در ابتدای بهار.. هوای بوردو هنوز سرد و اندکی نمناک است،امشب ۱۶ آوریل سال ۱۸۲۸ میلادی است،غروبی دلگیر است و من از فرط سرما خود را بیشتر میپوشانم،به کناره یک کلبه نیم طاقی میرسم که هنوز در آن ساعت شب چراغی از آن سو سو میزند،به کنار پنجره که میرسم،نگاهم به گلدان کوچکی خیره میشود که گیاهش سبعانه مشغول جنگ با سرما است و ناگه بهتر که نگاه میکنم..توجهم را دخترکی به خود جلب میکند که ظرفی پر از آب را به کناری میبرد و با صدایی شیرین شخصی را که در آن گوشه است صدا میکند:
-مسیو،مسیو فرانسوا…
…و باز بهتر که مینگرم،پیرمردی را میبینم که چشمانش را بسته و با دهانی باز نفسهای عمیق میکشد و مشخص است که درد دارد و شاید نزدیک به مرگ و تولدی دیگر !
…به یکبار آن مرد نفس عمیقی میکشد و برای یک لحظه چشمانش را باز میکند و به دخترک خیره میشود و به زیر لب چیزی میگوید و با لبخندی کم رنگ برای همیشه خاموش میشود و جیغ دخترک بغض مرا تکمیل کرده و چشمانم را میبندم.
آن پیرمرد فرانسیسکو گویا بود،نقاش دربار کشور اسپانیا که برای انجام یک سری از امورات به فرانسه آمده بود،وقتیکه به بوردو میرسد سخت مریض شده و از دنیا میرود.
***
گویا و آثارش و زندگیش را از سالهایی میشناسم که برای تکمیل تحصیلات روزنامه نگاری ، زبان و ادبیات اسپانیا به مادرید آمده بودم،تا قبل از این جریان هیچگاه کهنه پرستی اینجور نقاشان را دوست نداستم و غرق در سیمبولیسم مدرن اروپایی…خود را یک ونگواردیست برداشت میکردم.اما موزه پاردو و سپس بازدید از دیگر موزهها و کاخهای قرن ۱۷ و ۱۸ به کلی نظرم را عوض کرد و من شرمنده از سطحی بودن احساسات متجدد خودم !
***
تمام آثار هنری گویا را در طول این چند سال مشاهده کردم،موزههای مختلف و تا آنجا که میشد با تمام کلکسیونرهای شناخته شده تماس گرفتم اما در بین آنها تنها کسی که برای من بسیار مهم بود تا آثار گویا را در بین کلکسیون بزرگ هنریش ببینم،خانم دوشس آلبا بود.
این خانم که آخرین وارث یک تاریخ بسیار بزرگ سلطنتی است،۱۸ فامیلی دارد که نشانه گر عظیم بودن خاندان ایشان است،دوشس آلبا خانمی است بسیار پر قدرت و شناخته شده در بین تمام خاندان سلطنتی اروپا.کاری به ثروت و قدرت سیاسی ایشان ندارم،آنچنان که حتی بعضی از مسائل مربوط به فامیل ایشان را قبول ندارم اما گویا نقشهای فراوانی برای خاندان ایشان کشید و دوشس آلبا صاحب یکی از بزرگترین آثار هنری قرن ۱۷ و ۱۸ میلادی است.
اینجور داستان نقل میشود که گویا به قصر لیریا دعوت میشود (اواخر قرن هجدهم میلادی) تا برای خاندان سلطنتی آلبا چند نقاشی بکشد.از همان لحظه ایشان به خانم خانه که دوشس آلبا (این خانم..جدّ دوشس آلبا ی فعلی است،شماره ۱۸!) بود شدیدا دل میبازد،آنچنان که شروع به نوشتن به ایشان میکند و اعتراف میکند که عاشق دوشس شده است و نمیداند چه باید کند،دوشس آلبا از این قضیه که باخبر میشود،پی عشق خودش به گویا میبرد و هر دو ملاقاتهای عاشقانه و رومانتیک فراوانی در گوشه و کنار قصر داشته اند،عشق آنچنان عمیق و آسمانی بوده که در نقش آفرینی کارهای گویا به خوبی قابل مشاهده است.
اما این داستان عشقی همچو تمامی داستانهای عاشقانه دیگر عاقبتی خوش ندارد و دوک بزرگ آلبا که رئیس خاندان آلبا نیز بود از قضیه با خبر میشود،اول تصمیم میگیرد که گویا باید کشته شود و حتی احتیاجی به محکمه و قاضی نیست،سپس نقاش برجسته را به دوئل دعوت میکند اما عموی شاه اسپانیا از جریان باخبر میشود و به دوک دستور میدهد که این کار را نکند و بدین ترتیب گویا به دربار شاه اسپانیا پناه میگیرد و برای ایشان شروع به خلق آثار هنری مهمی میکند.
در بین این جریان دوشس آلبا شدیدا مریض میشود و اندکی بعد جان میسپارد.بعد از این دیگر کسی دقیقا از جریان با خبر نیست،کسی دقیقا ندیده که دوشس آلبا مریض شود و تمامی اینها روایاتی است که از خود دوک و نزدیکان و چاپلوسان ایشان نقل شده است و حتی ندیمهها و نوکران خاص دوشس به تعارض مشکوکی جان میسپارند و جنازه دوشس آلبا بدون سر و صدا به خاک سپرده میشود و دوک آلبا تمام وسایل،لباسها و دیگر اموال دوشس را در زیر زمین قصر لیریا قعیم میکند و در آنجا را با آجر میپوشانند.
این قضیه مسکوت میماند تا اوایل سالهای بعد از جنگ جهانی دوم که دوشس آلبای فعلی مسئولیت مواظبت از قصر را به عهده میگیرد و در یک اتفاق تصادفی پی میبرد که یک اتاقی در زیر زمین هست که ایشان دستور میدهند که در آجری را فرو ریزند و بدین ترتیب اسرار دوشس بزرگ آلبا به دست آخرین بازمانده این خاندان برملا میشود.
در این جریان،به اضافه تابلوهای که گویا کشیده بوده است و نقشهای متعددی که حیرت کارشناسان را برمیانگیزد.. دوشس آلبا مقادیر زیادی نامه با امضای گویا پیدا میکند که این نامههای برای دوشس آلبای بزرگ بوده است.اما چون هنوز در زمان ژنرال فرانکو اسپانیا میزیسته است،ایشان جرات نمیکند که مضمون نامهها را فاش کند و سالهای بعد جریان به وسیله خود ایشان گفته میشود.
بعد از مرگ فرانکو و آغاز دموکراسی در اسپانیا، دوشس آلبا تصمیم میگیرد که جنازه جاده خود را به مورد آزمایش قرار دهد تا بداند که حقیقت چه بوده است ! جنازه را در میآورند و میبینند و آزمایشهای زیادی میکنند و میبینند که ایشان واقعا مریض بوده است و به قتل نرسیده است (بنده هنوز شک دارم چون هیچ وقت اجازه داده نشد که روزنامه نگاران و تاریخ نویسان گزارش کالبد شکافی را بخوانند!).در انگشتان جنازه یک عدد انگشتر زمرد بسیار نفیس یافت میشود که این انگشتر برای همیشه به دوشس آلبای فعلی تعلق میگیرد و من به انگشتان ایشان این انگشتر زیبا را دیدم.
***
حدود ۲ سال پیش،در سال ۲۰۰۹ میلادی یک نامه مفصل به دفتر دوشس آلبا نوشتم،برای نگارش این نامه حدود ۴ ماه وقت صرف کردم و به اضافه تاریخ کوچکی از خاندان خودم و هدف دیدار با دوشس.. ،خواستار ملاقات با دوشس آلبا شدم.
حدود چند روز قبل جواب این نامه آمد و در آن دوشس به من وقت دیدار داد،افتخاری که هیچ گاه از یادم نخواهد رفت.من به قصر لیریا دعوت شده بودم،من به دیدار گویا و دوشس آلبا خوانده شده بودم.خدای من …
***
آوریل ۲۰۱۱
در آن نامه از من خواسته شده بود که در چه روزی و در چه ساعتی باید در قصر باشم تا دوشس مرا بپذیرد،همینطور قید شده بود که میبایستی با لباس رسمی عصر تیره به حضور ایشان بروم وهمینتور چگونه سلام کنم و یک سری پروتکلهای دیگر تشریفاتی که بعد از این همه سال کار برایم تازهگی داشت اما واجب بود که این گونه رفتار کنم و تنها به فکر برگزاری مراتب این ملاقات باشم،آن روز من یک سلطنت طلب بودم !
قصر در مرکزیترین نقطه شهر زیبای مادرید قرار دارد که آن محله را محله سالامانکا مینامند.قسمت دیگر این قصر در محله شامارتین قرار دارد که اینها بخشهای قدیمی و مهم شهر مادرید هستند.
راس ساعت به قصر میرسم،از درب اصلی تا به درب قصر چند دقیقه طول میکشد و در آنجا خانمی زیبا که کارمن نام دارد در انتظار من است.قصر را تماشا میکنم و خود را در بین حوادثی میبینم که قصر از میان آنان گذشته است،جنگای اسپانیا و فرانسه،جنگای داخلی اسپانیا و دیگر اتفاقاتی که قصر شاهدش بوده است و این به من لذتی میداد که دلم میخواست سنگهای آنجا را لمس کنم و شاید این به این لحاظ بود که آنجا اندکی خاطره عمارت سبز ما در شمیران را زنده میکرد.
آرام آرام از راهرویی گذر میکنم که آثار هنری آن توجهم را جلب میکند،به کنار یک کنسول زیبا میرسم که تابلوی دوک بزرگ آلبا در آنجا قرار دارد،با نفرت به چشمهایش نگاه میکنم،به او..من اعلام انزجار میکنم و از آنجا عبور میکنم و به سالن زیبای میرسم که شباهتی زیاد به نگارستانهای کاخهای سنتی ایرانی دارد، خانم کارمن مرا به صبر دعوت میکند و به یاد آوری میکند که یک ساعت بیشتر نمیتوانم با دوشس آلبا باشم و ایشان زود خسته میشود و یادم میاید که دوشس بیش از ۸۰ سال سنّ دارد و در طول این چند سال مشکلات زیادی سلامتی ایشان را به خطر انداخته است.
از شش بعد از زهر چند دقیقه گذشته است و دیدار ما نزدیک است،قلبم ظربانش تند شده است و آن لباس رسمی به بدنم سنگینی میکند،پاهایم را تکان میدهم ،به روی صندلی زیبایی نشستم که احتمالاً تاریخی است و متعلق به دوران خوان دوم،برادر ناپلئون برمیگردد،مخمل زیبایش دستانم را نوازش میکند و با دیر کردن دوشس یادم میاید که هیچ عضوی از خاندان سلطنتی زود بر سر قرارش نمیاید !
اندکی بعد ایشان به سالن میاید،خانم کارمن دستش را گرفته است و دوشس دامنی صورتی رنگ دارد و پیراهنی به همان رنگ و منقش به گلهای ریز سفید رنگ،شال زیبای اسپانیولی به دور گردنش است و آرایشی کم رنگ دارد،خانم کارمن مرا به ایشان معرفی میکند و من به ایشان نهایت احترام طبق دستورات قبلی،دست ایشان را آرام میگیرم،میبوسم و هدیه ای به رسم یادبود به ایشان میدهم.این هدیه تابلویی خاتم کاری از یک شاهزاده قاجار است که کپی شده از آثار مسیو تاپان..نقاش حضرت مظفر الدین شاه است.هدیه را با متانت فراوان قبول میکند و در کنار شومینه مینشینیم.
از دور صدای ماریا کالاس را میشنوم که چطور محفل ما را روشنتر کرده است.
***
از گذشته میپرسد،از خاندان من،از حوادث بعدی از سفری که به شیراز و اصفهان کرده است و از انقلاب میگوید و متوجه میشوم که دوشس به خوبی از جریانات آگاه است و مرا به نوشیدن شرابی قدیمی دعوت میکند که انگاری از حس من نسبت به شراب مطلع است و لذت آن را در چشمانم میبیند.
از او سئوالاتی کوتاه میکنم،از دوران جنگ و از زمان بعد از مرگ ژنرال فرانکو میپرسم،نظرش را در مورد گاو بازی جویا میشوم و ایشان از عشق من به موسیقی سنتی اسپانیا تعجب کرده و به خانم کارمن که در گوشه یی نشسته دستور میدهد که صفحه گرامافون را عوض کند و یکی از آثار لپه د وگا را که اپرای اسپانیایی است و زرزوئلا نام دارد بگذارد.
حرفهایمان ادامه دارد و جام شراب من نیمه خالی و آنگاه دوشس مرا به دیدن آثار هنری قصر دعوت میکند و من سر از پا نمیشناسم و مثل یک کودک .. در دل خوب آرام شادی میکنم.
دوشس آلبا در ابتدا چند قسمت از نامههای گویا را نشانم میدهد و با نگاهش به من میفهماند که اجازه سوال ندارم و تنها باید شنونده باشم.
چند سری تابلو میبینم و چند سری دست خط،دست نوشته و آثاری دیگر که با ذغال نقش بر کاغذ دارند و چند تابلوی دیگر که عاشقانه بدان چشم میاندازم و یاد داشت برمیدارم.
در این نقشها من گم هستم،آثار آنچنان واقعی است که تصاویر برایم زنده شده هر کدام جان میگیرند،افراد درون تابلوها را میبینم که چطور به من سلام میکنند،گاهی نگاهم میکنند و گاهی لبخند و حتی چند بار اخم هم مشاهده کردم.رنگها.. رنگها را گاهی شاد و گاهی غم آلود …مردمان جنگ سالهای ۱۸۰۸ میلادی را من چه نالان میبینم…
چند پرتره میبینم،چند مرد اخم آلود و چند زن زیبا و من بچهها را میبینم،تکنیک و دست نقش گویا بینظیر است،این نقشها را در ذهن خودم کند و کاو میکنم،آنگاه گویا را تصور کرده و سعی کرده احساسش را تجسم کنم تا بتوانم نقشهایش را درک کنم،دید گاهش را مجسم کنم و من انگاری که خود گویا را میبینم که سایه ایشان ما را تعقیب میکند و حضورش اندکی هراس به من میدهد و اما روح که ترس ندارد و لحظه دیگر آرامش ! … من دلباخته این رمانتیسیسم فکری هستم که در آن غرق شده و این حس را در درون آثار کلاسیک گویا لمس میکنم.
اما.. اما این دیگر چیست… ؟! به اصل ماجرا نزدیک میشوم،به راهرویی میرسیم که نور آنجا بیشتر است و دوشس دست مرا میگیرد و با چشمانی مرصع از احساس و مفتخر از این اثر برجسته… تابلویی را به من نشان میدهد که جده ایشان است و من بی کلام میمانم و به دوشس نگاه میکنم و او میفهمد که میخواهم از نزدیک اثر را ببینم و با سرش به من اجازه میدهد و با شوری بینظیر به تابلو نزدیک شده و اثر را به زیر چشمانم گرفته و مشاهده میکنم
اثر با آثار دیگر گویا تفاوت دارد،رنگها زنده هستند اما شلوغ نمیکنند،تابلو را بیش از کلاسیک میبینم و آثاری جاودانه،نگاه جده دوشس را برسی میکنم،کاملا مشخص است که با عشق به نقاش نگاه میکند و بلکه خیره !
چند دقیقه دیگر میگذرد،گذشت زمان را احساس نمیکنم،من هیچ به جای دیگر نگاه نمیکنم…چند اثر دیگر از نقاشانی دیگر چو تیزیانو و همینطور ولازکز میبینم و اما هنوز محو تابلوی کشیده شده گویا از دوشس آلبای بزرگ هستم.
***
ساعت ملاقات به اتمام رسیده است،پرستار شخصی دوشس ،به همراه خانم کارمن به ما ملحق میشوند و با نگاه ایشان متوجه میشوم که لحظه خداحافظی رسیده است.
بغضی عجیب مرا در بر گرفته است،صدای باران را میشنوم که قطراتش ضرباتی به پنجرههای قدیمی قصر میزند و دلم بیشتر خاکستری رنگ میشود.گامهای یک قطعه موسیقی غمگینی در گوشهایم صدا میکنند،نمیفهمم چرا.. چه چیزی است که مرا اینگونه پریشان میکند.
دوشس نهایت لطف را به من میکند و شرابی قدیمی از سالهای قدیم هدیه میکند.صندلی چرخداری برایش میآورند و دستش را مجددا بوسیده و سعی میکنم که بغضم مایه دردسر نشود.
خانم کارمن تا به در اول مرا هدایت میکند،شیرین خانمی است با محبت ! از در اصلی قصر خارج میشوم،و تا به در بیرون که میرسم..باران کاملا سازش را کوک میکند و مرا در آهنگی موزون در آغوش میگیرد… احتیاج به این هم آغوشی داشتم،نگاه به آسمان میکنم و دیگر از قصر خارج میشوم،در به پشتم بسته میشود،آسمان رد و برقی کوچک میکند و من به پشت نگاه میکنم و قصر را آن گونه در یک لحظه میبینم که گویا دیده بود… دلگیرانه از آنجا دور میشوم اما خاطر گویا و دوشس آلبا در من هنوز زبانه میکشد و حادثه همچنان در افکارم ریشه دارد و من هنوز در پرستش این رمانتیسیسم کلاسیک هستم.
گویا،دوشس آلبا و من …