حقیقت ساده
گل را که میبینی
وه گویان مینشینی
کنار گلدان سفالی
و چون پرندهای بیتاب
به گلبرگ های نورس آن
خیره میشوی.
من آبپاش را خم میکنم
و همچنان که آب
گرد برگها را میشوید
به این حقیقت ساده تسلیم میشوم
که تو زیبایی را
در هر گوشه و کنار میبینی
و بیدرنگ مجذوب آن میشوی
من از خود شرمندهام
هربار همان کت کهنه را
به تن میکنم
آفتابه را به دست میگیرم
و چون زندانبانی خوابآلود
در ایوان را میگشایم
و آب را چون پیشابی فرو میریزم
بی آنکه هیچگاه
برآمدن غنچهای را بر شاخهای نشان کنم.
مجید نفیسی
25 ژانویه 2007