از اون روزی که ما آمدیم الف رو از ب تشخیص بدیم، سر و کله نحسش پیدا شد و شروع کرد به دستوردادن.آنچنان بکن و نکنی راه انداخت که سرم به دوران افتاد. نکش، ندزد، به زن دیگرون به چشم همشیره گی نگاه کن، دروغ نگو و خلاصه صد تا دستور دیگه. هر غلطی رو که طبیعتم میگفت بکن ، اون میگفت نکن. هر چه مخالف طبیعتم بود، میگفت بکن. خلاصه مطلب، اعصابم رو حسابی خط خطی کرده بود.
هر چی سعی میکردم به دستوراش عمل کنم ( نه اینکه بخوام. از روی اجبار، از روی ترس) بیشتر توی هچل میافتادم. در جهت عکس طبیعت رفتن واسه سلامتی خوب نیست. اگه اونچه میخواهی بکنی، بایست بکنی، نکنی، عقده میشه میافته به جونت، پدرت رو در میاره. بهش میگفتم درست نیست این کارا، عاقبت به شر میکنی ما را. ولی گوشش بدهکار نبود و بّر اجرای دستوراش پا فشاری میکرد.
میگفتم این چطوره که گردن کلفتا و از ما بهترون شامل دستورات شما نمیشن؟ تا به پولی یا مقامی میرسن، هم میدزدن، هم میکشن، هم دروغ میگن، هم زن دیگرون رو قاپ میزنن و هم هزار کار، بقول شما، خلاف دیگه میکنن و آب از آب تکون نمیخوره. اونا با طبیعت وحشی خودشون خوشن ولی ما عوام الناس بایس طبیعتمون رو اهلی کنیم و یک قلاده هم به گردنش بندازیم. عجب بساطیه!
سالها گذشت. انگار چند هزار سال گذشت. او یک وجب کوتاه نیومد و ما هم، از ترس مرگ، مجبور به اطاعت از فرمانهای اجق وجق او شدیم. حالا هم عقدهای و عصبانی و درب و داغون اینجا نشسته ایم و موندیم که ما را چه شد.