آفتاب نیمروز به داغی میتابید ولی زمین هنوز از بارانهای شبانه نم داشت. دخترک نجوا کنان به دنبال نوای دور نیلبک از جویی به جویی میجهید. پسرک چوپان بود و از این دنیا جز آن نی و عشق این دختر چیزی نداشت.
خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل
آنچه که معشوق در نی میدمید دخترک همان زیر لب میخواند. مگر این دنیا زیر و رو میشد اگر پسر سر و سامانی داشت و یا زمانه طوری بود که کدخدا دخترش را به همسری چوپانی میداد.
به پسرک که رسید دختر مات معشوق پایش به سنگی گرفت و به زمین گلآلود افتاد. پسرک دوان دوان خود را به او رسانید تا دستش را بگیرد و یاریش کند ولی دید که دختر بر زمین نشسته و بر جوی آبی خیره شده. نیمه نهفته در گل خمرهای عظیم چال شده بود که سیلاب خاک را از آن شسته بود. هر دو به دنبال در خمره گشتند تا ببینند چه در آنست ولی سر آن هنوز زیر خاک بود. دختر گفت این خمره پر از سکه طلاست، من در داستانها شنیده ام راهزنها ثروت خود را در خمره زیر خاک میکنند. در شرارت خویش گاه جان از دست میدهند و خمره بی صاحب میماند. طلا ها را بردار و به خواستگاری من بیا. چوپان گفت شاید از کاروانی افتاده باشد و مالک آن تاجریست درستکار. انصاف نیست او را از مال حلالشن محروم کنیم، بیا یافتن این گنج را به دیگران فاش کنیم حتما پاداش آن خرج خواستگاری را میدهد.
بزرگان روستا را خبر دادند و همه اهل روستا گرد خمره به اندیشه افتادند که تدبیر چیست. میرابی که ریشش از همه سپید تر بود گفت این گنج از کاروان به جا نمانده است زیرا که ته خمره مهر تاجری را ندارد. تنها راهزناند که گنج را بینام و مهر میگذارند. دو معشوق شاد شدند.
ولی میراب هشدار داد که آنانی که جان مردم را بی ارزش میدانند در گنج خویش تله نیز میگذارند. در این کوزه طلا اگر هست یقینا عقرب نیز میباشد و یا ماری عظیم در آن چنبره زده.
عشاق دوباره دلسرد شدند. ولی دختر فکری کرد و گفت چرا خمره را در تنور نیندازیم، افعی میسوزد ولی طلا میماند. در جواب ریش سپید گفت از کجا میدانیم که آن سوی خمره که زیر خاک است شکسته نباشد و جا به جایی خمره مار را رها نکند. نتیجه آن شد که خمره همانجا بماند و بنّای دهکده روی آن اتاقکی بسازد تا خدای ناکرده اگر سنگی از آسمان افتد و یا گاوی بر آن سمّ گذاشت خمره نشکند.
هفتهها بعد چوپان آن گوسفندان میچرانید و اندوهگین در نی میدمید که دید پیرزنی غریبه به دور اتاقگ روی خمره میگردد و دعا میکند و با خوشحالی از او میپرسد که پسرم نام این امامزاده چیست؟ چوپان که امیدش در یک روز از عرش بالا بر زمین پست افتاده بود از پیرزن افسرده رد شد و با بیحوصلگی به او خطاب کرد که ننه این امامزاده مار است. اینرا گفت و پیرزن را به حال خود گذاشت.
روز بعد بر سقف اتاقک شمعی سوخته دید که در کنار آن سکه ای خوابیده بود. چوپان از بی اعتنایی خود به پیرزن پشیمان شد. سکه را برداشت و به روستا بازگشت تا شاید سراغ پیرزن را از کسی بگیرد و به او بفهماند که اتاقک امامزاده نیست. ولی پیرزن را کسی نمیشناخت و چوپان سکه را به فقیری داد با سفارش اینکه برای پیرزن شکری فرستد. چند ماهی نگذشته بود که سقف اتاقک هر روز پر از شمع و سکه میشد. زائرین از شهر و دهات و آبادی های دیگر به سوی اتاقک روانه بودند تا از امامزاده مراد خویش گیرند چون شنیده بودند نیروی شفایش حتمیست و نیازها بر آورد. چوپان هرچه تلاش میکرد مردم را از اتاقک براند کسی گوش نمیکرد چون هر سرزنش چوپان با ده شاهد شفا یافته روبرو بود. از طرفی دختر کدخدا به معشوقش یاد آور شد که مگر امامزاده مار به آرزوی آندو جواب نداده؟ اینهمه سکه در آن خمرهٔ نیم خفته در جوی هم نمیگنجید. چوپان هشیاری یار را دریافت و با جواهر و ابریشم و شتر به خواستگاری دختر کدخدا رفت. کدخدا قدم چوپان را بر چشم گذشت و با عقد و عروسی باشکوهی دخترش را به او داد. چوپان و همسرش هم بعد از رسیدن به آرزویشان عمر خود را در خدمت امامزاده مار گذاشتند. از در آمد آن مسجدی روی اتاقک بنا کردند و بهترین معماران، سنگ تراشان، خطاطان و هنرمندان سرزمین را دعوت به کار کردند.
مدتی نگذشت که تجمع اینهمه هنرمند انبوهی از شاعران، دانشمندان، و حکیمان مملکت را به امامزاده مار جلب کرد. بیمارستانی ساختند چنان مجهز که اگر هم امامزاده مار شفا نمیداد بهترین حکیمان ملک به درمان مریض میپرداختند. دانشگاهی بنا شد که رسد خانهاش ستارگان علم جهان را هر سال به درگاهش میاورد.
قرنها گذشت و امامزاده مار شهری بود از یک طرف کوه و از طرف دیگر سلسله برج های پولادینی که از ده فرسنگی قله کوه را چشم در چشم مینگریختند. در میان تالار و ورزشگاه و بازار و استخرها دهها بزرگراه و صدها پل و هزارها خیابان گره خوردهٔ بودند. از آسمانش باران ثروت میبارید و از زمینش گنج میرویید.
روزی در این شهر به زن جوانی اجازه دادند که به اتاقک درونی امامزاده مار راه یابد. او از طرف اداره ایمنی ساختمانی مأمور شده بود که مسجد را از نظر خطر زلزله برسی کند. در حین کار حفرهای کنار خمره یافت که درون آن پارچه ای کهنه لوله شده بود. بر پارچه چنین نوشته بود:
به پای هم پیر شده ایم و هر دو میدانیم این وصیت به فهم همزمانان ما نمیرسد. در جوانی هرچه گفتیم امامزاده ای نیست به گوش نگرفتند. ولی دیدیم فرزانگی باور جماعت بود که با تک تک امیدهای کوچک خود چه شهری بنا کردند. کمر درد پیرزنی بنای بیمارستانی شد. تهی دستی برزگری انبارهای گندم بار آورد و فال ستارگان رسد خانه منجمین و ریاضیدانان گشت. ای فردا زمانان که وصیت ما را در دست دارید، دیدیم که نادانی امروز ثمری داشت ولی انصاف نیست کلید راز از آیندگان پنهان کنیم. در این خمره هرچند ممکن است مار و عقرب و یا طلا یا عسل یا سرکه باشد اما امام زادهای نخفته است. داستان بدین شرح است…
زن جوان کشف کهنه نوشته را به اطلاع کارشناسان رساند و یک هفته نگذشت که به وزارتخانهای احضار شد. هنگامی که وارد سالن بزرگ کنفرانس شد دید هرچه وزیر و دبیر و رئیس دانشگاه در کشور بود اخم کرده بر روی کهنه پارچه خم شدهاند و آنرا دستمالی میکنند. زن گفت چه شده، گفتند آیا اینرا خود نوشته ای؟
ساعتها بعد زن گریان و بر آشفته از سالن خارج شد. دربانی بیرون سیگار میکشید. از زن پرسید خانم چه شده؟ گفت به طمع جیب پر و کسب مقام ایمانشان را به امامزاده مار از دست داده اند. زن در حال شکایتش بود که وزیری از سالن بیرون آمد و از دربان فندک خواست. دربان فندک را با پاکت سیگارش تقدیم کرد. وزیر با خشونت گفت گستاخی نکن احمق من سیگار نمیکشم، فندک برای کار دیگریست.
همانشب زن با شوهرش و خانواده در خانه خواب بودند که لرزشی بر ساختمان افتاد و زود از میان رفت. زن با دلهره از تخت پایین آمد و همه را بیدار کرد که وقت گریختن از شهر است. شوهر زن را نوازش کرد و گفت به خواب برگرد عزیزم لرزشی خفیف بود. از تو انتظار نداشتم که انقدر بترسی مگر هردو زلزله شناس نیستیم؟ زن گفت برخیز و عجله کن شوهرم که به امامزاده مار قسم فردا تله خاکی هم از این شهر نخواهد ماند.
* دو بیتی از بابا طاهر