دسته دسته مرغها می آمدند
از همه جانب به دشتی می شدند
از افق تا بر افق گسترده دشت
از زِمانگ تا پای کوهی می گذشت
شیب نرمی از بروژ دامن کشان
می دویدی تا به اوج آسمان
مرغزاری پهن و آبادان بُدی
دلپذیر جمع مهمانان بُدی
آب خوش از چشمه سارانش روان
تا به جوباران همی رفتی دوان
از زلالی و صفا و لطف آن
هر کسی نقشی ز خود دیدی در آن
هر کرانه دشت بودی پر درخت
بر تن هر بیشه اش مانند رخت
پر گل و شبنم چمنزاران آن
حاصل باران بسیاران آن
مرغهایی که یکایک آمدند
عضوهایی در گروهی می شدند
می نشستند پیش هم در دشت باز
بر فرود و بر چپ و بر هر فراز
بی درنگ هر یک که از ره می رسید
با کسان و خویش و همسر می چمید
هر یکی دلبستۀ پرواز خویش
عاشق زیبایی آواز خویش
نغمۀ دلداده گی در کارشان
می شدی از سینه بر منقارشان
داستان عشق کوتاه و دراز
می سرودند آشکارا و به راز
هر یکی دل داده در دنیای خویش
دیدی آن را از دمِ آوای خویش
جیک جیک وچهچهه و قار قار
می نمودی رازشان را آشکار
هر کلاغ و بلبل و کبک و عقاب
روشن از خود محوری همچون شهاب
در پر رنگین خود جان جهان
در تلآلو دید بی ریب او عیان
در کلامی آنچه خود می داشتند
جزء کامل از جهان پنداشتند
زِمانگ : منطقۀ پشت به آفتاب کوه را گویند؛ واژۀ کرمانجی
بَروژ : بر روژ : بر روز : منطقۀ رو به آفتاب کوه را گویند؛ واژۀ کرمانجی
چهاردهم آذرماه 1388
اتاوا