همبازی (2)

This is the last complete chapter (Chapter 1). I edited this chapter more than the last, without changing anything major. The beautiful art work is by Red Wine. I remember writing a few pages of the third chapter, which was about Rosa and Rostam in Abadan. But I haven’t seen a copy of it in my stuff. I have notes though with ideas on where the story could go. Maybe one day I’ll get to them and eventually finish the novel. Who knows… :>)

A reminder that the story takes place in London in the early 1990s.

2

وقتی‌ رزا سر حال از زیر دوش بیرون آمد نگران سر و کله زدن با منصور نبود. ترکش کرده بود.

رزا از منصور طلاق نگرفت اما متقاعدش کرد که جدا زندگی‌ کنند. هم ظاهر قضیه، که برای منصور خیلی مهم بود، حفظ میشد هم رزا آرامش خاطر داشت. در عوض وضع روحی منصور رو به وخامت گذاشت. پاک روانی‌ شده بود. از آپارتمانش بیرون نمیرفت. صبح که پا میشد خیال میکرد در دادگاه تحت محاکمه است. ساعتها در برابر قاضی، دادستان و هیات منصفه خیالی از خودش دفاع میکرد. سند رو میکرد، شاهد می‌آورد، به دادستان میتوپید. شب، وقتی‌ دادگاه بنفعش رای صادر میکرد، با خیال آسوده میخوابید. تا صبحی‌ دیگر و محاکمه ایی دیگر.

خوشبختانه منصور خشونت نشان نمیداد. برای همین پرستاری که سازمان تامین اجتماعی برایش تعیین کرده بود زیاد از او نمیترسید. پرستار هر روز به او سر میزد و برایش غذا میپخت و داروهایش را میداد. ماهی‌ یکی‌ دوبار رزا به دیدن منصور میرفت. تا رزا را میدید از دادگاه تقاضای اعلام تنفس میکرد و او را در جریان استراتژی دفاعیش قرار میداد. رزا همیشه حرفهای منصور را تایید و به او اطمینان میداد که محکوم نخواهد شد.

اوایلی که بیماری روانی‌ منصور ظاهر شد، رزا خیلی‌ متاثر بود. حالا زیاد غصه نمیخورد. کاری از دستش برنمی آمد. امید زیادی برای بهبودی منصور نداشت اما پرستار میگفت تازگی حالش کمی‌ بهتر شده. میگفت منصور بیشتر درخواست اعلام تنفس میکرد و پنهانی‌ تلویزیون میدید.

از گلمحمدی و نامهٔ رستم خبری نشد. نه‌ رزا تلاشی برای گرفتن نامه کرد، نه‌ تماس تازه یی از طرف وکیل رستم صورت گرفت.

چه دوش عالی‌ یی بود. رزا تنش را خشک کرد، حوله را دور سرش پیچید و بعد از مسواک دندان، روی صندلی‌ جلوی میز آرایش کوچک اتاق خواب، که آینه دراز و باریکی روی آن قرار داشت، نشست. حوله را از روی سرش برداشت و موهای بلندش را برس زد و سشوار کشید. خشک که شد بلند شد و در حالی‌ که موهایش سینه راستش را پوشانده بود، خودش را ورانداز کرد. خوشش آمد. تازه سی‌ سالش شده بود ولی‌ هیکلش همان روزای ده سال پیش بود. یا این طور حس میکرد. حاضر بود زیبائی اندامش را به راحتی‌ فدا کند — فدای یک بچه. فکر میکرد چه شانسی‌ آورد از منصور بچه دار نشد. با مرد دیگری به طور جدی رابطه برقرار نکرد و احساس انس و نزدیکی‌ در او ایجاد نشد. دیر نشده بود. مثل همیشه امیدوار بود.

امروز چه میخواست بپوشد؟ پیراهن سفید آستین بلند، شلوار لی و کفش چرم قهوه یی پاشنه کوتاه و کت سبک سرمه‌ای مردانه. ساک وسائل عکاسی‌اش را روی شانه‌ انداخت، سیب سرخی برای صبحانه برداشت، برای هنری آب و غذا گذاشت، یک ماچ از لبش گرفت و “خداحافظ عزیزم”ای گفت و از آپارتمان زد بیرون.

یک روز آفتابی عالی‌ در اوایل ماه جون. روزنامه “ایندیپندنت” را از دکهٔ ایستگاه مترو خرید و اول از همه وضعیت آب و هوا را چک کرد. خلاصه خبر گوشه سمت راست بالای صفحه اول قول داده بود آسمان امروز لندن صاف همراه با باد ملایم خواهد بود و دمای هوا در طول روز حداکثر به ۲۲ درجه خواهد رسید. اما مگر میشد به پیشبینی‌ وضع هوا عتماد کرد؟ آن هم در انگلیس؟

برای رزا همین خبر از صد خبر سیاسی قابل اعتمادتر بود. به خاطر وجود سازمان هواشناسی اقلا همه روزنامه‌ها در مورد وضع آب و هوا اتفاق نظر داشتند. وقتی‌ یکی‌ بنویسد درجه حرارت ۲۲ درجه خواهد بود دیگر فلان روزنامه آن را پایین یا بالا نمیبرد. اما به رزا ثابت شده بود که هر واقعه سیاسی که اتفاق بیافتد آخرین جایی‌ که باید دنبال حقیقت بگردد در صفحات روزنامه هاست. هر کدام بنا به سلیقه اش چیزی مینویسد و معلوم نیست کدام راست میگوید.

رزا عمر گران بهایش را برای تماشای این بازیها، که تمامی هم ندارند، تلف نمیکرد. روزنامه‌ها را به خاطر اخبار فرهنگی‌، هنری میخرید، اخبار کتابهای ادبی‌ و فیلمهای تازه و کهنه، اخبار هنرمندانی که به عقیده او انسان شناس و انسان دوستند. هنرمندانی که مثل سیاستمداران دارای نقاط ضعفند: حسادت میکنند، خودخواه و شهرت طلبند. اما حسادتشان به حذف فیزیکی‌ دیگران نمی‌‌انجامد. خودخواهی‌ ‌شان از عدم معاشرت و انکار هنر برتر دیگران فراتر نمیرود. و از همه مهمتر شهرت طلبی‌شان تاکنون به هیچ بنده خدایی آزار و آسیبی نرسانده. خلاصه اینکه، پست‌ترین هنرمند، هیچ ملتی را اسیر و بدبخت نکرده.

رسیدن از ایستگاه “هولبورن” تا “بیکر استریت” بیست، بیست و پنج دقیقه طول می‌کشید، البته اگر کارگران مترو در اعتصاب نباشند و قطار دچار نقص فنی‌ نشود، و ارتش آزادی بخش ایرلند بمبی کار نگذارد. بین راه رزا همینطور که نقد اجرای جدید نمایشنامه “رویای نیمه شب تابستان” شیکسپیر را میخواند و به سیبش گاز میزد، گهگاه سرش را بلند میکرد و به مسافران نظر می‌‌انداخت. در ایستگاه “چرینگ کراس” چند “پانک” سوار شدند — سه تا دختر و چهار تا پسری که ۱۷-۱۸ ساله می‌زدند. رزا از دیدنشان سیر نمی‌شد. مشکل میشد باور کرد که یک جوان حاضر است از خانواده و اجتماع ببرد و به سنت و و نظم رایج پشت کند و صبح تا شب با این قیافه ظاهر شود. چرا؟ این سؤالی بود که رزا چند ماه پیش در حین تهیه یک گزارش مصوّر برای مجله سیاحتی “UK Traveler” از یک پانک پرسید. پسرک آرایش کرده، که انگشتر نقره از دماغش آویزان بود، خیلی‌ جدی جواب داد: “آزادی!” دوست دختر سر تراشیده و دوست پسر ماتیک مالیده‌اش غش غش خندیدند.

رزا دبیر ارشد بخش عکاسی مجله بود. دو هفته یک بار از جاهای دیدنی‌ انگلیس، اسکاتلند، ولز و ایرلند گزارش تهیه میکرد. در  ضمن دو بار در سال ویژه نامه بین المللی داشتند. امروز در جلسه عمومی‌ باید در مورد آخرین جزئیات ماموریت خارجی‌ بعدی تصمیم می‌گرفتند.

رزا تا از در وارد شد “دوید میلر” سردبیر از جلویش رد شد و گفت: “وضع خرابه.”

— “چی‌ شده؟”

— “تو جلسه توضیح میدم.”

جلسه با شرکت سردبیران بخش‌های مختلف، چند گزارشگر و مدیران اداری شروع شد. دوید بی‌ مقدمه گفت:

— “خبر بدی براتون دارم. در مورد ویژه نامهٔ اسرائیل باید تجدید نظر کنیم. اوضاع بر خلاف پیش بینی‌ هامون هنوز نا‌ امنه. مثل اینکه فلسطینی‌ها حالا حالا‌ها نمیخوان آروم بگیرن. توریست‌ها ترسیدن و حتا آژانس‌های مسافرتی هم دارن به مشتری‌هاشون توصیه می‌کنن اونجا نرن. با این وضع اگر ما اسرائیل رو فیچر کنیم غیر مسئولانه خواهد بود. مردم به ما میخندن.”

همه مانده بودند چه بگویند. با این حساب دو ماه زحمت به هدر میرفت. اصلا انتظارش را نداشتند. برای رزا هم ناگهانی بود. “جفری هاوس” تازه سه روز پیش از اسرائیل برگشته بود و گزارشش تقریبا آماده شده بود. فقط مانده بود رزا به تل آویو برود و عکس‌ها را تهیه کند. جفری صدایش درامد.

— “دیوید، ویژه نامهٔ اسرائیل دو ماه دیگه چاپ میشه. ما که نباید به خاطره مشکلاتی که الان وجود داره برنامه‌های آینده رو به هم بزنیم. تا اون موقع تابستون تمام شده و جووونای فلسطینی بر میگردن مدرسه سر درس و مشقشون. تازه، هر کس اسرائیل میره میدونه که داره ریسک میکنه. مگر این همه کسانی‌ که برای زیارت و تفریح رفتن از خطرات اونجا خبر نداشتن؟ البته که داشتن. اکثرشون برای اعتقاداتشون می‌رن. یا یهودی هستن یا مسیحی‌. و اتفاقا برای آزمایش ایمانشون دوست دارن با خطر بازی کنن. بنظر من داری اشتباه بزرگی‌ میکنی‌ و…”

“مارگارت بوچر” حسابدار بد اخلاق مجله، که سهامدار عمده هم بود، حرف جفری را قطع کرد.

— “ببخشید، ولی‌ به نظر من دیوید کاملا درست میگه. حالا چه وقت تبلیغ اسرائیله؟ مگه عقلمونو از دست دادیم؟ این همه جاهای دیدنی‌ تر و بی‌ دردسرتر از اسرائیل تو دنیا هست. مجله به اندازه کافی‌ مشکل مالی‌ داره. ویژه نامهٔ اسرائیل نه‌ تنها اعتبار ما رو پیش خواننده‌ها خراب میکنه بلکه ممکنه ورشکستمون هم بکنه. تازه از اون مهمتر ما که نمیتونیم جون بهترین عکاسمونو رو به خاطر چارتا عکس به خطر بندازیم — اون هم یه زن.”

همه صورتها برگشت به طرف رزا. رزا نگاهی به تک تک همکارانش انداخت. غیر از مارگارت همه سرشان را پایین انداختند. هیچوقت نشده بود کسی‌ در توانایی حرفه‌ائ رزا شک کند و زن بودنش را نقطه ضعف بداند. برای رزا خیلی‌ فرق نمیکرد به اسرائیل برود یاد نه‌. البته چرا. کنجکاو بود و میخواست از زادگاه ادیان بزرگ دنیا دیدن کند. اما از نظر حرفه‌ائ برایش فرقی‌ نمیکرد. هر ماموریتی به او محول میشد با خوش رویی استقبال میکرد. ولی‌ الان به فکر بقیه بود. نمی‌خواست چون زن است، زحمات همکارانش به هدر رود.

— “مارگارت، از اینکه نگران سلامتی من هستی‌ ممنونم. اما هیچ عکاسی‌ اونجا آسیب ندیده. از زمان شروع درگیریهای تازه، عکاسان و خبر نگاران زیادی اونجا رفتن. اگر یک سنگ تو سرشون خورده بود مطمئنا خبرشو میشنیدیم. ثانیا من دارم میرم از جاهای تاریخی و توریستی عکاسی کنم، نه‌ از تظاهرات و درگیریها. بلیتم آمادس و امیدوارم دیوید بذاره برم.”

دیوید قانع نشد. محکم سر تصمیمش ایستاده بود. نمیخواست بحث کش پیدا کند. وقت کم بود و باید سریعا سوژه جدیدی برای ویژه نامهٔ بعدی پیدا میکردند.

— “ممنون از نظراتتون. میدونم در این چند ماه زحمت زیادی کشیده شده. کم هم خرج نکردیم. اما چاره ایی نمی‌بینم جز اینکه حداقل گزارش اسرائیل رو به تعویق بندازیم. خب. سوژه جدید. پیشنهاد؟”

— “جنوب فرانسه.”

— “دیوار چین.”

— “مکه.”

— “کیش چطوره؟”

هر کس چیزی می‌‌پراند و بقیه قه قه می‌خندیدند. جلسه از کنترل خارج شد. دیوید دستش را مشت کرد و چند بار روی میز چوبی زد.

— “پیشنهادات جدی لطفا. وقتمون کمه.”

“مایکل هزلباین” یکی‌ از عکاسان تازه کار، که همیشه سوژه‌های عجیبی پیشنهاد میکرد، دستش را بلند کرد.

— “به نظر من نیومکزیکو جای خیلی‌ جالبیه.”

دیوید مطمئن نبود جدی می‌گوید.

— “امیدوارم قصد شوخی‌ نداری.”

— “به هیچ وجه.”

— “چرا مکزیکو؟”

— “آیالت نیو مکزیکو، نه‌ مکزیکو. در آمریکا بیشترین رشد توریزم اونجا بوده.”

— “ببخشید درست نشنیدم. نیومکزیکو پیشنهاد بدی نیست. اگه یادتون باشه پارسال رو جلد `نشنال جیوگرافیک` بود. جنبه منفیش اینه که جای شناخته شده ایی نیست. خواننده هامون — مثل من — در واکنش اولیه فکر می‌کنن مکزیکوست. از طرف دیگه سوژه بکریه و هیچ چیز جالبتر از کشف جاهای جدید نیست.”

مایکل در حمایت از سردبیرش گفت: “من موافقم. مگه وظیفهٔ ما دادن ایده‌های نو به خواننده‌ها نیست؟ نیومکزیکو نسبت به بقیه آمریکا، مثل نیویورک و لوس آنجلس، شهرت نداره. ولی‌ جذابیت طبیعی فوق العاده ایی داره و میتونیم گزارش تصویریه خیلی‌ خوبی‌ تهیه کنیم.”

بقیه افراد جلسه مطمئن نبودند ولی‌ اعتراضی هم نشد. دیوید با استفاده از فرصت دستور را صادر کرد.

— “پس شد نیومکزیکو. بسیار خب. چون وقتمون کمتر از معموله از جفری خواهش می‌کنم برای مقاله از منابع موجود تو لندن استفاده کنه و تلفنی با مراکز و مقامات توریستی اونجا مصاحبه کنه. میمونه عکسا. رزا هر چه زودتر بلیط تل آویو رو به نیومکزیکو عوض کن. مایکل تو هم آماده شو باهاش بری. میخوام دو تا گزارش تصویری داشته باشیم. گزارش اصلی‌ از رزا و یه گزارش جانبی از مایکل. این اولین ماموریت خارجیته مایکل. بهت تبرک میگم. ببینم چکار میکنی‌. رزا، مایکل سؤالی ندارین؟”

مایکل خوشحال سرش را به علامت رضایت تکان داد. رزا به منظره بیرون پنجره خیره شده بود و به نامهٔ رستم فکر میکرد.

— “رزا؟”

— “… بله؟ ببخشید داشتم فکر می‌کردم. راستش حالا که گزارش اسرائیل به تعویق افتاده ترجیح میدم با اجازتون مرخصی بگیرم. خیلی‌ وقته استراحت نداشتم. مطمئنم مایکل از نیومکزیکو با دست پر برمیگرده. من به تواناییش شکی ندارم.”

این اولین باری بود که رزا به یک ماموریت رغبت نشان نمیداد. دیوید اصرار کرد.

— “رزا میدونم چقد برای مجله زحمت می‌کشی. کمتر از همه هم مرخصی گرفتی‌. ولی‌ نیومکزیکو یه جای ناشناختس و برای معرفیش به تجربه و هنرت احتیاج داریم. وقتی‌ برگشتی‌ هر چقد مرخصی خواستی‌ بهت میدم.”

— “… باشه. میرم.”

— “ممنونم از همکاریت. مطمئنم بهت خوش می‌گذره. او کی‌… همتون روز خوبی‌ داشته باشین.”

با ختم جلسه همه رفتند سراغ کارشان جز رزا. دیوید قبل از اینکه اتاق را ترک کند. دستش را روی شانه رزا گذاشت، خم شد و گفت: “خیلی‌ آقایی!” رزا دستش را روی دست دیوید گذاشت و لبخند زد. “در خدمتم. هر چی‌ شما بفرمایین.”

“پیتر اندرسون”، همکار طراح و دوست شوخ طبع رزا، کنارش روی میز نشست. معمولا او را با لقب اشرافی “لیدی” صدا میزد.

— “چیه لیدی رزا؟ چرا عزا گرفتی‌؟ بگو کی‌ اوقاتت رو تلخ کرده تا دستور بدم همین الان گردنشو بزنن.”

— “لوس نشو پیتر. حوصله ندارم.”

— “ببین، نیومکزیکو آنقدرها هم که فکر میکنی‌ جای بدی نیست. میگن بیابوناش خیلی‌ محشره. از صحرای بیکران چه عکسهای بینظیری میتونی‌ بگیری. در ضمن یادت نره غذا‌های مکزیکی رو امتحان کنی‌. با تکیلا خیلی‌ می‌چسبه. سوپ لوبیا، سالاد لوبیا، کباب لوبیا، حتا بستی لوبیا با سوس شکلاتی… م م م م م م… دهنم آب افتاد. حالا فهمیدم چرا اولین بمب اتم تو نیومکزیکو در شد.”

رزا خیلی‌ زور زد نخندد. لحظه‌ی به پیتر نگاه کرد. یک دفعه مثل برق پوست زیر ران پیتر را بین ناخنهایش منگنه کرد.

— “لرد پیتر! منم خیلی‌ تعریف نیومکزیکو رو شنیدم. بخصوص عقرب هاش!”

End of Chapter 2

Chapter 1

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!