لوس انجلس محلّیست بسیار آفتابی. منتهی وقتی که بارون میاد، انگار که پنجره بهشت به طرف این شهر بی در و پیکر باز میشه. جاهای دیگه دنیا بارون غم میاره، مخصوصاً انگلستان که انگار آسمون غیر گریه برای شهروندانش چیزی ارمغان نداره. ولی تو شهر فرشتهها آسمون گرفته، بوی خاک تر، درختهای خیس، آدمهای هاج و واج و آبیاری این گوشه صحرا، زیبایی مخصوصی داره. غم که نیست هیچی، خوشحالی هم داره. بعد از اینکه بارون وای میسه طبیعت خوشگلی ویژه ای پیدا میکنه. انگار همه چی شسته شده، هوائی که از دم و دود سنگین بوده بالاخره یه نفسی میکشه. جریان ما هم با سهیل جان مثل همین هوای لوس انجلس شد، که بعد از صحبتهای سنگین که آسمان این رابطه نیمبند را ابری کرده بود، بارونِ فاصله بایستی که میومد تا سنگینی دلها رو بشوره و ببره.
مساله رو با چند نفر در میان گذاشتیم. یکی از این افراد آلیس بود که چهار پنج سالی میشه موهای بنده رو کوتاه میکنه. این آلیس چهار کلاس بیشتردرس نخونده ولی آدم شناس خبرهای هست. نمیدونم چیه که این سلمونیها انقدر فهمیده هستند. حالا از قِبَل مشتری نگه داشتن هست و یا دیدن انواع اقسام شخصیتها و بی شخصیتها. حرفشون از صد تا پزشک روان درمانی عاقلانه تره. ضمنا یک هزارم پول اون متخصصهای تحصیل کرده رو هم نمیگیرند. ما هم با دیدن آلیس جان و پرداخت پنجاه شصت دلار رایج مملکت، ماهی یک بار هم سر و رو رو صفا میدهیم، هم برامون جوک میگه و کلی میخندیم، و ضمنا براش درد دل هم میکنیم. اون هم نظر میده و ما گوش میدیم و یه چیزی هم یاد میگیریم. جریان سهیل رو براش گفتیم، گفت بابا طرف آدم بدی به نظر نمیاد، تو هم که خداییش چُس نفسی هستی که هیچ, کارت همچینها هم بی عیب نیست. دیگه انقدر طاقچه بالا نزار، ناز هم حد داره ، طرف میذاره میره ها. خندیدیم. گفت خنده نداره، لوس بازی بسه خانوم یبس انگلیسی، انقدر مته به خشخاش گذاشتن واسه چی؟ منتظر آلن دلونی یا فرانک سیناترا؟ گفتم حوصله درد سر ندارم، حالا فردا این زیبا خانوم خار میشه تو چشم بنده. گفت، دِهِه، حالا اون خار بشه، تو بشو گل، بهش لبخند بزن. گفتم راحت میگی آلیس, طرف زنشه. گفت “بود” ، فعل ماضی – مادام! بود! ولی حالا دیگه نیست. اصلا تو به زیبا خانوم چیکار داری؟ تو مگه سر پیازی یا ته پیاز که واسه مردم تکلیف معین میکنی؟ حالا این زبون بریده چهار کلام برات درد دل کرده، به جایی که بری تو خطش، این رو به فال نیک بگیر. دیدم راست میگه. گفت اصلا مگه آدمی که عیب نداشته باشه پیدا شده؟ اون هم تو این شهر که از هزار تا که میبینی نهصد و نود ونُه تاش بالاخونه رو اجاره داده اند. خندیدیم. کارمون تموم شد، تصفیه حساب کردیم و انعام خوبی هم تقدیم کردیم.
رفتیم خونه والدین دیدیم خاله جون اونجاست. از اونجا براتون بگم که هر چی مادر ما کم حرف و محتاطه، خاله مون رک و حرّاف. خاله سراغ اوضاع احوال را گرفت که فهمیدیم مادره دنبه رو لو داده. خاله هم نه گذاشت نه برداشت شروع کرد ما رو گوشمالی دادن که نشنوم بزدل شدی ها. گفتم خاله جون بزدلی چیه. گفت چرا دیگه؛ یه جو عرضه هم خوب چیزیه. لب تر کنی ته توش رو در میارم ببینم کیه، چیه، تو این شهر چیکار کرده، میکنه و خواهد کرد. ما رو باش که خاله خدا مرگم بده ول کن. بابا ما طرف رو که زیاد ندیدیم. از اون که خاله جون تو از بس رفتی سر کلاس معادله فیثاغورس و جبر درس دادی امر بِهِت مجتبه شده که آدمها هم فرمول ریاضی هستند. نه عزیز، باید یه کم کوتاه بیای. از ما که چگونه. از او که مگه اون شوهر فرنگی که واسش خودتو تیکه تیکه کردی چه گلی به سرت زد؟ البته این موضوع درست انگشت گذاشت رو جای حساس ما. ادامه داد، که حالا یه سر سوزن هم به یه ایرانی روی خوش نشون بده جای دوری نمیره. به این شازده خانوم که مادر گرام سرکار باشند هم گوش نکن، که بدتر از خودت با شاه پالوده نمیخوره. باز ما خندیدیم چون که خاله جون راست میگفت. خلاصه نصیحت کرد و ما هم چون میدونیم ما رو خیلی دوست داره تمنا کردیم صداش رو فعلا اینور اونور در نیاره و قول دادیم باشه اگر از آقا دوباره خبری شد ، ما هم سعی خواهیم کرد از حالت قلم فرانسه در بیایم، خانوم معلمی رو هم بگذاریم کنار، بریم جلو ببین چی میشه.
قرار انگار این بوده که مرد بدوه و زن ناز کنه. البته نه این که زن نباید دنبال مرد بره، ولی مثل اینکه اونهایی که دنبال مرد میدوند، بیشتر دست خالی میمونند. اگر هم بر حسب تصادف یا زور کسی رو تور کنند، تا الا عاقبت باید طرف رو بپان که در نره. ما هم که از این عرضهها که دنبال مرد بریم و بند تور رو سفت نگه داریم رو نه داشتیم و نه داریم، بهتر دیدیم که بگذاریم سیر طبیعت طی شود ببینیم قسمت چیه.
از قرار طرف حوصلهاش از سنتور زدن سر رفت؛ چند هفته که گذشت، باز تلفن ما به صدا در آمد. ما هم استقبال کردیم. این دفعه کمی با اشتیاق بیشتر رفتار کردیم. از ما که چه حال و چه خبر، از ایشون که به فکرت بودم. ما هم زور زدیم گفتیم چه خوب. از ایشون معذرت که سرت رو با حرفهای بیجا درد آوردم. از ما که دوست واسه همین چیز هست. گفت که رفتم فکر کردم دیدم راست میگویی و تغییراتی در افکار و اعمالم داده ام. ما هم دیگه سوال نکردیم چطور و چگونه. عوضش گفتیم خیر باشه و خندیدیم. از ایشون که تولدم بوده. از ما که،ای چرا نگفتی واست کادو تهیه ببینیم. از ایشون خنده که خوب فلانی حالا دیر نشده. کادو رو هر موقع بدی قبوله. ما هم دیدیم گیر کردیم که این تعارف خشککی رو حالا باید ادا کنیم. محتاطانه گفتیم خوب بگو چی دوست داری که ما بگیریم. از ایشون که افتخار بدید بریم بیرون. ما هم بفهمی نفهمی از این لاس خشکه خوشمان آمد، استقبال کردیم. ته دلمون گفتیم، حالا خودمون رو باید آمده کنیم برای موسیقی سنتی، سنتور و ادبیات فارسی. گفتم باشه، کجا و کی؟ گفت موزه شهر یه سری فیلم داره که فکر کنم خوشت بیاد چون که مال انگلیس هست. گفتیم چی؟ گفت فیلم `مای فیر لیدی` که آدری هپبورن توشه. گفتیم به به چه عالی، از انتخابت خیلی خوشمان آمد.
شنبه موعود باز رفتیم پیش آلیس گفتیم به ما برس. اون هم کوتاهی نکرد، و حسابی درستمون کرد. اومدیم خونه که لباس انتخاب کنیم. بارون بند اومده بود، آسمون تمیز و شب خنک. گفتیم خوب یه لباس پاییزی بپوشیم. دامن جیر قهوه ای تا پایین زانو با یک بلوز آبی آسمانی کشمیر که بر آمده گیهای غیر پلاستیک رو هم نشون بده تنمون کردیم. یک کمربند کلفت هم روش بستیم گفتیم فعلا تا کمر داریم بذار معلوم بشه. گفتیم خوب طرف قدش بلنده پس میشه یک جفت نیمچکمه مکش مرگ ما پاشنه دار هم پامون کنیم. یه اسکارف ابریشم هم بستیم دور کیفمون که مثلا شیک بشه. گوشواره و گردنبند نقره اهدایی خاله جان را هم به خودمون آویزون کردیم. یک دونه شال گنده پشمی چند رنگ که مادر از هند آورده بود هم انداختیم رو شونه ها. نگاه کردیم تو آینه تمام قد دم در، دیدیم،ای همچین بدک نشدیم. امتحانی لبخند زدیم با خوش بینی برای یک شب خوب با آقا، که دیدیم حلال زاده هست، در میزنه.
دیدیم طرف هم خوب به خودش رسیده. از کت و شلوار و ریش و سبیل خبری نبود. از بوی ادکلنش هم لذت بردیم. پس از سلام احوالپرسی و کمپلیمان نشستیم تو ماشین دیدیم از باخ و مولانا خبری نیست. به جاش واسمون موسیقی لطیف جواد معروفی رو گذاشته. جویای احوال بچهها شدیم، من از ایشون، ایشون از بنده. سپس از سفرش به شیکاگو صحبت کرد که برای دیدن داییش رفته بود. کمی از دوران زندگی در اون دیار هم برامون گفت. اینجا ما دستگیرمون شد که طرف هم مثل ما لوس انجلس ای دبش که نیست هیچی، با آمریکای دیگری مانوس تر است. خوشمان آمد.
موزه شهر یه نمایشگاه قالی ایرانی هم داشت که به آن سر زدیم و سهیل جان برامون توضیح داد. رفتیم تو سالن سینما. چراغها خاموش شد و صحنه پر شد از داستان آن دختر گل فروش، که بر حسب تصادف راه زندگیش در راه معلمی اشراف زاده قرار میگیره. این دختر فقیر ولی زیبا و زبل زیر دست آن مرد آموزش زبان و رفتار میبینه، طوری که راه به مهمانیهای پادشاهان پیدا میکنه. حتی متخصص زبان انگلیسی هم به ریشه اصلی او پی نمیبره چه بسا او را با یک شاهزاده اروپایی اشتباه میگیره. پس از اتمام فیلم با سهیل صحبتش رو کردیم. چگونه هست که رفتار و گفتار را بشه در سنین بالا یاد گرفت؟ پندار درونی را چه؟ اگر اینطور هست خصوصیات مادر زادی کدام است؟ آیا امکان داره گدا شاهزاده بشه؟ مگه شاهزاده چیه و گدا کدومه؟ مگه انسان بودن ارثیه؟ جریان اصالت چیه؟ ارزش آدم به لهجهاش هست؟ به لباس و جواهر؟ آیا فقط بین بزرگان این چیزها مطرحه و یا که گلفروش هم میتونه آرزو داشته باشه؟ تینت رو میشه عوض کرد؟ کلاس معناش چیه و آیا مهمه؟ اگر که بله، چرا؟ اگر که نه پس چه چیزی مطرحه؟ بحث جالبی بود که تمامی هم نداشت، چون فکر میکنم سوالاتی هست که همه ما، خصوصاً ایرانیها از خودمون و از هم دیگر میکنیم. بالاخره متفقا به این نتیجه رسیدیم که همّت یک فرد، قیافه، اندام و شانس یاری میکنند، که یه فردی از پله پایین جامعهٔ بپره بره بالا. امید و تلاش نقش مهمتری رو بازی میکنه تا شرایط و مکان تولّد. چه بسا نداشتن امتیازات اون تلاش و امید را تشدید میکنه و به دنیا آمدن در ناز و نعمت تام اثر بلعکس داره.
پیشنهاد رفتن به یک کیک فروشی مورد علاقهام را کردم. نشستیم و گارسن یه کیکی که از قبل سفارش داده بودم رو با شمع سر میز آورد. به این ترتیب سهیل جان را واسه تولدش سورپریز کردیم و ایشون هم از خوشحالی کلی لپش گل انداخت. کیک نخورده را هم بسته بندی کردیم دادیم ببره منزل، به اضافه دو تا کادو کوچیک برای آرمان و آریا به مناسبت کریسمس.
راهی منزل شدیم. دم در ایشون علاقه چندانی برای خداحافظی نشان نداد. ما هم پیشنهاد کردیم بریم قدم بزنیم. بالای خونه مون یه کوچه هست به اسم “برگ سبز” که ما اونجا میریم میدوییم. بردم نشونش بدم. سلانه سلانه قدم برداشتیم زیر نور کمرنگ تو کوچه، هلال ماه و ستاره ها. یهو لرزم گرفت. سهیل جان هم از فرصت استفاده کرد دستش رو انداخت دور شونه بنده که مثلا من گرم بشم که همینطور هم شد. ول نکرد. ما هم نطقمون کور شد فقط تمرکز کردیم رو آسفالت زیر پامون، درختهای چراغونی شده تو خونهها و صدای خفیف جیرجیرک ها. دستش رو از دور شونه مون برداشت و دستمون رو تو دست گرمش گرفت و ما هم ول نکردیم. همینطور به قدم زدن در سکوت مطلق ادامه دادیم.
دور زدیم اومدیم جلو حیاط ورودی منزل. موقع خداحافظی شد، دیگه من باید یه چیزی میگفتم. منتهی چی؟ نزدیک شد، دستهاش رو حلقه کرد دورم، سرشو خم کرد به طرف سرم و بسیار آرام با لبهاش لبهای منو بغل کرد. گرمی دستهاش رو از روی شال کلفت رو پشتم احساس میکردم ضمنا که تپش قلبم هم سرعت گرفت. بر خلاف من نفسش نگرفت، شاید هم گرفت و من نفهمیدم. چند لحظهای بیش نبود ولی بسیار مدتش درازتر به نظر میامد. نمیخواستم ولش کنم. بالاخره از هم کنار کشیدیم. هر دو در یک آن لبخند زدیم. بهش شب به خیر گفتم و رفتم در منزل رو باز کنم برم تو. براش یه بای بای فرستادم. در رو پشت سرم بستم و قبل از اینکه چراغ رو روشن کنم تکیه دادم به دیوار تا که گُرُپ گُرُپ قلبم آروم بشه.
امان از این سماجت مردها که بالاخره کار دستمون داد.