دنباله یک زندگی( ملا احمد آقای روضه بخوون) برای پیشرفت و سربلندی ایران.

دنباله یک زندگی( ملا احمد آقای روضه بخوون)  برای پیشرفت و سربلندی ایران.

 . و با او خوش بش میکردند. صدای آق احمد آقا بفرمایید بفرمایید خوش آمدید صفا آوردید بفرما تو و مخلصم چوخلصم هر روز برای اون تکرار میشد و به این حرفها و چاخان بازیها عادرت کرده بود و تقریبا همه این جمله ها و کلماتی که قرار بود گفته شود وی از بر بود و میدانست مثلا حاج حسین الان چه خواهد گفت و یا مشهدی علی اکنون چه دسته گلی از دهانش بیرون خواهد پرید و کربلایی رضاجمله خودش را آماده کرده تا بمحض دیدن او آنرا تحویلش دهد. آنقدر به او تعارف و تعظیم کردند که وقتی سر خیابان رسیده بود مثل خیک بادی بود پراز غرور و نخوت و حرفهای چرب  و نرم چشیده و درک کرده. اونجا هم وی یک یک قرآنی براق و نو میگذاشت کف دست گدای سر گذر و و باهمان باد و فیس و طمطراق سوار ماشین شد. وطنش اون ماشین نو بظاهر ولی ساخت عهد بوق بود یه کمی هم قبل از سو آر شدن به ماشین میرزا ممدلی اش که بچه ها میگفتند نه بوق داره نه صندلی یک ذره خرت و پرت و کمی هم میوه گندیده و لی قابل خوردن ارزن تر از نرخ روز خرید و در دستمال یزدی اش گره زد و نزدیک خونه گلی اش از اتول پیاده شد.

 

 

 ( خانه های آنزمان از گل ساخته میشد و گل را بصورت خشت در یک چهار چوب چوبی میساختند و بعد آنرا در آفتاب خشگ میکردند و در ساختمان مثل آجر از آن استفاده میکردند. اگر دیوارها ضخیم نبودند بعضی وقت ها آوار میشدند یعنی نشست میکردند و ساختمان خرابه میشد بدون اینکه احتیاجی به آمدن زلزله و یا زمین لرزه ای باشد. خانه ها معمولا سر پناه بود و چند سالی بیشتر دوام نمیآورد. تاق هایش هم از چوب و حصیر بودند که باز روی آنرا گل میریختند اگر معمار خوبی بود گل میبایست حتما گل رس باشد و تازه با آهک هم آنرا مخلوط میکردند. و یا به آن نمک هم میافزودند. ولی با همه اینها دوام چندانی نداشتند.   ) صغری و کبری دو دختر دو قلوی او که زنش اختر برایش زاییده بود سر کوچه خاک بازی و گل بازی میکردند و با گل عروسک های گلی می ساختند و هر دو نیمه برهنه بودند ولباس کاملی به تن نداشتند. و بعضی وقت ها هم با صدای بلند فریاد میکشیدند  اخ  تر   اخ   تر بیا کونمان را بشور و یا ما جیش کردیم بیا جلویمان را بشور.   ان دماغ صغری بالای لبش خشکیده بودو ترشح جدید و آبهای جاری شده تازه از بینی یا دماغش  روی آنرا خیس کرده بود و تا چاک دهانش کمی سفت تر شده بود.   آب دهانش هم از پایین لبش پیشروی میکرد و گویی با هم کورس گذاشته بودند.

 

 

 یک فیتله ان دماغ یا ترشح بینی هم از سوراخ دیگرش سرازیر شده بود و طوری بود که از آن سوراخ دیگر بینی کم و کسری نداشته باشد.  آق احمد به دیدن طفلان دختر خود لبخندی زد آخر دو سال پیش که فهمیده بود که زنش حامله شده  پن زار فلوس از عطاری خریده بود  و بخورد زنش داده بود و هر روز هم به او غذاهای یخ و سرد میداد و ازش دستی کارهای سخت میکشید و یک روز هم بشوخی او را از پله ها هل داده بود که بلکه بچه همون جا چهار تا بشه و سقط بشه. آق احمد آقای ملا باشی آدم جنایکاری نبود  فقط بی پول بود و در دل تنها دعا میکرد که خدا از سر تقصیرش بگذرد و جند ماه زنش زایید و کفر ملا در آمد زیرا عوض یکی دوتا بودند.  و عوض یک دونه بچه که اونهم فکر میکرد زیادی است این بار خدا به او دوتا دونه بهش داده بود…ملا باز هم ناشکری نمیکرد زیرا تو دکونش دو تا کیسه بزرگ برنج بود که خیلی گرون شده بود. یکیش را به قیمت خونه باباش فروخت و اون یکی رو بخونه فرستاد. ولی بلافاصله بعد از آن هم باز زنش آبستن شده بود. و ملا داشت دعا میکرد که این دفعه لااقل دو قلو نباشند. او به زنش میگفت بابا خودت را یک کمی جمع و جور کن و اینجور ولنگ واز نباش که هی بچه دار بشی.

لابد تنها میخواست لاپایی کند و خودش را خالی نماید. یعنی زنک رانهایش را باز نکند که ایشان کامل به داخل بروند. وهمانطور با مالیدن بمیان انتهای رانها و نزدیک ناز خانم اسپرمهایش را خالی کند که مرافعه بچه دار شدن را نداشته باشند. ولی این مالش ها و یا در مالی ها و یا لاپایی ها او را تسکین نمیداد بلکه او را بیشتر عصبی میکرد. و سرش کمرش درد میگرفتند مثل  اینکه خدا طوری برنامه ریزی کرده بود  و با هر چیز دیگر طوری درست شده بودند که حتما لامصب مرده شوریش بایست کاملا به داخل ناز خانم فرو رود و کاملا هم همان جا آب افشانی کند تا حال صاحبش بد نشود و عصبانی نگردد و سر درد و کمر درد هم نداشته باشد جل اخالق مارا چطور بازیچه کرده ای که هی و هر سال زنم بچه بزاد. 

 

 

 

آنها ده سال بود که باهم عروسی کرده بودند و اختر خانم هر سال برای او زاییده بود. و یک مشت عره اوره شمسی کوره دنبالش بودند که تنها خرج شکم سیر کردنشان سر به جهنم میزد چه برسد به پوشاک و دکتر و دوا و دیگر مخارج ها. و این عیالواری برای آقی احمد که سالها یالقوز و عزب بود خیلی گران تموم میشد. پیش خودش فکر میکرد که فلوس خوردنها بچه ها را نصف نکرده که هیچ دو برابر هم کرده و یا میکنه از این جهت دیگه غذای سرد و فلوس بخورد اختر خانم یا فاتمه خان نمیداد و بروح عطار هم نفرین میکرد که اینهمه پول از او ستانده و اورا عوضی راهنمایی کرده است. بچوک ها تا باباشون دیدند با کمی ذوق جلو دویدند و خواستند که بسر کله پدرشان برسندولی پدر کمی خود را برای اینکه خاکی نشود کنار کشید و حس پدری و لوطی گری اش هم گل کرد ویه دهشاهی به یکی از آنان داد و گفت بروید و آب نبات بخرید و دو تایی بخورید. بچه دیگه با اوقات تلخی گفت ولی بابا جون اون صغری بمن نمیده و همه اش را خودش میخوره ملا با حالتی تند شانه اش را بالا انداخت و گفت غلط میکنه  گه میخوره صغری به اینم بده.  صغری به کبری نگاهی خشم آلوده کرد و گفت خوب میدم باشه بابا باشه. 

 

 

آنان با دهن کجی بهم  و دعوا کنان و عرعر زنان بسمت دکان عطاری و بقالی رفتند تا آب نبات بخرند ملا ترسید که نکنه بقال بهشون فلوس یا چیز دیگه ای بده از این جهت دویده و خودش را به عطاری رسانید و گفت  بچه ها آب نبات میخوان نه فلوس ملوس و از این چیزها ی دیگه . مرد عطار فهمید که منطور ملا چیه و خندید و متلک ملا را بی جواب گذاشت بعد گفت اگه اون چیزی که توی مفت خور داری به لای پال مجسمه فرو کنی بیچاره بچه دار میشه و اگه زن شصت ساله یایسه هم باهات همخوابه بشه و اون دسته خرت را بهش حواله بدهی اون هم حامله میشه. توی بد مصب با آن قضیب کلفتت خار مادر زنت را در میاوری و آن رودخانه ای که تو جاری میکنی باز بایست خدا را شکر کنی که هفت قلو برات نزاییده.  فلوس برای زنهای با شوور معمولی هست نه برای خرسهایی مثل تو. که مثل غلمان های بهشت همیشه دسته خرت سفت و بلند است و خواب استراحت ندارد. 

ملا که دیگر به عطار سر کوچه اطمینان نداشت وایساد  آب نباتها را گرفت نصف کرد و به هرکدام نصفی داد. بجه ها هم از حرص آب نباتها حسابی همدیگر را گلی و لجن مالی کردند. و بیچاره فاتی یا اخ تر خانم که بایست آنان را نظافت کنه.

آق ملا احمد وارد خانه شد حیاط آنان شب و روز تاریک بود برای اینکه پراز درختان بزرگ گردو بودند که اینقدر در هم فرو رفته یودند که اجازه نمیدادند که آفتاب به داخل حیاط بیاد. زنش فاتومه از تو اتاق بیرون آمد و ملا بی هوا یک ماچ کش دارش کرد.  زنکه گفت خوبه.  و ملا سعی کرد که اورا در آغوشش هم بکشد و آخه اونها مثلا همدیگر را خیلی میخواستن. ملا آب دهانش داشت سرازیر میشد و آنها را قورت داد و توی اتاق رفت زنش هم حسابی خودش را بزک دوزک کرده بود. یه آینه قدی هم تو اتاق بود که رویه فلزی زرد رنگی داشت. که جهاز فاتول بود . دوتا عکس مرحوم ناصرالدین شاه زن باز و وزیرش مستوفی در روی دیفال وصل شده بودند که از عهد عتیق بودند و حسابی کهنه و واخورده شده بودند.

 

 

ملا مدتی با شیرین زبانی و لحنی معشوقه کش و دلبری مخصوص به جنس نر از بازار و مردمش گفت گو کرد و باهم عصرانه ای که فاطی درست کرده بودند دو نفری بدون سرخری بچه مچه خوردند. آنها یاد دوران مثلا عسل خود افتاده بودند.  که در این وقت صغری و کبری و رقیه  ٍثمیه و سکینه و ابرام … وارد اتاق شدند و گفتند ما هم خوراکی میخواهیم.  و عرعر زنان و با همان کثافت ها میخواستند که سر سفره عاشق ومعشوق بنشینند و نگذاشتند که غذا به دل اونا بچسبد. و در عرض یک طرفته عین همه را بلعیدند و ته توی سفره را در آورند تازه سر خورده های نون هم با هم دعوا میکردند. رقیه مال زن اول آملا بود و خیلی هم بدریخت و بی شعور . چال مال تو صورتش پر بودند. صحنه نبرد کشتی های انگلیسی و آلمانی روی چهره اش حک شده بودند.  او از همه بچه بزرگتر و قوی تر هم بود و مثل یک خیک بود. بهش بچه های دیگر رقیه خیکی هم میگفتند.  چپاول آنان از سفره خیلی زود پایان یافت و در سفره هیچ نماند و مثل کون آخوند ها تمیز شده بود.

 

 

کمی بعد زر زر کبری بلند شد که تو گهواره خوابیده بود  و صغری که زبل تر بود  میخواست ا 
ونو طوری پایین بکشه و خودش به تنهایی تو گهواره بخوابه.  وی از طنابهای گهواره بالا رفته بود و خودش را بداخل رسانیده بود. ولی کبری هم با بدجنسی او را به پایین هول میداد. کمی بعد همه مث مرغ همه تو همان اتاق خوابشان برده بود. همه بهم چپیده و رو هم لول خورده و خوابیده بودند

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!