هوشنگ شاگرد اول کلاس ما بود. همه درسهای او خوب بودند. وضع مادی هوشنگ هم خوب بود زیرا مادرش یک پزشگ بود که در بیمارستانها کار میکرد و پدرش هم سر تیپ آرتش بود. گویا در جنگهایی که با دادشاه کرده بود بسرعت به سرهنگی و سرتیپی رسیده بود.
من هر روز با او از دبستان کاخ تهران پیاده بخانه میرفتیم. خانه ما در خیابان ساسان بود. هوشنگ همیشه مرا بخانه شان دعوت میکرد و باهم والیبال و گاهی هم بسکتبال بازی میکردیم.
هر وقت هم که من مریض میشدم و یا مثلا سرماخوردگی پیدا میکردم مادر هوشنگ با مهربانی زیادی مرا معاینه میکرد و از داروهای سهم پزشگی خود که مثلا نمونه بودند هم بمن میداد. هوشنگ بسیار با هوش بود و همیشه اول کسی بود که به پرسش های معلم ها پاسخ درست میداد. متاسفانه پدر من به شهرستانی منتقل شد و من هم مجبور شدم که از دبستان کاخ به مدرسه ای دیگر بروم.
سالها گذشت تا دوباره من هوشنگ را اتفاقی در یکی از خیابانهای تهران دیدم. میگفت که علوم سیاسی میخواند و سال آخر دوره فوق لیسانس را میگذراند. وی پس از پایان تحصیلات خودش و بعد از رفتن به سربازی شغلی بسیار خوب در وزارت امور خارجه گرفت.
دیدارهای ما بار دیگر ادامه یافت و هر دو سه شبی با هم بودیم و یا او بخانه ما میامد و یا من به خانه شان میرفتم. پدر هوشنگ خیلی زود از دنیا میرود و او را با دو خواهر کوچکتر و مادرش تنها میگذارد. شاید سن پدر هوشنگ زیرا شصت سال بود که متاسفانه درگذشت میکند.
هوشنگ میگفت که چون مادرش کاردولتی دارد از گرفتن حقوق وظیفه شوهرش محروم میشود. و تنها حقوق به یکی از خواهران هوشنگ تعلق میگیرد. زیرا خواهر بزرگتر هوشنگ هم کارمند دولت بود. بزودی خواهر کوچکتر هم در یک اداره دولتی استخدام میگردد و حقوق خوب وظیفه قطع میگردد.
بعد از انقلاب ایران مادر هوشنگ هم بعلت بهایی بودن از کار اخراج میگردد و چون در سن بالا کار دیگری نمیتواند بکند ناچار همه آنان میبایست با هم زندگی میکردند و کمک هم بودند.
متاسفانه لبه تیز شمشیر بران انقلاب متوجه بهاییان شده بود. و همانطوریکه میدانید بسیاری از آنان بی جهت اعدام شدند. مثال ده دختر و زن جوان بهایی تحصیکرده در شیراز به طناب دار سپرده شدند و بدون آنکه جرمی مرتکب شده باشند همه کشته شدند.
پدر هوشنگ بهایی نبود ولی مادرش بهایی بود. ولی این جرم بعضی وقتها باعث حتی دردسر پدر هوشنگ هم شده بود. کمی بعد از اخراج مادر هوشنگ از بیمارستان دولتی هوشنگ و به دنبال آن خواهران وی هم اخراج شدند. حالا هر چهار نفر میبایست دنبال کار و کسبی میگشتند.
آنها با هم یک شرکت باز کردند که مواد پاک کردنی تهیه میکرد. و هر چهار نفری مجبور بودند که این شرکت را بچرخانند. ولی متاسفانه بعلت های اقتصادی دیگر و گران شدن ارز و نداشتن وسایل اولیه و نداشتن آشنا در سیستم جدید. کار آنها خیلی با مشقت ادامه داشت. و از این شرکت در آمد خوبی نصیب آنان نمیشد.
زندگی این خانواده بسیار خوب و تحصیکرده و خوش نام که پاک و انسان هم بودند بزودی داشت به یک درام تبدیل میشد. مشگلات از هر سو به آنها رو آورده بود. با اینکه تنها مادر بهایی بود ولی همه فرزندان هم به بهانه داشتن مادر بهایی واینکه نمی توانستند در روزنامه ها علیه بهاییت مطلبی بنویسند و باصطلاح تبریه شوند به آتش کشیده شده بودند.
در تهران با داشتن یک خانه بزرگ و چهار انسان بالغ زندگی بدون داشتن درآمد کافی و مرتب بسیار سخت است و اگر انسان پس اندازی خوبی هم داشته باشد براحتی تمام خواهد شد.
در آن دوران همه به آنها پیشنهاد میکردند که از تهران خارج شوند و به خارج از ایران بروند. ولی بخاطر بهایی بودن به آنان پاسپورت و اجازه خروج نمیدادند. از یک طرف اینهمه خرج شده بود که اینها در دانشگاهها تحصیل کنند و دکتر و فوق لسیاس بشوند ولی حالا به آنان اجازه فعالیت و کارد داده نمیشد.
خوب این هم از دست آورده های انقلاب شکوهمند اسلامی بود که عوض پیشرفت و استفاده از دانش افراد آنان را کنار میگذاشت و یا بحال خودشان رهایشان میکرد.
در مقایسه با آن بهاییانی که اعدام و زندان شدند خانواده هوشنگ ظاهرا وضعی بسیار بهتر داشتند ولی این نوع زندگی بدون کار و فعالیت هم خودش نوعی شکنجه بود و اینکه به آنان اجازه خروج هم نمیدادند. مثلا اینکه آدم به کسی بگوید که او را دوست ندارد و او را نمیخواهد ولی اجازه خروج از خانه را هم به آنان ندهد. من نمیدانم که اسم این را چه میتوان گذارد.
هوشنگ هم مجبور شده بود که به کار مسافر کشی بپردازد. و خواهرانشان هم به شرکتهای خصوصی مراجعه میکردند شاید کاری دست پا کنند.
هنگامیکه تمامی پس انداز آنان تمام شده بود و با سختی زندگی میکردند به آنان اجازه خروج داده شد وهمه آنان به برزیل رفتند. مادر هوشنگ در قسمت تحقیقاتی پزشگی در برزیل یک شغل خوب گرفت و هنگامیکه من رزومه و یا شرح زندگی تحقیقاتی او را در اینترنت دیدم چندین صفحه در باره اختراعات و کارهای تحقیقاتی او نوشته شده بود. هوشنگ که بسیار با هوش بود نیز به رشته مهندسی رو آورده بود و کارهای مهمی در رشته مهندسی انجام داده بود.
روزی یک ایمیل از هوشنگ دریافت کردم که نوشته بود که همه آنان استادهای تمام وقت دانشگاه در برزیل هستند. و هر چهار نفرشان دارای امکانات وسیعی در برزیل هستند. هر سه خواهر و برادر با برزیلی ها ازدواج کرده بودند و دارای زندگی خوب و بسیار مجللی بودند. از دیدن آنهمه موفقیت بسیار خوشحال شدم. متاسفانه ایران و حکومت قدر این گروه دانشمند را ندانست ولی کشور برزیل با دادن امکانات بسیار به آنان بهترین سرمایه گذاری را کرد و از اختراعات و دانش آنان حداکثر استفاده را کرد.