سرانجام سیروس
تقدیم به دخت شاه گل پرپر شده ایران زمین لیلا پهلوی و بهمه گلهای پرپر شده ایران عزیز
دیروز راجع به غر غر بعضی ها فکر میکردم که میگویند که چرا همه دوستان و شاگردان من مشگل دارند و آنان خوشبخت و سعادتمند نیستند. و چرا من از ناراحتی هایشان مینویسم. خوب بگذارید بگویم که بسیاری از دوستان من به مقامهای بزرگی هم رسیده اند از مدیر عامل شرکتهای بزرگ گرفته تا استادان تمام وقت دانشگاهها در سراسر دنیا. وقتی اسم آنان را روی آدرس کامپیوتر مینویسم صد ها مقاله و اثر تحقیقی از آنان روی مونیتور ظاهر میشود. کارهای تحقیقی مقالات علمی و رساله های دکتری و فوق دکتری. ولی خوب متاسفانه عیش و نوش و ناراحتی و مشگلات همه با هم توام هست. همه دختران شاید بخواهند که دختر شاه باشند و از مقام وموقعیت و جلال و جبروت او لذت ببرند. ولی میدانید که همان دخت شاه هم مثل یک دختر عادی پرپر شد؟
راستی از خود پرسیده اید چرا؟ یکی شاید برای کار در خارج از کشور مشگل دارد.دیگری از تف تف شدن ها نفرت پیدا میکند. سومی از غریبی و تنهایی ناله دارد. دیگری را سیستم جدید زیر و رو کرده و تمامی سرمایه اش را با خدعه و تزویر ربوده اند. تمامی ایرانیان خارج از ایران کم و بیش مشگل دارند. شاید از اعدام و کشت و کشتار فرار کرده باشند ولی گیر مشگلات جدیدی افتاده اند که از آکسان زبان گرفته تا مشگل تمدنی و دینی و فرهنگی. بسیاری از جوانان ایران در خارج از کشور حتی جوانان موفق در علم وتحصیل هم خود کشی کرده اند. سیروس هم مثل خیلی ها بخاطر مذهب از کار اخراج شده بود و چون هیچ کاری نتوانست در ایران انجام دهد و در ضمن همه او را تشویق میکردند که چون زبان خوب میداند بهتر است به آمریکا برود و در آنجا ترقی علمی و مادی و معنوی خواهد کرد. سیروس هم که در چهل و چند سالگی عروسی کرده بود حالا بعد از ده سال زندگی با همسر و چهار فرزندش میخواست که بخارج برود.
وی هرچه میتوانست بفروشد فروخت و همه آن پولها را به زن و بچه هایش داد که در مدتی که او در خارج است آنان بی پول نشوند. هرچه که طلا و جواهر داشت برای اطمینان زن و بچه هایش به آنها سپرد تا برای روز مبادا به اندازه کافی مایه داشته باشند. و خودش با دست خالی به امید اینکه خواهر و برادرش کمکش میکنند به آمریکا آمد. او که برادر بزرگتر بود و سالها از خواهر و برادر کوچکترش حمایت کرده بود توقع داشت که لااقل مقداری از پولها و خدماتی که او در عرض بیست سال برای آنان انجام داده است. آنان هم برای او تلافی کنند. ولی رفتار در آمریکا فرق میکند. درایران به بزرگتر ها احترامی میگذارند ولی در اینجا از این رسومها خبری نبود. برادرکوچکتر پشت تلفن هنگامیکه سیروس به فرودگاه رسیده بود گفت که خانم من نمیخواهد که تو بخانه ما بیایی زیرا میگوید تو مقداری از پولت را که برای ما فرستادی و ما آنرا خرج کرده ایم پس میخواهی بگیری. پس لطفا مزاحم ما نشو.
در ضمن بچه های ما نمیخواهند عمویی را ببینند که پدرشان به او بدهکار است و ممکن است که بچه ها از خانه فرار بکنند. خوب این که تکلیف خودش را معین کرد با دادن پول بعنوان قرض و یا امانت انسان ظاهرا هم پولش را از دست میدهد هم فامیل و یا دوستش را . ولی خوب چون میدانیم که همه پولهای نقد خودت را برای من وخواهرمان فرستادی من برایت یک چک پانصد دلاری حواله میفرستم. برای اقامت میتوانی به هتل های ارزان قیمت بروی و با در سالویشن آرمی با شبی هشت دلار در یک خوابگاه بخوابی. و با بیست دلار هم میتوانی یک تاکسی بگیری و به شهر بیایی. امیدوارم تو راضی نباشی که سر تو خانم من با من قهر کند و برود. سیروس گفت من برای تو بیش از دویست هزار دلار فرستاده ام و توتنها برای من میخواهی پانصد دلار بفرستی؟ پس پولهای من چه شده است. برادر گفت با آن ما تجارت کردیم و ضرر نمودیم. من که هفت تیر درگوش تو نگرفته بودم که برای من پول بفرستی.
خودت فرستادی میخواستی نفرستی و پولت را همان تهران نزد خودت نگه داری؟ سیروس ادامه داد که تو همیشه میگفتی که آمریکا خوب است اگر ما سرمایه ای داشته باشیم خیلی پیشرفت میکنیم و میگفتی هرچه میتوانی بیشتر پول بفرستی ما در اینجا بهتر میتوانیم تجارت بکنیم. بله من گفتم ولی خوب ما ضرر کردیم در ضمن من فکر نمیکردم که بتو به این راحتی ویزا بدهند. فکر میکردم اصلا به تو اجازه خروج هم نخواهند داد. زیرا به خیلی بهایی ها اجازه خروج و پاسپورت هم نمیدهند. راستش ما فکر میکردیم که تو را خواهند کشت و خوب چه بهتر است که مالت نزد ما باشد و دست آخوند ها نباشد آیا بهتر نیست که اگر قرار است پولت را آخوند ها بخورند ما بخوریم بهتر نیست. خوب خودت هم لابد همین فکر را میکردی که اگر برادرم ثروت مرا بخورد بهتر است تا آخوندهای مفت خور ضد بهایی سرمایه مرا بلع کنند. ولی اگر من پول اضافی دستم آمد برایت میفرستم. فعلا به همان سالویشن آرمی برو و امشب را بخواب تا فردا ببینم که چه میتوانم برایت بکنم. سیروس فکر میکند حالا بهتر است به خواهرم تلفن بکنم .
او مرا خیلی دوست دارد و حتما مرا بخانه خودش خواهد برد و مقداری از پولهایم را که پهلوی او پس انداز کرده ام بمن خواهد پرداخت تا خانه ای تهیه کنم و زن و بچه هایم را بیاورم. به خواهر تلفن میکند و او هم خیلی سرد حرفهای برادرش را تکرار میکند. ولی میگوید خوب چون تو راه و چاه را بلد نیستی همانجا منتظر باش من با ماشین میایم و ترا به خوابگاه مستمندان میبرم. سیروس که با دیدن آنهمه به مهری خیلی ناراحت شده بود و اشگ در چشمانش حلقه زده بود ناچار میگوید باشد. میگفت خیلی دلش میخواست که با هواپیمایی بعدی به تهران بازگردد و از این همه بیوفایی راحت شود. ولی زنش وبچه هایش به او امید بسته بودند که در آمریکا برایشان یک زندگی خوب فراهم خواهد کرد. خواهر با ماشین خودش آمد و برادر را سوار کرد و به خوانگاه مستمندان برد. سیروس میگفت که در آنجا او یک قفسه کوچک داشت که چمدانهایش در آن جای نمیگرفت و تنها توانست اقلام مهم را در آنجا بگذارد و بقیه را خواهرش بخانه شان برد. سیروس میگفت که تمام شب از صدای خر خر حدود سی نفر که در آن خوابگاه بودند نتوانسته بود بخوابد.
صبح روز بعد خواهر به خانه مستمندان میآید و یک چک پانصد دلاری را که برادرش نوشته بود به وی میدهد. و خودش هم پانصد دلار نقد به سیروس میدهد. سیروس به خواهر میگوید که خوب پولهایی که برایت فرستادم چه شده. خواهر میگوید در حالیکه خیلی متاسف است که همه را شوهرش مثل پول باد آورده خرج کرده و لباسهای گران قیمت خریده هتلهای شیک رفته و قمار و عیاشی کرده است. متاسفانه از حدودیکصد پنجاه هزار دلاری که فرستاده بودی شاید حدود صد هزار دلار آن باقی مانده که آنرا هم ما پیش قسط خانه داده ایم. سیروس که فکر میکرده شاید بتواند مقداری از این پولها را پس بگیرد حالا میبیند که حتی خواهر و برادر حاضر نیستند که او را بخانه هایی که از پول او خریداری کرده اند راه بدهند. ولی خواهر میگوید اگر کمی صبر کنی من میتوانم که حدود پنجاه هزار دلار از بانک وام بگیرم و بتو بدهم. سیروس میگوید که نمیتواند در خانه مستمندان بماند. آیا امکان اینکه او را به هتلی ارزان ببرد هست.
خواهرش میگوید که هتلهای ارزان هفته ای دویست دلار است. و من میتوانم برای سه هفته پول هتل را بدهم. سیروس با زور لبخندی میزند و خوب کاری دیگری هم از دستش بر نمیآید. خواهرش او را به هتلی میبردو سیروس بعد از مدتی یک خواب راحت میکند. صبح روز بعد که بیدار میشود تازه همه قضایا یادش میآید. و همان روز دنبال کار میگردد. متاسفانه چون نه برادر و نه خواهر با وی همکاری میکنند. وی مجبور است که به کلیساها برود و از آنان در خواست کمک کنند کلیسا ها هم میگویند که بهتر است به کلیسای دیگری برود. و مرتب وی را از یک کلیسا به کلیسای دیگری پرتاب میکنند. بعضی کلیسا ها هم که دلشان برایش میسوزد میگویند بیا برایت دعا میکنیم و با دعا کردن او را حواله به خدا میدهند. موقع پول گرفتن آدم را حواله به خدا نمیکنند ولی موقع کمک میگویند تنها خدا است که دهنده میباشد. بالاخره یک کلیسا میگوید که ما کارگر باربری احتیاج داریم اگر میتوانی وزنه های صد پوندی را بالا پایین کنی میتوانی برای ما کار کنی. سیروس اینکار را قبول میکند. تا کار بهتری پیدا نماید. بعد از چند روز خستگی و حمالی حطبی میگویند که کارشان تمام شده است.
و عذرش را میخواهند. سیروس بعد از چهار سال بالاخره شغلی خوب بدست میاورد و در ضمن در این مدت با کمک وکیل کارهای زن و بچه هایش را درست میکند. زنش هر هفته یک نامه برایش میفرستد که پسر بزرگش او را عذاب میدهد و او را دیوانه کرده است. و سیروس هم با هم گرفتاریهایش هر روز دنبال کارهای اداری مهاجرتی زن و بچه هایش میباشدو بقول معروف تخته گاز دنبال میکند. هرروز بایست پهلوی سناتور و یا وکیل مجلس برود و کارهای اداره مهاجرت را دنبال کند. اداره مهاجرت آمریکا بسیار شل و بسیار یواش کار میکند وبرای یک کار معمولی سالها وقت میخواهد. مثلا برای درخواست دیدار ممکن است که چهارده سال وقت بگیرد که چه بسا یک طرف قضیه در عرض این مدت مرده است. سیروس که با دست خالی به آمریکا آمده است و اینجا هم یک کار حسابی در مدت چهار سال نداشته است. بالاخره بعد از چهار سال یک کار خوب گیر میآورد. و به همسرش تلفن میکند که کار خوبی دارد وآنها میتوانند که به آمریکا بیایند. اداره مهاجرت آمریکا پرونده آنان را به دوبی میفرستد و آنان هم به دوبی رفته در یک هتل اقامت میکنند و راحت ویزا میگیرند و به آمریکا میآیند اول قرار بوده که به پاکستان بروند و چند ماهی آنجا بمانند و بعد ویزا گرفته به آمریکا وارد شوند ولی سیروس با دیدارهای پی در پی از آنان قول میگیرد که به خانواده اش زود ویزا بدهند. بدین ترتیب همسر و چهار بچه سیروس که همه زیر هیجده سال بودند به آمریکا وارد میشوند.
سیروس با خوشحالی یک ماشین بسیار بزرگ کرایه میکند و به فرود گاه میرود تا خانواده اش را پس از چهار سال جدایی ببیند. برخورد سرد همسر سیروس را متعجب میسازد. و از دیدن بی تفاوتی آنان یکه میخورد. مثل اینکه به شاه عبدالعظیم آمده اند. آنقدر راحت آمدند که فکر کردند اینکه کار مهمی نبوده است. با دیدن مکان محقرو کوچک سیروس برای زندگی نق زدنها شروع میشود. که تو که اینجا اینقدر سخت زندگی میکردی چرا ما را آوردی. سیروس هم گفت که شما امان مرا بریده بودید که فرهاد دارد همه شما را اذیت میکند و به مادر و پدرت فحاشی میکند و همه را میزند. من هم که هر چه داشتم برای شما در تهران گذاشتم. و اینجا هم که پول در خیابانها نریخته است. بایست کار کنی و تازه اینجا مثل ایران نیست که آدم را استخدام دولتی کنند. اینجا امنیت شغلی وجود ندارد وهر آینه ممکن است که عذر آدم را بخواهند. اینجا مثل ایران نیست که یک نفر کار کند و شش نفر را اداره نماید. اینجا همه کار میکنند. حتی فرزندان پزشکان هم کار میکنند. اینجا همه ماشین سواری دارند بایست پول بیمه و بنزین بدهند. یک نفر که نمی تواند خرج کل خانواده را بپردازد.
فرهاد هر روز عربده میکشد و داد و قال راه میاندازد که من ماشین میخواهم دوربین عکاسی و فیلم برداری میخواهم. ویدیو میخواهم. خانه بزرگ میخواهم. تا بالاخره همسایه ها پلیس را خبر میکنند که این خانه خیلی سر و صدا دارد. ومارا ناراحت میکنند. با دیدن پلیس فرهاد ماست ها را کیسه میکند. و به پلیس التماس میکند که او را با خودشان نبرند. ولی بعدا مرتب سیروس را لجن مال میکنند که او پلیس را خبر کرده بود. افسانه همسر سیروس که در مدت این چهار سال برای خودش دوستانی دست و پا کرده مرتب با آنها مکاتبه دارد و به سیروس محل نمیگذارد و بلکه با او خیلی سر سنگین حرف میزند. سیروس میگفت که هنگامیکه کودک بود و مادرش مجبور بود که سرکار برود او را پهلوی خواهرش میگذاشت. و خواهرش که خودش هشت بچه قد و نیم قد داشت حوصله بچه داری را نداشت. و به سیروس محل نمیگذاشت و سوالات کنجاوانه او را بی پاسخ میگذاشت. مثلا یک روز سیروس میبیند که خاله اش دارد آش میپزد و همه اش هرچه بدستش میرسد از نخود لوبیا وانواع و اقسام سبزی ها و سیب زمینی و گوشت و… در دیگ آش که روی آجر در وسط خانه قرار داشت میریزد. در قدیم دو سه تا آجر روی هم میگذاشتند و وسط را خالی ول میکردند و دیگ را روی آجر ها می نهادند و بعد زیر دیگ هیزم و یا چوب میگذاشتند و آنرا آتش میزدند تا دیک به جوش بیاید. و مرتب دیک را بهم میزدند و همانطوریکه گفتم مرتب مواد مختلف غذایی به دیک اضافه میکردند.
سیروس که میبیند حدود ده نوع مواد غذایی به دیک اضافه کردند با کنجکاوی میگوید خاله جان چرا به آش خاک باغچه اضافه نمیکنید. خاله جان که خودش در سیزده سالگی عروسی کرده و حوصله گفت گو با بچه ها خودش را هم نداشته به او جواب نمیدهد. سیروس دوباره میپرسد خاله جان شما که همه چیز در دیگ ریخته اید چرا خاک باغچه و کچ به آنها اضافه نمیکنید؟ خاله باز محل نمیدهد. برای بار سوم سیروس با فریاد میپرسد خاله خانم شما فرامو ش کردید که به دیک خاک و کچ هم اضافه کنید. خاله باز سوال او را نشینده میگیرد و بجای آنکه بگوید عزیزم خاک باغچه و گچ خوردنی نیستند همانطوریکه دیدی عمله ها آنرا برای ساختمان و ملات آجرها در استانبولیها میریزند و به آن آب اضافه میکنند تا بتوانند ملات ساختمانی درست کنند. آنها مواد غذایی و خوردنی نیستند. ولی او عوض پاسخ سکوت میکند و میگوید بچه جان ساکت. و این بار سیروس برای کمک به خاله خانم خودش خاک بر میدارد و در دیک میریزد و معلوم است که کفر خاله جان را میآورد. سیروس با دیدن خشم بیش از حد خاله جان و فریادش و اینکه نهار ظهر حد اقل ده نفر از بین رفته است میفهمد که کاری بد کرده است.
سیروس بیاد نمیآورد که کتک خورده است و یا نه و بعدا مثلا مادرش پول غذا را به خواهرش داده است. چون خاله سیروس که در سیزده سالگی عروسی کرده بود و هر سال هم یکی زاییده بود وضع خوبی نداشتند. شوهرش هم موقعی که با او عروسی میکند یک پسر هیجده ساله بوده است. و به این ترتیب که هر سال هم یک بچه اضافه میکردند و چون خاله خانم کار نمیکرده و به بچه خوب رسیدگی میکرده است بچه همه بزرگ شده بودند ولی مادر سیروس یک کارمند تمام وقت بوده و میبایست صبح زود سر کار برود وعصر برگردد. و خوب اگر مثلا بجه سرما خوردگی میخورده بایست نزد کلفت بیسواد بماند و کلفت هم برای اینکه او بخوابد شاید به بچه قرص خواب میداده است. و بدین ترتیب اکثر بچه های او تلف میشدند. در حالیکه خواهرش هشت بچه داشت او تنها سیروس را در آن موقع داشت. این بود که از بین رفتن غذای ظهر آن ده نفر برای همه آنان خیلی دردناک بود و مقصر هم بچه کنجکاوی بود که سوالش را پاسخ نداده بودند و وی مورد خشم و غضب واقع شده بود. گرچه سیروس از لحاظ مادی بسیار بهتر از دخترخاله ها و پسر خاله هایش بود ولی سیروس مشگلات دیگری داشت که آنان از درک آن عاجز بودند سیروس چون در آن زمان تنها پسر مادرش بود این بود که خیلی شیک میگشت.
ولی در عوض دختر خاله ها و پسر خاله هایش از داشتن حتی یک لباس سالم هم در مضیقه بودند. مرتب کردن سر وضع هشت بچه و آوردن و تهیه خورد و خوراک برای مرد خانواده و خاله خانم خیلی مشگل بود. ولی خوب هم پدر وهم مادر پسر خاله ها و دختر خاله هایش هر دو بهایی بودند و دیگر مشگل دین را نداشتند. ولی سیروس بیچاره دارای مادر بهایی و پدری مسلمان و دو آتشه بود. تازه پدر سیروس هم زمان دارای دو زن عقدی بود ولی پسر خاله ها و دختر خاله یک پدر مادر فقیر ولی متحد داشتند. شاید تنها مشگل آنان کمی در آمد بود. بعد ها سیروس دارای یک خواهر و برادر هم میشود ولی بلافاصله همان نصفه پدر هم تلف میشود و این سیروس ومادرش بودند که بایست از دو بچه دیگر که با سیروس شش سال و هشت سال اختلاف سن داشتند نگهداری کنند. البته پسرخاله ها و دختر خاله های سیروس هیچکدامشان نتوانستند بیش تر از دیپلم متوسطه درس بخوانند ولی سیروس تا درجه دکتری تحصیل کرد و با کمک او خواهرش و برادرش هم تا همین سطح تحصیل کردند. سیروس خواهر و برادرش را به آمریکا و اروپا برای ادامه تحصیل میفرستد وخودش در تهران میماند و از مادرش نگهداری میکند. همه دختر خاله ها و پسر خاله های سیروس در زیر سن بیست سالگی عروسی کرده بودند و هر کدامشان همسری خوب داشتند. و هرکدامشان چهار پنج بچه داشتند.
و خواهر مادر سیروس که از او هم کوچکتر بود دارای هشت عروس و داماد بود و هرکدام هم حدود چهار پنج بچه داشتند. یعنی وی حدود سی پنج نوه داشت. اختلاف سن خاله خانم با دختر اولش تنها سیزده سال و هشت ماه بود. و آن دختر هم بسبب زیبایی و هوش در سن هفده سالگی عروسی میکند و یک سروان ارتش او را میگیرد. و پنج بچه زیبا به دنیا میاورد. در صورتیکه مادر سیروس هم دیر عروسی کرده بود و هم خیلی دیر بچه دار شده بود. بعد اول بچه های اول و تا چهارم او همه جوانمرگ شده بودند. و سیروس بچه پنجم وی بود. گرچه وضع مادی مادر سیروس بسیار بهتر از خواهرش بود ولی رسیدگیهایی که بچه خواهر بسبب داشتن یک مادر تمام وقت بسیار جوان داشتند سیروس نداشت. بعد هم سیروس مادرش و پدرش اختلاف شدید مذهبی داشتند و در ضمن پدر سیروس دارای یک زن دیگر هم بود که مسلمان بود. پدر سیروس هفته ای یکبار نزد آنها میآمد و در حقیقت سیروس پدری بالای سرش نداشت. تازه همان یکروز هم با بحث دینی و درگیری پایان میافت. هم مادر سیروس متعصب بود و هم پدرش و هیچکدام حاضر نبودند که کوتاه بیایند. و پدر سیروس هم تلافی را سر سیروس در میاورد و با خشم او را وادار میکرد که هی نماز بخواند. وقتی که پدر سیروس میمیرد سیروس شانزده ساله و خواهرش هشت ساله و برادرش ده ساله بودند.
سیروس خوب درس میخواند و بهترین درجه تحصیلی را میگیرد و چون با درجه ممتازی مثلا دکتری خود را میگیرد به او یک شغل بسیار در سطح بالا میدهند. سیروس شاید به تنهایی از همه پسرخاله هایش بیشتر حقوق میگرفته است. وی با داشتن درآمد بالا سعی میکند که به برادر و خواهرش هم کمک کند. و آنان را برای تحصیل به خارج میفرستد. هر سه برادر وخواهر در سطح دکتری مدرک داشتند. و سیروس با داشتن یک شغل مهم درآمد مشروع خوبی داشت و اهل رشوه و درآمدهای نا مشروع نبود. سیروس تا سن بالای چهل سالگی بسبب داشتن مادر و همچنین داشتن حس مسولیت برای خواهر و برادر ازدواج نمیکند. البته وی مشگل دیگری هم داشت که آن دو مذهبه بودن پدر و مادرش بود. گرچه حقوق و مزایای سیروس بسیار خوب بود ولی هم دختران بهایی از ازدواج با او کنار میرفتند و هم دختران مسلمان بهانه میآوردند. ولی سیروس بهمان عشق مادر و نگهداری از زن فداکاری که هم مادر و هم پدرش بود دل خوش بود. تا اینکه بعد از چند سال که از عروسی خواهر و برادرش میگذرد مادرش اصرار میکند که او هم همسری بگیرد.
متاسفانه بهمان علت بالا سیروس با داشتن درجه تحصیل بالا مجبور میشود که دختر کسی را بگیرد که شهرستانی است و بهایی ولی تنها تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده اند. ولی باز این پدر و مادر کم سواد همسر سیروس بودند که به سیروس برای دفاع از خودشان تهمت کم سوادی میزدند. و هنگامیکه سیروس مجبور بود به آنها جوابهای دندان شکن بدهد و ثابت کند که آنان در گمراهی هستند نسبت به او خشمگین و نامهربان میشدند. در صوریتکه تمامی همسران پسرخاله ها و دختر خاله های او دارای پدران و مادران دیپلمه بودند. پدر و مادر همسر سیروس تنها شش کلاس ابتدایی سواد داشتند ولی خوب کسی را هم قبول نداشتند و بقول معروف نخوانده ملا بودند. دلیل شان هم این بود که آنان تجربه دارند. گر سواد ندارند و از دکتر ها خیلی بیشتر میفهمند و بسیار مغرور به کوره سواد خود بودند و فکر میکردند با همان شش کلاس ابتدایی علامه دهر هستند و نخوانده ملای واقعی میباشند. سیروس بیچاره هم گرفتار این چنین خانواده ای شده بود. البته وضع مادی آنان بد نبود ولی از لحاظ فکری بسیار عقب افتاده ولی مغرور بودند. مغروربه دانشی که نداشتند. همسر سیروس از همان ماه دوم عروسی شروع به ایراد گیری و نق زدن میکند که تو که مادر دوست بودی چرا اصلا زن گرفتی و با همان مادرت میساختی و زندگی میکردی.
بعد هم هروقت سیروس برای مادرش خرید میکرد او یک روز با وی قهر میکرد. و اگر او را به بیمارستان میبرد و یا اتاقهایش را تمیز میکرد دو روز تا یک هفته قهر مینمود. بعد هم بعلت بهایی بودن مادر سیروس از کار اخراج و انقلاب شکوهمند اسلامی هدیه گرانبهایش را به سیروس اهدا میکند. سیروس مدتی با کار در شرکتهای خصوصی خارجی گذاران میکند ولی همه آنها هم برای خوش رقصی با اسلام ناب محمدی سیروس را اخراج میکنند. و بالاخره با تشویق برادر و خواهر تنی مهربان سیروس به آمریکا میاید و آنها هم او را بخانه هایی که با پول سیروس خریداری شده است راه نمیدهند. ازآنجا که پدر و مادر همسر سیروس ابهت واحترام او را خرد کرده اند بچه ها برای او تره خورد نمیکنند. در تهرای بسبب اینکه او بهر حال جوانتر بود و بهتر درآمد داشت و به او محتاج بودند به او یله نمیشدند. ولی حالا که تمامی سرمایه او را جمعا گرفته بودند. دیگر با سیروس مسن که اکنون شصت ساله بود کاری نداشتند و فکر میکردند که دیگر احتیاجی به یک پدر شصت ساله ندارند. اکنون پسر بزرگ وی فرهاد که قوی هیکل و هیجده ساله شده بود فکر میکرد که از پدرش خیلی فهیم تر وعاقل تراست. پدر او مرد ساده ای است که برادرش وخواهرش اموالش را ربوده اند و خورده اند و اکنون هم به او احترامی نمی گذارند.
اگر پدر دانا بود به آنان یک دینار هم نمیداد. بعد هم هر روز به او نق میزدند که چرا اموال خود را به دست برادر و خواهر سپردی این حق ما بوده است. و بالاخره همسر وی با مکاتبه با یک دکتر ایرانی و نوشتن نامه های آنچنانی و عاشقانه بعد از یکسال از سیروس تقاضای تلاق میکند. و هرچه سیروس داشته ضبط میکنند و او را ول مینمایند. سیروس برای بار سوم مجبور میشود که از نقطه صفر زندگی را شروع کند. به عنوان بهایی مقدار زیادی از ثروت سیروس را دوستان مسلمان بالا کشیدند و او را درگیر وزارت اطلاعات و وزارت دادگستری کردند. بعنوان مسلمان برادر و خواهر مثلا بهایی او هرچه برایشان ارسال داشته بود بالا کشیدند و سیروس دوباره مجبور شد که از نقطه صفر شروع کند. برادرش و خواهر با دلخوری شاید یک سوم آنچه که او ارسال کرده بود بوی دادند و این بار همسر وفرهادش همه را از دست او در آوردند. پدر همسرش هم تمامی سرمایه منقول وی در تهران را ضبط کرد و آنچه که نتوانسته بود بفروشد در زیر زمین خانه اش پوسانده بود. خانه اش را هم به یک سری اوباش کرایه داده بود و اجاره آنرا هم نگرفته بود. سیروس به تهران که میرود میگوید اول بایست زیر زمین مرا خالی کنی تا مدارک خانه ات را بدهم.
همین بهاییان مظلوم با سیروس مانند یک شمر بتمام معنی رفتار کردند. سیروس مجبور شده بود که اسباب خانه را به شهرستانی دیگر ببرد تا بتواند مدارک خانه اش را که امانت به پدر همسرش داده بود باز پس بگیرد. بعد هم هرچه اسباب حسابی بوده و قابل فروش پدر همسر فروخته بود و آنچه که خریداری نداشت در زیر زمین پوسانده بود. سیروس یک کامیون بزرگ میگیرد و اسباب را به شهرستان میبرد وبعد هم یک وکیل دادگستری میگیرد و همسایه و مستاجر ناباب را بیرون میکند . خانه را تعمیر مینماید ولی اکثر کتابهای گرانبهای وی پوسیده است. بعد از تعمیر خانه دوباره وی یک کامیون بزرگ میگیرد و اسبابها را به تهران برمیگرداند. پدر همسر با تمامی قساوت علاوه بر لجن مال کردن او تمامی سرمایه او را یا خودش میرباید و یا در اختیار دیگران میگذارد تا تاراج نمایند. از یکطرف دادگاههای انقلاب ده بهای زن جوان ودختر بهایی را بی گناه به طناب دار میسپارند. و آنان سرود خوانان به استقبال مرگ میروند. و پاکی و زیبایی آنها همراه با شجاعت و احترامشان به دیگران حتی به جلادان خود همه دنیا را به تحسین وا میدارند. و نشانه مظلومیت کبری میشوند و یک بهایی دیگر با قساوت تمام زندگی مثلا یک مسلمان را که به مسلمانی مسلمانان او را قبول ندارند و بعنوان بهایی اخراج شده است را برباد میدهند.
درست همانند همان زندانیانی که آزاد شدند و دمار از روزگار مردم درآورند. یا حکایت پادشاه بلخو که گدا بود و با نشستن باز شاهی بر سرش پادشاه شد و دمار از روزگار مردم بینوا در آمد و میلیونها انسان را به کشتارگاه ها فرستاد. یارب مباد که گدا معتبر شود چون معتبر شود ز خدا بی خبر شود. نظر من از نوشتن داستان سیروس و دیگران برای جلب ترحم شما نیست بلکه برای این است که ریشه خود خواهی ها تمامیت خواهی ها ظلم و ستم ها و آزار ها کنده شود. متاسفانه همان مسلمانهای مظلوم که در اروپا قیمه قیمه شدند و یا درغزه به آتش و خون کشیده شدند. در ایران به جان اقلیت های دیگر افتادند و آنان را بی گناه به آتش و خون کشانیدند و چون مردم سکوت مرگ کرده بودند و دنیا هم بی تفاوت بود حالا به جان همان خودی های خود افتاده اند تا حلقه ثروت و قدرت را برای عده ای تنگ تر کنند. و تمامیت خواهی را به عده ای محدود تر بکشانند. آنان که در اول همه ایرانیان را بغیر از سلطنت طلب ها به حلقه خود راه داده بودند کم کم حلقه را تنگ تر کردند و یکی یکی گروه ها را کنار زده به حاشیه رانندند. بعد هم آتش دامن همان گروه اصلی را هم گرفت و بنامها اصول گرا و اصلاح گرا حلقه را باز هم تنگ تر کردند. که شیخ میگشت گرد شهر با چراغ که از دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست.
متاسفانه مادیات حتی خواهر و برادر را هم روبروی هم قرار میدهد . شاید در تاریخ خوانده باشید که کمبوجیه برای پادشاه شدن برادر بیگناه خود بردیا را کشت. بعد شخصی که شبیه بردیا بود ادعا کرد که بردیا است و به تاج پادشاهی رسید. کمبوجیه که میدانست که برادرش بردیا را کشته است گویا از خشم و جنون میمیرد. وبردیا مدتی پادشاهی میکند تا به دست داریوش کشته میشود و یا کنار گذارده میشود و دیگران او را میکشند. آری این است انسان و اشرف مخلوقات عالم. متاسفانه بسیار برادران و خواهرانی که بر سر ارث مادر و پدر با هم دشمنان خونی شدند و یا همدیگر را کشته اند. وای برما؟ ایکاش نسیم عشق و آزادی بهمه انسانها میوزید و این همه برای مال دنیا و جمع ثروت به هم مثل سگ و گربه نمی پریدند.