حکایت معروفی است:
کربلایی عباس و پسرش حسن به رود خانه ای رسیدند و پوست خرسی روی آب شناور دیدند. کربلایی گفت حسن، اگر این پوست رو از آب بگیریم توی بازار به قیمت خوبی میخرند.
حسن در رودخانه پرید که پوست خرس را از آب بگیرد غافل از این که خرس زنده در آب است ،خرس با حسن گلاویز شد و همچنان که در رودخانه می رفتند به نزدیک صخره ها رسیدند که کربلایی از دور داد زد حسن، حسن پوست خرس رو ول کن! جونت رو نجات بده! حسن فریاد کشید: من ولش کردم، اون ول نمی کنه!
شوربختانه، بعد از سی و سه سال سیه روزی، هستند کربلایی عباسهای اسلامیست و بعضاً هوادار شارلاتان علی شریعتی و نازنینان ملی-مذهبی که حتی از وضعیت اسفبار حسنهای خود در گلاویزی با خرس اسلامی درس نگرفته و همچنان برای توجیه قرائت ولرم و همخوانی اسلام در مسند قدرت با دموکراسی زور میزنند.
تبریک