بمان صدای خسته بمان
که من آن کبوترم
که با بالهای زخمیش
به درختی ناآشنا
پناه آورده است
و خاک خشک
از خون اوست که سرخست این چنین
و میسوزد از غم این داستان تلخ
این چنین.
بمان صدای خسته بمان
که داستان این کبوتر تنها
هنوز میوزد چو باد
هنوز میرود به دنبال قلّه ای
که پژواک آسمان را
در خود جای داده است
و هنوز باغ سبز خانه را به یاد دارد
باغی که سوخت در چار دیوار کاه گلی
باغی که دیگر نیست.
بمان صدای خسته بمان
که من آنم آن پرنده زخمی
که بر این خاک سرخ و درخت خشک
میخواند
داستان بهار را.
بهاری که در سرزمینی دور
به آسمان خیره مانده است
و شکوفههای صبر
در گلویش آرام
پژمرده میشود.
کجاست نیرویی
بالهای خونین مرا
تا پر کشم از این خاک
و خون چکان بالهایم
باغهای سوخته را
باران شود
و بهاران دربند را
جوانگان سبز.