وقتی بودم هیوده ساله، فرار کردم از خانه،
تا پیش خشتیپا باشم، تا رو پای خود به ایستم،
چراغ پرنور، و قطار و لکه در اتاق اجارهای،
و کوچه کفّ طلا،
ور هرچی هرکی بهم گفت که باورم شد،
رحم کن، رحم کن به من،
و خودم یافتم در جای تنها چمدونم پره رویا،
به زودی فهمیدم زیستن در سگخانه یعنی چی،
و هرروز به خود گفتم که خوشبختی الان میاد،
که میدونستم میشم افسانه در اتاق نشیمن،
رحم کن، رحم کن به من،
خوش آمدید به جهان بی عیب،
حالا هر روز اندرخم کوچهٔ بنبسته هستم،
و کنج افکارم خاک گرفته،
ولی من اشکم رو ریختم تا درخت خار گّل کرد،
تا من اون میوه خاردار رو گذشتم سرم به عنوانه یک تاج محشر،
رحم کن… به من