به او به ترکی میگفتم ” ببین، وقتی پای تخته هستی فقط به من نگاه کن، فکر کن داری تنها برای من شعر میخونی و هیچ کس دیگه به جز من تو کلاس نیست. میدونم سخته ولی این دفعه که صدات کرد، فکر کن من صدات میکنم و ازت میخوام که این غزل حافظ را برام بخونی”
چشمهایش لبریز از اشک بود ولی گریه نمیکرد اما از بالا پائین رفتن استخوان زیر گلویش خیلی آسان میشد فهمید که بغض گلویش را گرفته بود. فکر میکردم اگر یک کلمه دیگر بگویم اشکهایش آنچنان سرازیر شود که تمام پهنای صورتش را خیس کند. اندوهگینی او به من هم سرایت کرده بود. همچنین که دستم را روی شانهاش گذاشتم چندین قطره اشک با شتاب روی گونههای بر آمدهاش غلتیدند. فورا سرش را پائین انداخت، مثل اینکه نمیخواست حتی من هم گریهاش را ببینم.
هر دو در کلاس تازه وارد بودیم، من از دبیرستان دیگر و او از شهرستان دیگر.روز اولی که دکتر وفا دبیر ادبیات در حاضر غایب کردن متوجه حضور ما شد، اول از او پرسید که پیشتر کجا دانش آموز بوده و او با صدای بلند و لهجه غلیظ و شیرین ترکی و فارسی بسیار کتابی گفت ” من از خطه قهرمان پرور آذربایجان در اینجایم” که کلاس از خنده منفجر شد و او شگفت زده از خنده دیگران از شرم رنگ صورتش به سرخی گرأیید.
در زنگ تفریح خودم را به او رساندم. پشت به کنج دیواری، یک پا به دیوار و یک پا بر زمین،غمگین مثل مرغی تنها ایستاده بود.به ترکی به او گفتم” برادر، چرا بهانه به دست دیگران میدهی؟” از شنیدن صدای همزبان گل از گل وجودش شکفت و با شادی و مانند غریقی که تخته پارهای در وسط اقیانوس یافته باشد شروع به سوال کردن به ترکی کرد که اهل کدام شهر آذربایجانم؟ گفتمش ترکیم را مدیون مادر بزرگم نه پدر مادر فارس زبان.ناباوری را در چشمانش میدیدم، ولی از پیدا کردن همزبان خوش حال تر از آن بود که بخواهد با کند و کاو در نیاکان من شادی خود را هدر دهد.هنوز جوابی به سوال من نداده بود که پرسش دیگری کردم. “اگر اهل شیراز بودی و کسی از تو میپرسید میگفتی همشهری حافظ و کریم خان زندی؟ و یا از سرزمین گل و بلبل میأیی؟” گفت” مگر ستار خان و باقر خان و حیدر عمو اوغلی ترک و ناجی ایران نبودند؟ من هم از همان آب و خاکم”. گفتم “آن هشتاد نود سال پیش بود، در ثانی ستار و باقر و حیدر تو را سننه؟ میبینی که دکتر وفا با شصت تیر به دنبال ترکان است چرا دم گلوله توپ رقاص بازیت گرفته؟ و بدین سان دوستی پایدار ما آغاز شد.
دکتر وفا که خود اهل اصفهان بود و لهجهای غلیظ داشت، دلخوری شدیدی از ترک زبانان و اینکه چرا بایستی نود در صد معلمین ادبیات فارسی از آنان باشند داشت و در دم از همکلاسی ترک زبان من قربانی جدیدی برای خاموش کردن آتش خشم فرهنگی و حرفهای خویش یافت و از آن روز به بعد به محض ورود به کلاس او را به پای تخته میخواند و غزل حافظی به دستش میداد که بخوان. حافظ خواندن او با آنکه جوان بسیار با سواد، کتاب خوانده و کوشأیی بود، کلاس ادبیات فارسی را به خاطر لهجه او به یک فیلم کمدی یک ساعته تبدیل کرده بود ولی در تمام مدتی که شعر میخواند، هرگاه چشم از کتاب بر میداشت، به من مینگریست و در چشمان من پشتیبانی و همدلی میخواند با هر نگاه او احساس میکردم پایههای دوستی ما محکمتر میشود.
روزی دکتر وفا از دوستم پرسید که برنامهاش برای آینده چیست؟ جواب شنید “تصمیم دارم بعد از اتمام دانشگاه در دبیرستانهای اصفهان ادبیات فارسی تدریس کنم!” و من به علت خنده پر سر و صدا و طولانیم مورد عنایت دکتر قرار گرفتم و از من پرسید “تو هم ترکی؟” و جواب شنید ” مو ترک شیرازُم، آقای دکتر ِعذابم نده، خواهی بدست آری دل ما رأ؟ جختی خالکوبی هندی هم بلدُم”.
وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دوست ترکم بفاصله کمی بدنبال من بود بدون اینکه کسی از او خواسته باشد، در اخراج از کلاس نیز یاور من بود.
“نام دکتر وفا عمداً غیر حقیقی ولی هموزن برگزیده شد.”