرت به قفا می نگرم—خبر از پای ندارم که زمین می سپرم. بد جوری عشق این صندلی به دلم افتاده. انگار یک جورهایی عاشقش شده ام. دارم به مفهوم Objectophiliaفکر میکنم. تصمیم دارم به هر قیمتی این صندلی را به دست آورم. با شرمندگی و دست از پا دراز تر بر میگردم پیش امبرتو اکو. بازهم نگاهم نمیکند و هیچ نمیگوید. تو خودش است. پولی همراهم نیست. ساعتم را که زنم سالها قبل در جشن تولدم هدیه داده برای معاوضه پیشنهاد میکنم. قیمتش خیلی بیشتر از 200 هزارتومان است. بدون اینکه به ساعت نگاه کند، با اشاره سر به من میفهماند که قبوله. به سرم میزند که بروم و هفته آینده برگردم. مطمئن بودم که این صندلی آشغال را کسی نخواهد خرید. یک آن از بیم بازخواستهای زنم تنم میلرزد. مثل بند بازی که در حال عبور از روی طناب است، دلم میخواهد بازی را تا آخر ادامه بدهم. با بی میلی ساعتم را باز کرده به امبرتو میدهم. ازم نمیگیرد و اشاره میکند بگذارم کنارش تا وقتی هندوانه خوریش تمام شد، آن را بردارد. فکر نمیکردم اینقدر به ساعت مچیم بی احترامی کند. شیار عمیقی را روی چاقوی ضامندارش دیدم. حتماً یک طرفش را هم تصویر گوزنی حکاکی شده با شاخهای در هم پیچیده. درست مثل چاقوی پدر بزرگم.
به هر زحمتی است صندلی را از پارکینگ بیرون آورده و دنبال وانتی میگردم که تا منزل حملش کنم. غم از دست دادن ساعتم را زود فراموش میکنم. از اینکه می توانم تا چند دقیقه دیگر روی صندلی واسیلی بنشینم، احساس خوشایندی دارم. فکر میکنم پیروزی بزرگی به دست آورده ام که زنم از درکش عاجز است. در ذهنم تاریخ طراحی و ساخت صندلی را مرور میکنم. سرانجام صندلی محبوبم را به خانه می آورم. زنم در آشپزخانه مشغول است و متوجه ورودم نیست. مهمانان هنوز نیامده ند. عین لشگر سلم و تور یک هو سر و کله شان پیدا میشود. دستهایم را شسته و لباس عوض میکنم. زنم نگاه تحقیر آمزی به صندلی می اندازد و میگوید: تو هیچ گاه این عادت آشغال خری را از سرت بیرون نمیکنی. این توالت فرنگی چیه گرفتی. چون مهمانان در راهند خیلی غر نمیزند. از اینکه همه از دیدن صندلی تعجب کرده و به من تبریک خواهند گفت، قند تو دلم آب می شود.
همان طوریکه حدس میزدم همه با هم رسیدند و طوری با ما احوالپرسی کردند که انگار سالهاست همدیگر را ندیده ایم. همه گرسنه بودند و مشتاق خوردن نهار.صندلی محبوبم زود تر از آنچه فکر میکردم کشف شد. مسن ها و جوانان به یک اندازه به قول فرانسوی ها آنترسان موضوع بودند. منهم از خدا خواسته عین فرعون باد به غبغب انداخته و پاسخ های مبهمی به سئوالات میدادم. قرار شد کالبد شکافی صندلی باشد بعد از نهار. در فاصله صرف غذا، خدا را بندگی نمیکردم. حالت کسی را داشتم که با بوگاتی در خیابانهای تهران میراند و از تماشای نگاه های حسرت بار جوانان کیف میکند. تنها کسی که اصلاً به موضوع توجهی نداشت، اصغر آقا باجاناق بزرگم بود که خواربارفروشی دارد ولی قبلاً سالها سمساری بزرگی داشت. تحت فشار زنش شغلش را عوض کرده. بعد از نهار انگار دید چشمانش تقویت شد و وقتی همه بعد از کلی تعریف و تمجید از صندلی اطرافش را خلوت کردند، با بی میلی به بررسی صندلی پرداخت. خیلی راحت آن را برگرداند و با دقت چرم های رنگ و رو رفته اش را ورانداز کرد. با نوک کارد میوه خوری به برآمدگی کوچکی داخل چرم کشید. مرا صدا کرد و انگار بخواهد خبر مرگ عزیزی را بدهد درگوشم زمزه کرد: کلاه سرت رفته! با تعجب زل زدم به دهنش. اشاره کرد که با دقت به صندلی نگاه کنم. با لهجه ترکی غلیظی ادامه داد: همان موقع که سمساری داشتم از این کلاه ها خیلی به سرم رفت. خوب نگاه کن: بی انصاف حتی نخواسته اند از لوله های یک پارچه استفاده کند آشغال لوله ها را سر هم جوش داده اند. آن قدر عجله داشتند که خاک روی جوشها را نکنده اند. خوب نگاه کن. دیدم درست می گوید درست زیر چرم بازوی راست محل جوشکاری مشخص بود. فکر میکنم در یک لحظه چند سال پیر شدم. این چرم ها هم با روش های شیمیائی کهنه شده اند و اصیل نیستند. فکر میکنم کل صندلی در چند روز گذشته و با عجله سرهم بندی شده تا به بازار جمعه پارکینگ فردوسی برسد.
صندلی واسیلی تبدیل شد به بنای یادبود حماقتم. به سرم زد که جمعه بعد ببرم و پسش بدهم و ساعتم را بگیرم. شبها وقتی همه خواب بودند، صندلی واسیلی مثل مجسمه های قبایل آدم خوار آفریقائی به نظر میرسید.فکر نمیکردم اینقدر ساه لوح باشم.
یک هفته به اندازه یک قرن گذشت. جمعه بعد صبح زود از خواب بیدار شدم. زنم همش غر میزد و برایم توضیح میداد که سالهاست ساده لوحی من برایش ثابت شده است.چیزی برای گفتن نداشتم. وقتی امبرتو اکو را از دور دیدم که درست مثل هفته قبل کنار بساطش نشسته، همه چیز آن قدر عادی به نظرم رسید که فکر کردم از هفته قبل همینجا مانده و تکان نخورده است. داشتم به سرعت با صندلی لعنتی نزدیکش میشدم که مردی سر راهم سبز شد. عین جن گیر بود. وقتی حرف میزد لبهایش آن قدر کم از هم باز می شدند که فکر میکردم صدا از ضبط صوتی از داخل جیبش به گوش میرسد. خیلی شمرده فهماند که سعی نکن عصانیش بکنی. دیوانه است. دکتر ها توصیه کرده اند این جوری خودش را سرگرم کند. اگر سر به سرش بگذاری با آن چاقوی ضامن دار میزند تو شکمت. قبلاً این کار را کرده. ترسیدم. نمیدانستم چکار کنم. صندلی لعنتی واسیلی را گذاشتم زمین و نشستم روش. انگار تو دستشوئی نشسته ام. فکر نمیکردم اینقدر احمق باشم.
مردی داشت به امبرتو نزدیک میشد.امبرتو بارانیش را از روی صندلی کنار دستش برداشت. یک صندلی واسیلی بود درست مثل همانی که من خریده بودم. مرد نگاهش قفل شد بر روی صندلی. رفت نشست در کنار بساط امبرتو. داشت در باره قیمت صندلی از امبرتو میپرسید. امبرتو درست مثل هفته قبل دو انگشتش را بلند کرد. خواستم بلند شده و داد بزنم که: من خر شدم تو نشو. کنترلی بر اعصابم نداشتم. دهانم باز شد ولی صدائی از آن در نیامد. انگار فیلمی قدیمی و سیاه و سفید میدیدم. مرد مشتری ساعت مچیش را باز کرد و به امبرتو داد و صندلی را با اشتیاق فراوان برد. درست مثل من. یاد عکس مشهور و سیاه و سفیدی می افتم از عکاس خبره آسوشیتدپرس ادی آدامزEddie Adams . در بیست و پنجم نوامبر سال 1963 بعد از خاتمه مراسم تدفین جان کندی رئیس جمهور آمریکا، کاردینال جان جوزف اوکانر John Joseph O Connor پرچم آمریکا را که در طول مدت مراسم بر روی تابوت جان کندی بود، به ژاکلین کندی تحویل میدهد. صورت ژاکلین در این عکس تجسم همه ناباوری ها و غم عالم است. من هم اصلاً باور نمیکنم همه این اتفاقات یک هفته واقعی بودند و من باید با آنها کنار بیایم.
بیرون از پارکینگ و چند قدم بالاتر عده ای جلوی سفارت انگلیس، به قطع درختان باغ قلهک اعتراض می کنند. مامور پلیس جوانی SMS را که دریافت کرده به دوستش نشان میدهد هر دو با شیطنت می خندند. دوباره باران شروع کرده به باریدن. دو سیاه پوست با هیکل های گنده سعی دارند چمدانهایی را که از خیابان منوچهری خریده اند در ماشینی که نمره سیاسی دارد جا بدهد. نمی توانند.عابران می خندند. شده عین فیلم های لورل و هاردی.
دلم آنقدر گرفته که انگار هیچگاه نخواهم خندید.میخواهم ساعتها آهنگ های غم انگیز کوچه بازاری خوانندگانی را بشنوم که صدایشان پر خش و رگه و غمی پنهان در خود دارند. چقدر راحت کلاه سرم رفت. آمده بودم با کمترین هزینه گذشته باشکوهی بخرم. هالوئی به سادگی کلاه سرم گذاشت تاریخ باشکوهی رقم نخورد. حالا با این روحیه آینده ام در خطر است. فکر میکنم مرگ باید چنین طعمی داشته باشد. برخی ابیات شعر بلندی از آنتونیو ماچادو Antonio Machado(1875-1939)شاعر اسپانیائی را زیر لب زمزمه میکنم.
در شبی تابستان
پنجره مهتابی ام باز مانده بود
که مرگ، از درگاه خانه ام به درون آمد
به بسترم نزدیک شد
بی آنکه حتی به من بنگرد
و با انگشتانی بس باریک
چیزی بسیار ظریف را شکست
مرگ