شیرین طبیب زاده
تمام روز در آینه گریه می کردم *
پس از خبر در گذشت ِ شاهزادۀ جوان، درمیان ِ موج همدردی بسیاری، وقتی به بعضی سایت های اینترنتی نگاه می کنم و بعضی اظهار ِ نظرها ی ِ مغرضانه در تلویزیون های ایرانی را می شنوم ، یک چیزی در درونم می میرد. باخو د فکر می کنم که چه بر سر ِما آمده است که حتا اتفاقی این چنین تراژیک قلبمان را نمی لرزاند. بر ما چه گذشته است که می توانیم این چنین نظرهای بیرحمانه و چندش آوری را درمورد ِ مرگ ِ یک انسان، یک جوان، یک هموطن، به قلم و یا به زبان بیاوریم و غم و درد ِ خانواد ه ای را این چنین به سخره بگیریم و به حماقت و سنگدلی و بلاهت ِ خود نیز مفتخر باشیم.
همین چند هفتۀ پیش دیدیم و شنیدیم که در پی انتقامی دهشتناک مرد ِ جوانی مرد دیگری را در تهران چنان به زیر ضربات مشت و لگد گرفت و بر مغزش کوبید که مضروب پس از مدت زمان ِ کوتاهی در گذشت. در تمام آن لحظات ستم ِ دهشتناک ِ انسانی بر انسانی دیگر، مردمان بسیاری به نظاره ایستادند و خونسردانه فیلم گرفتند و عکس برداشتند و آدامس جویدند و در حالی که بدن خون آلودش را می دیدند و ضجه ها و التماس هایش را می شنیدند، قدم از قدم بر نداشتند، حتا ماموران پلیس که بایستی قاعدا حافظ ِ جان و مال خلایق باشند.
درهمین چند روز اخیر جوانی را، بازهم در ملاء عام، به دار آویختند و گفته می شود که صدها نفر از ابتدای سحرگاهان برای ِ جای گیری به میدان آمدند و حتا فرزندان خردسال خود را نیز آوردند که ببینند تا خشونت از کودکی در آنان نهادینه شود. پس از اعدام فریاد ِ «پاسدارا متشکریم» گویا گوش ِ فلک را کر می کرد.
این اتفاقات و ده ها اتفاق ِ از این دست و این عادی شدن ِ خشونت و درد و رنج انسان ها مرا به یاد ِ این داستان از تاریخ ِ بیهقی می اندازد. تاریخ ِ بیهقی در مورد سنگسار و به دار آویختن ِ حسنک ِ وزیر در زمان ِ سلطان مسعود غزنوی چنین می گوید:
“حسنک را فرمودند که “جامه برون کش!”
وی دست اندر زیر کرد و اِزار بند استوار کرد و پایچه های اِزار را ببست و جُبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با اِزار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و روئی چون صد هزار نگار. و همۀ خلق بدرد می گریستند.
خودی روی پوش، آهنی، بیاوردند، عمدا تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود – که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد، نزدیک ِ خلیفه!»
پس از آن خُود ِ فراخ تر که آورده بودند، سر وروی ِ او را بپوشانیدند.
پس، آواز دادند او را که “بدو!»
دم نزد و از ایشان نیندیشید.
هر کس گفتند «شرم ندارید مردی را که می بکشید، چنین کنید و گوئید؟» و خواست که شوری بزرگ بر پای شود، سواران ِ عامه تاختند و آن شور بنشاندند.
و حسنک را سوی ِ دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد و آواز دادند مردمان را که: «سنگ دهید!»
هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند، خاصه نیشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود».
اما امروز ببینیدکه چه بلوا ئی وچه آشوبی به پا کرد ه اند که مردمان صلح جوی ِ مهربان ِ عاشق پیشۀ شاعر مسلک همان سرزمین، هزار سال ِ بعد، در اواخر ِ قرن ِ بیستم و اوایل ِ قرن ِ بیست و یکم، به راحتی”دست به سنگ” می کنند و “زار زار” هم نمی گریند و هموطنی را بیرحمانه و فجیعانه در خونش “می به غلطانند” اما هیچ کس قدمی هم برنمی دارد و اشکی هم نمی ریزد. روگار چنا ن است که هیچ فضیحت و جنایتی را دیگر قبحی نیست و “شوری بزرگ” بر پا نمی کند. هیچ مرگی تکانمان نمی دهد، مسخ شده ایم ولا ابالی و دل سخت همچون تکه ای سنگ.
مرگ ِ یک انسان به هر دلیلی دردآور است. چنین تفکرات و قضاوت های ِ بی رحمانه و چنین بی تفاوتی هاست که دست ِ جلادان را باز می گذارد که هر جنایتی را مرتکب شوند و مطمئن باشند که هموطنان حقیری هستند، پراکنده در سراسر ِ جهان، که بی اعتنا و بی انصاف، دانسته یا ندانسته غیر مستقیم اعمال آنان را تائید می کنند و آب بر آسیاب آنان می ریزند و بدین سان روز به روز بر زور بازوی رژیم کثیفی که جا ن انسان برایش از جان یک پشه نیز نازل تر است، می افزایند.
شاهزادۀ جوان، یک ایرانی ِ خوب ِ متین ِ دلگیر از همۀ ستم های روزگار، با مرگ ِ جانگدازش یک بار دیگر زنگ ِ خطری را به صدا درآورد که پیش از او صدها جوان در همین یکی دوسال ِاخیر به صدا در آوردند: ندا ها و سهراب ها و علی و مرتضی و اشکان ها و نازنینان دیگر. اینان با فداکردن ِ جان ِ خود، هریک به نوعی و به دلیلی که همه ارتباط با وطن داشته است، فریاد ی جانگداز سر داد ه اند که صبر و تحملشان از این همه جنایت و خیانت و بر باد شدن ِ ثروت ِ سرزمین ِ مقدس شان به انتها رسیده است؛ که بی پروا مایلندِ برای رسیدن به آزادی و در هوای وطن و در آرزوی وطن، از خود گذشته و بی دریغ، جان فدای ِ جانان کنند و ایمان داشته باشند که جویبار خونشان، روزی به رودخانه ای سخت خروشان بدل خواهد شد. بدون ِ شک آنها پس ازمرگشان از بسیاری از ما که تنها نفس می کشیم و فلسفه می بافیم و تئوری می پردازیم ؛ زنده ترند و موثرتر.
هر مرگ ِ جانگذاز ِ جوانی ایرانی از روی استیصال در این زمانها و ساده انگاری آن، لکۀ ننگ و خفتی است بر پیشانی ِ آنان که هنوز به شرافت انسانی دست نیافته اند و به کرامت ِ جان انسانها پی نبرد ه اند و در سراشیبی سقوطی آزاد به سوی آب مرد ه های گندیدۀ نفرت ها و کینه ها ی خود، بازهم در مغزهای علیل شان طناب ِ دار این و آن را می بافند وهر جان ِهدر رفته ای، گوئی ، روح و جانشان را به خلسه ای سکر آور فرو می برد.
چه فاجعه ای ما را از این خواب هراسناک ِ هزاران سالۀ نکبت و دروغ و تظاهر و شقاوت و کینه و خود محوری بیدار می کند؟ چه بایستی پیش بیاید که ما دریابیم که قرنهاست ما روحمان را به حراج گذاشته ایم و انچه بر ما گذشته است از ما است و ریسمان ِ اسارت مان را پیش از هر ستمگر و هر استیلاگری خودمان بند بند آنرا بافته ایم.
تاریخ ِ پر دردمان پر است از چنین پلیدی ها، پر است از نقش ِ بر آب کردن آنچه اقلیتی میهن پرست و از جان گذشته تاوانش را داده اند. امروز سرزمین ِ مقدس مان یکی از سیاه ترین دورانش را می گذراند و اگر بسیاری از ما چنین باشیم که امروز هستیم، راه رهائی بس دراز خواهد بود و بس ناهموار و رسیدن به قلۀ آزادی شاید صد سال نوری دور.
حقیقتا بر ما چه می گذرد؟
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه ِ یأ س ِ تو هرگز
از هیچ سوی ِ این شب ِ منفور
نقبی بسوی ِ نور نخواهد زد؟ **
———————————
*/**
فروغ فرخزاد