گوشه از از داستان در دهلیز تاریک ابدی…یکی از شش پاره داستان های کوتاه از کتاب گذر کولیان:
ابن دایه! ها ابن دایه! برات شکر آوردم. خبر خُش داری بگو ها! از زایر نگو. زایر رو خودم با همی دستام دفنش کردم. وسط همو خاکستون تو بُندر. یادته ابن دایه؟ هرچی می کندیم شن و ماسه بود؟ بیا دهنتو شیرین کن دگه ازش خبر بد بیرون نیاد. بیا همی یه حبه قند سیفید رو که خودم برات زیر لبام ترش کردم بگیر به منقارت که روزت تلخ نباشه. دگه هم ُصبا منو بیدار نکن. تو رو به علی بذار یه پلک بخوابم. هر شب تا کله ُصب خواب زایر و اقدس و بچه هارو می بینم. از اول شب پشت تابوتاشون راه میرم. هر چی هم میرم، به خاکستون نمیرسم. وختی هم که میرسم، قبر از ماسه پر شده و باس دوباره بکنیم. هیشکی هم نیس یه کلمه الله یاری بده. به زانوهام نیگا کن ابن دایه!جوونی ها جلو کارفرما برا یه لقمه نون کبره زد بود. بعدش هم هر روز سر خاک زایر. ابن دایه دگه پاهام نمیگیره ها! تا میام دم ُصب بخوابم، تو آواز میخونی. بیا همی دو قاشق شکر رو بخور کامت شیرین بشه. ابن دایه ها! تو رو به علی بیا و دست از سر ای کور خدا زده بردار. دگه بسه خاکستون رفتن. به خدا دگه برام کسی تو زندگی نمونده. هر کی بود و هر کجا بود، زودتر از خودم رفت. په ای چه معصیتیه که ما می کشیم؟ آدم وختی میمیره جماعت براش گریه میکنن. بیدار نیس که بشنفه. ولی وختی آدم عزیزش میمیره باید براش خون گریه کنه. حالا هم کارم کشیده به همی مشهد که فرقی با خاکستون نداره. ابن دایه؟ دیشب از خونه جماعت تریاک دزدی؟ میگی نه، په ای بو از کجا میومد؟ تموم حیاط رو گرفته بود نزدیک بود پاسبونا بریزن سرمون. دگه بساط کی رو بهم زدی؟ بساط خوشی ما رو که زایر بهم زد. همو روز که حیدر بابا رو گذاشت پیش ننه بزرگش و برگشت بُندر. یعنی یکی نبود بگه آخه اون جغله که خرجی نداشت. یه کاسه آب خلیج و چن تا چنگو که با خشکه هیمه جوش اومده باشه.؟ آدم وختی نزدیک خلیجه، به هیشکی نمک گیر نیس جز خدای بالا سری! ابن دایه بذار برات بگم ها! بساط مارو زایر بهم زد. گوش کن چی میگم ها! اگه اذیتم نکنی سفر بعد با خودم می برمت عسلویه. می برمت فامیلات رو ببینی. همونایی که از اونور آب میان. همو پر سیاهای عبا به دوش. اقلا اونا زیارت آقا رفتن و مردم رو ایجوری عذاب نمیدن. ایجوری هم شبا الحان نخون. نه خیال کنی از صدای شومت میترسم ها! دُرُسته که ریخت و قیافه ات رو نمیتونم ببینم، ولی زلفی میگه خیلی ناجوری. زلفی میگه چشات مث دو تا یاقوت قرمز میمونه. ما طیر ندیدیم از چشاش خون بیاد. یادمه وختی از اجباری برگشته بودم بُندر، اومدی خاکستون سر خاک بابام. خودت بودی ها نه؟ همو جوری که الان میخونی او وختا هم همی جوری زار میزدی. چشات خونه ها ابن دایه؟ تو برا کی زار میزدی؟ تو هم جُفت داشتی رفت اون ور آب؟ تو برا چی توی خاکستون زار میزدی؟ خب یادم مونده! مه از ای الحان حزین که شبا میخونی وسط انقلاب زیاد شنیدم. اولاش میگفتن آواز مادرای بی پسره! بعدش گفتن پدرا بچه هاشون رو خاک میکنن. اووخت گریه خواهرا بود که رفته بودن پول فشنگا رو بدن و جسد برادراشون رو بگیرن. میگفتن قرمساقا دخترای مردم رو میگیرن و پس نمیدن. گوش کن چی بهت میگم ابن دایه! ما که وسط انقلاب یه شب چشممون رو به استراحت نبستیم. پسر شهید ندادیم ولی بندرهم کم جوون نبود رفت جلوی فشنگ اجنبی. بعدش هم که جنگ شد. خدایی اش نمیدونیم انقلاب بد بود یا جنگ؟ همی جوری تابوت جوونا بود که رو شونه های پیرمردا میومد
.