نگه از پنجره می اندازم،
بامداد آمده باز.
باورم نیست هنوز
ره خود را آرام
تا بن کوچۀ ما آمده است.
کوی و بازارچه اما خالیست.
شاید اینجا کس نیست.
شاید آن جام بلورین حیات
جا به جا بشکسته است؛
بادپایان جهان-تاز امید
هم، نفس ببریده ست.
روز هم سبقۀ پرواز کبوتر دارد
سایه اش سنگین است.
چه بگویم امروز
نه درین دشت بلندا پیداست.
چشم خاکستری سرد افق
نه فراتر ز تل برفی همسایۀ ما می بیند.
نای باد و سخن مهر دگر افسرده است
آسمان پژمرده است.
من یقینی دارم
که درون رگ و پیوند خیابان غبارین امروز
در دم سرد کسان
نفسی دورتر از پرتو شورافکن فکر
زندگانی جاریست؛
همره فقر و غنا.
تلخ و شیرین اما
تفته در گرمی جانزای امید
می رود رود حیات.
گفتم این دانش بنهفته خویش
با زبان ایجاز
با تو قسمت بکنم.
باورت نیست مگر علم یقین؟
چهارم دیماه 1388
اتاوا