نوید عزیزم
تو مرا نمیشناسی، و من نیز تا هنگام خواندن خبر بازداشت ومحکومیتت به یکسال زندان اواخر مارس، که احتمال میدهم قبل از ۳۰ مارس ۲۰۱۰ دستگیر شدهباشی، نامت را هرگز نشنیده بودم. بدین ترتیب ما کاملا با هم غریبه ایم، با اینوجود حس میکنم که ما یکدیگر را به خوبی میشناسیم.
میتوانم لیستی از هزاران سوال بنویسم: چه زمانی دستگیرتکردند؟ به چه جرمی؟ آیا وکیلی داشتی؟ آیا دادگاه ات قانونی و عادلانه بود؟ آیااجازه ی تماس تلفنی با خانه را به تو میدادند؟ آیا ملاقاتی با خوانواده خود داشتی؟اما نوید، من احتیاجی به پرسیدن ندارم، حتا اگر قادر به جواب دادن بودی، من نیازیبه پاسخت نداشتم.
از زمان انتخابات دروغین در تابستان گذشته هر روز بهاندازه ی کافی شرح حال زندانیان دیگر را خوانده ام تا بتوانم قسمتهای مختلف داستانتو را برای خود بازسازی کنم. تو را در ذهنم میبینم، روز ۲۲ خرداد یک نفر در ازدحاممیلیونها، بدون فضای کافی برای گامها و با این وجود محتاط که مبادا پای دیگری لگدشود. با تماشای ۱۵ ثانیه از یک ویدئو ی کمیاب، من نیز آنجا بودم؛ دیدن کوتاه یک علامتپیروزی، اهتزاز یک دستنوشته و شعار.
تو را در بسیاری از روزها و شبهای متعاقب تصور میکنم،وقتی که تابستان به پاییز رنگ باخت و سرانجام به زمستان رسید. تو را در جمعدوستانت میبینم، در حال بحث به روی همه ی آنچه باید میشد، گفتگوئی پر حرارت درباره ی همه چیز همراه با درک و منطق. مرور تمام اخبار با چشمی انتقادی و با تیزهوشی دروغهای پیش پا افتاده و تبلیغات ساختگی را افشا کردن. من نیز آنجا بودم. درحال پست کردن تکهای کوچک خبر، که به ندرت با نظرات شخصی من همراه بودند. تصورمیکنم که ما هردو از خواندن گزارش خشونت و ظلم به یکسان به خشم می آمدیم، هردو ازخلاقیت اعتراض سبز به روی اسکناسها الهام میگرفتیم، و هردو از جوکها و کاریکاتورهای یکسانی سرگرممیشدیم. تورا در سکوت اطاقی تاریک تجسم میکنم ، با اخمی از سر دل نگرانی در چهرهات برای تمامی انهایی که کتک خوردند ، مورد شکنجه قرارگرفته و کشته شدند، در حالیکه زیر لب عهد خود را برایادامه مبارزاتشان زمزمه میکنی. من در مورد پیمانت میدانستم و قسم خوردم که این عهدرا با تو و هزاران نفر دیگر مانند تو حفظ کنم.
تصور میکنم که چگونه بازوی پدرت را گرفتی، بانگاهی پاک چشم در چشمش دوختی “مواظب خودت باش” “دلت شور نزنه””نه، نمیزنه” دروغهای ساده ای که به یکدیگر میگویید تنها برای فرار از “ان”صحبت اصلی.
و حالا نوید عزیز من، تورا در سلولت مجسم میکنم. ذهنت بهکتابخانه ای تبدیل شده. خاطراتت تنها ملجای توست. میخواهم برایت نامه بدهم. امامیگویند این کار را نکن. میگویند این ایده ی خوبی نیست و تو نامه را به هر حال دریافتنخواهی کرد. اما هنگامی که به گذشته و تمام وقتی که با یکدیگر صرف کردیم، در عینحالی که جدا از یکدیگر بودیم، فکر میکنی، در این لحظه من دوباره با تو خواهم بود. واگر توانایی به خاطر آوردن تک تک جزییات را نداشتی، من به جای تو به خاطر خواهمآورد.