– آی ، ابراهیم رو بگیرید.
– چی شده؟
– ابراهیم رو بگیرید. دوباره آمده توی بتکده خرابکاری کرده. بگیریدش.
– چکار کرده؟
– عکس بت بزرگ رو پاره کرده.
– آوردیمش. ابراهیم را آوردیمش.
– بابا ولم کنید. از جون من چی می خواهید.
– بیا ببینم، حالا دیگه عکس بت بزرگ رو پاره می کنی و قیچی رو می گذاری توی دست بت کوچک !
– کدام بت، کدام عکس، کدام قیچی؟
– خوبه، دیگه حاشا نکن. اون دفعه اومدی بتهای ما رو شکستی و تبر رو گذاشتی توی دست بت بزرگ و اون بیچاره بی زبان رو محکوم کردی. ما دیگه گول نمی خوریم. آخه مگه مرض داشتی که مجسمه های به اون خوشگلی رو شکستی؟
– بابا حالا یک روز هم ما عصبانی شدیم و یک کاری کردیم. الان یک عمره که دارم انگشت ندامت می گزم. من دیگه غلط کنم که همچه کاری بکنم. من چند تا مجسمه گلی شکستم که دیگه کسی نتونه به حساب اونها مردم رو خر کنه. اینها رفتند و به جایش یک بت گنده نامرئی توی آسمون ساختند و مردم رو بیشتر خر کردند. حالا هر سال چند میلیون از همونها می روند و لنگ می بندند و دور همان خانه ای که یک روز پر از بت بود می چرخند. بعد هم هلپ هلپ می دوند و سنگ می زنند به دیوار. آخر کار هم یک مشت گوسفند لنگ بسته خون یک مشت گوسفند کون پتی رو می ریزند. بهانه اش رو هم می اندازند گردن من که یک روز دلم هوس کباب کرد و یک گوسفند زدم زمین.
– این قدر ور نزن و بگو چرا عکس بت ما رو پاره کردی؟
– گفتم که، بابا این دفعه واقعاَ کار این بت کوچیکه بوده.
– دروغ نگو. خودت می دونی که این بت کوچیکه کوکیه. کوکش می کنند، حرف می زند و تکان می خورد ولی قیچی نمی تواند دستش بگیرد.
– خوب شاید همونها که کوکش می کنند عکس رو پاره کرده اند.
– دیوار حاشا بلنده ولی ما مدرک داریم. می دانیم تو بودی.
– مدرک دارید؟
– آره به ما می گویند جمهوری اسلامی. این هم مدرک. این عکس رو نگاه کن. این دستی که عکس بت ما رو پاره کرده، پنج تا انگشت داره. دستتو بیار جلو ببینم چند تا انگشت داری.
– این هم شد مدرک. خودت هم پنج تا انگشت داری.
– حالا دیگه به ما تهمت می زنی قاتل. مدرک به این واضحی رو هم انکار میکنی؟ می خواهی بت بشکنی و آرامش جامعه رو به هم بزنی. حالا می بینی. آهای یاَجوج بردار مرتیکه رو ببر شکنجه اش کن تا اعتراف کنه. به ماَجوج هم بگو دم در کشیک بده.